ما شاهد بيست داستان در مجموعه داستان «نیمه آباد باغ» هستيم كه اين علاوه بر حسنهاي زياد، يك عيب كوچك هم دارد و آن اينكه كار را براي كسي كه دست به معرفي و احيانا نقد كتاب ميزند، كمي پيچيده ميكند، چون جهان داستاني كتاب باعث سردرگمي و گيجي خواننده كنجكاو ميشود.
با خواندن اين كتاب پي ميبريم كه نويسنده از چه قوه تخيل والايي برخوردار بوده و اين همه موضوع را چگونه به دام آورده است. البته خاصيت داستان كوتاه چون در زمانهاي مختلف نوشته ميشود، يكي هم اين است كه پيرنگ داستانها تكراري به نظر نميآيند. در اين مجموعه از شهر به روستا ميرويم، بازميگرديم و دوباره با طبيعت آشتي ميكنيم، اما در هيچ كدام از داستانها رگههايي از رئاليسم كه بايد تا آخر امتداد پيدا كند، مشهود نيست، بلكه سبك سورئاليسم و رئاليسم جادويي را در اكثر قريب به اتفاق داستانها غالب ميبينيم و اگر داستان زيبايي همانند «همچون سايه» را ميخوانيم كه از سبك رئاليسم به تمامي بهره برده است، اين بار با سانسور شديد نويسنده روبهرو ميشويم كه از خير خط منطقي داستان كه به روحيه انساني و جواني قهرمان داستان بازميگردد به راحتي طفره رفته است و درنتيجه سوالاتي را در ذهن خواننده برميانگيزاند كه چرا در دست زني رنجديده فراري ميشود و او را در ميان صخرههاي كوه بيپناه ميگذارد و خود به فضاي امن ديگري نقل مكان ميكند؟ شايد اگر هر كس ديگري هم بود اين كار را انجام ميداد. اما قهرمان داستان ما يك استثناست. درست است كه همانند يوسف پيامبر از دست زليخاي ميگريزد و پيرهنش پاره ميشود، اما به اندازه يوسف پرهيزگار نيست و اينگونه كه نويسنده داستان را پيش ميبرد بالاخره به خواهشهاي نفسانياش تن ميسپارد و تسليم ميشود. طبيعي است در يك محيط بسته و كوچك مانند روستا تمام حركات آموزگار زير ذرهبين كساني است كه ميخواهند از كاه كوهي بسازند و اينگونه است كه طلعت زني روانپريش كه عشق اولش را كه معلم قبلي روستا بوده با دخالت متعصبين روستا از دست داده و دچار يك نوع ماليخوليا شده است. اين معلم را در قامت همان آموزگار قبلي ميپندارد و سنخيت اصلي داستان
به راحتي و بدون هيچ عذاب وجداني طلعت را در تاريكي شب در كوه تنها ميگذارد و خود ميرود.
فضاي داستان «به مادرم نگو» لمپني است كه اين بار نويسنده در محيطي پرت سراغ آدمهايي رفته كه به نوعي دستفروشند. در جادهاي كه به كرج منتهي ميشود اجناس خود را به رانندگان عرضه ميكنند و در نتيجه هيچگاه رقابت را فراموش نميكنند و حرف حسابشان را با چاقو به يكديگر حقنه ميكنند. نويسنده در اين داستان شخصيت زني را كه روي چرخدستياش خنز و پنزر ميفروشد بسيار مانا و زيبا خلق كرده است.
حديثي و روايتي از مرگ را چون سايهاي بر سر جماعتي كه براي تسليت ميآيند آن هم در محيطي لابيرنتوار ميخوانيم. در اين داستان هر كس به گونهاي تصور خاصي از مرگ دارد. اين مرگ آگاهي را نويسنده در بعضي داستانهاي ديگرش تجربه كرده است. نام اين داستان «بيشك يكي از آن سه تن است» و ميتوان آن را به نوعي به حال و هوای داستانهای «پست مدرن» هم نسبت داد.
