در حسرت يك آدم برفي
غزل حضرتي
دستكشها رديف شدهاند. كلاه بافتني و شال گردن هم كنارش مرتب چيده شده. كاپشن و چكمه را هم آماده گذاشته. پسر ۵ سالهام در آرزوي برف، نشسته تا هر روز صبح هواشناسي را چك كنم و خبر آمدن برف را بدهم. از هفته پيش به او گفتهام كه چهارشنبه احتمالا برف ميبارد و او سرازپا نميشناسد. فقط براي اينكه برود پايين و گوله برفي درست كند و به برادرش پرتاب كند. عاشق ساختن آدم برفي است و البته از همه مهمتر شيركاكائوي داغي است كه منتظر است تا وقتي دستانش از برف بازي يخ زد، برايش توي ليوان بريزم و در حالي كه به بخار روي ليوان نگاه ميكند، آن را سر بكشد. درست مثل بچههاي شهراي قصه كه وقتي آدم برفي درست كردند و خسته شدند، هاپهاپ؛ سگ تنبل و هميشه خسته داستان، برايشان يك پارچ شيركاكائوي داغ درست كرد و آورد و خستگي از تن همهشان رفت.
او در خيالش بارها و بارها اين صحنه را تصور كرده و كيفش را برده است. قديمترها كه هر شب قصه گوش ميداد، عاشق اين قسمت داستان آدم برفي بود، با ذوق ميگفت مامان قول ميدي يه روز كه برف اومد منو ببري برف بازي بعدش برام شيركاكائوي داغ بياري؟
يادم هست بچه كه بوديم روزهاي زيادي در زمستان را به خاطر برف زياد تعطيل ميشديم. برف كه ميباريد، حسابي ميباريد. آنقدر كه با خواهر و برادرهايم راهي پشت بام يا حياط ميشديم تا آدم برفي درست كنيم. بعضي اوقات هم دق دلي دعواهاي بچگانه را با گولههاي برفي سر هم خالي ميكرديم. يادم هست يك روز دستان برادر كوچكم از شدت برف بازي، سرمازده شده بود و ميسوخت.
حالا كجا و آن روزها كجا. حالا زمستان كه ميشود، عذاب وجدان اينكه در اين هواي آلوده بايد بچهها را به مهد ببرم، يقهام را ميگيرد. از ترس مواجهه با هواي بد، دايم در خانهايم و بيرون نميرويم. آنچه از روزهاي زمستان كودكي در ذهن من مانده، برفهاي متري است و آنچه در ذهن كودكم ميماند، حسرت برف بازي و ساختن يك آدمبرفي ناقابل.