داستان «خواهي نشوي رسوا همرنگ جماعت شو» رها شده گاهی در موقعيتهاي ناباور زندگي است كه براي هر كس پيش ميآيد. اينبار رنگ سفيد يك كاپشن كه از يك حراجي خريده شده است، موجب رنجش صاحبش و اسباب تمسخر و خنده ديگران را فراهم كرده است.
«البته كه كار، كار خودشان است» داستانی سورئال و زيباست از حديث مرگي ناخواسته. او نميداند اما ديگران ميدانند كه دچار فراموشي و ماليخوليا شده و مرده است. پايانبندي داستان زيباست.
«نميدانم چند وقت ميگردم تا ميرسم به جايي كه ديگر عكسم را نميبينم. فقط اطلاعيه ديگران است. اكنون ديگر از خانه بسيار دور شدهام. به پاركي ناآشنا ميرسم، داخل ميشوم و گوشهاي مينشينم چشم ميگردانم. اينجا و آنجا زنان و مرداني ميانسال و كهنسال را ميبينم كه جداگانه روي نيمكتها نشستهاند. شب به نيمه ميرسد. نگاه يكي از آنها روي من ثابت مانده است. در پاسخ لبخندش، لبخند ميزنم. او هم به طرفم ميآيد و كنارم مينشيند. درِ بطري شير را باز ميكنم شير را با هم ميخوريم.» (ص 42)
محمود راجي در داستان «زيستن مشروط» تعهد اجتماعي خود را نشان ميدهد و به آدمهای خاص داستانش به ديده عاطفی مینگرد و با آنها با مهرباني برخورد ميكند. آنهايي كه حتي در آزادي نيز محدوديت دارند و انگار بايد در مدتي پيشبيني شده و مقرر آزاد باشند و نفس بكشند. ميبينيم كه شخصيتهاي مشروط هر كدام به شغلي ديگر روي آوردهاند، اما انگار دستي زندگي جديد آنها را نبايستي باور كند. اينگونه است كه داستاني به وجود ميآيد كه در ذات خود متاثركننده و هشداردهنده است.
در داستان «تناوب» با زندگي با همه پيچ و خمهاي آن روبهرو ميشويم، خصوصا آنچه در ذهن باقي ميماند، عشق است كه هيچگاه نميميرد و در زندگي هر فرد رسوب ميكند. شخصيت برتر داستان در كويري بيانتها كه در ذهن ساخته است به دنبال «بهرام» است كه معلوم نيست هست يا نيست!
حُسن كار محمود راجي اين است كه نويسندهاي عاطفي است. اگر دقت داشته باشيم اكثر قريب به اتفاق داستانها از اين آبشخور آب ميخورند. ميتوانيم او را نويسندهاي مهربان بناميم كه بر همه چيز دل ميسوزاند و تاثير ميپذيرد و اين تاثيرپذيري را در قالب داستان به خواننده عرضه ميكند و اين عشق است كه از هر گوشه ذهن و قلبش فرياد برميدارد.
و اما داستان «رسيدهها»؛ آيا ميتوان انسانها را به ميوههايي تشبيه كرد كه در سرشاخهها ميپلاسند و به زمين ميافتند و زير پا له ميشوند؟ عرف معمول ميگويد نه؛ انسان با همه شر و شورش، با همه عشقها و مهربانيهایش، چه سنخيتي با ميوه لهيده دارد! اينگونه است كه پيري براي آدمي مصيبت ميشود. در اين سنين ذهن حساستر ميشود. تمام لطافتها و شقاوتها را ميگيرد و قضاوت ميكند. دلگير ميشود و چون چارهاي برايش متصور نيست سرش را به ديوار نااميديها ميكوبد. اين يك تراژدي نانوشته است كه پدر يا مادر كه 75 يا 80 را ميگذرانند، به ناگزير بايد به خانه سالمندان برده شوند، چون توان و قدرت نگهداري از آنها را ندارند. محمود راجي اين مساله را دستاورد داستان متاثركننده «رسيدهها» ميكند و در اينجا مادر است كه اين همه را تحمل ميكند و از اينجا به آنجا كشيده ميشود. گاهي مدارك كافي نيست و گاهي با بهانههاي واهي او را نميپذيرند. در آخر از آسايشگاه فرار ميكند. نويسنده موضوع را به دنياي سورئال كشيده است تا به خواننده بگويد: «ميخواهي باور كن ميخواهي نه»، اما زير پوست اين ماجراها مظلوميت انسان، آن هم مادر، نهفته است.
داستانهاي «بنبست كوتاه» و «منظورت چيست» بيشتر از عشق سخن ميگويند؛ عشقي نامكرر از هر زباني كه بشنويم.
«لكلكها» داستان پر رمز و رازی است. در اين داستان كه ميتوانست يك رمان 150 صفحهاي هم باشد، حادثه پشت حادثه رقم ميخورد كه مسبب تمام آنها دختري است به نام مريم آتشكار؛ شخصيتي كه نويسنده از دختري محروم اما مقاوم ساخته است، خواندني است. خصوصا كه خواننده نميداند او واقعا در اتفاقهايي كه افتاده، گناهكار است يا بيگناه!
داستان «یگانه» اینگونه آغاز میشود:
«دو، سه ماه پس از برگشتنم از ايران، يك روز خواهرم كه به ظاهر تا حدودي شبيه من است، زنگ ميزند و ميگويد: آن طرح فانتزي شرقي را كه در سفر اخير، مدتي روي سرت بود، به خاطر داريد؟
ميگويم: بله، چطور؟
ميگويد: يادت هست زمان رفتنت آن را خواسته بودم و تو گفتي كه آن را به يك خانم دادهاي؟
ميگويم: خب بله.
ميگويد: امروز همان را در پارك نزديك خانه، در بساط يك مرد ديدم...»
داستان «يگانه» از همین سرآغاز دنيايي عاطفي را به روي ما ميگشايد، سپس معلوم ميشود كه آن مرد پسر مادري بوده كه روسري فانتزي را از راوي داستان با ترفند زيبايي به عنوان هديه گرفته است. در مقابل اصرار خواهر راضي به فروش نميشود به اين بهانه كه اين شال يادگاري از مادرش است.
در اينجا نويسنده به فضايي ماورايي و رمزآلود وارد ميشود، چراكه از دهان مرد حرفهايي بيرون ميآيد كه با منطق ساده زندگي همخواني ندارد و خواننده را به دنياي سحر و جادو ميكشاند.
«پس از حدود يك ماه امروز آن مرد آمد، از او پرسيدم معمولا چه روزهايي ميآييد. چرا هميشه نيستيد؟ مرد گفت: با توجه به راز پنهان در طرح فانتزي شرقي، فقط روزهايي كه ماه در بدر كامل است. پرسيدم: چه رازي و چرا اين روزها؟ مرد گفت: ميل به دوست داشتن و دوست داشته شدن به تنهايي كافي نيست. بايد بتوان موانعي را كه سر راه ابراز عشق ايجاد ميشود، كنار زد وگرنه...» (ص 45)
اين گفتوگو ادامه پيدا ميكند و خواننده هر آن به تصور مرموز بودن مرد و دلبستگي مادر به شال نزديكتر ميشود و بعد كمكم مرد از مرگ مادر ميگويد و از شال كه يادگاري مادر است و نميخواهد آن را از دست بدهد.
«سپس طرحي از صورتم كشيد و در كنارش نوشت: «تصويرش حتي در جاهايي كه در تضاد با محيط شاعرانه بود، همراهم بود.» (جيمز جويس)
طرح را به من داد و شال را برداشت و رفت... چشمها در اين طرح حالت گرفته و زنده بود.» (ص 48)
با خواندن اين كتاب پي ميبريم كه نويسنده از چه قوه تخيل والايي برخوردار بوده و اين همه موضوع را چگونه به دام آورده است.
در اين مجموعه از شهر به روستا ميرويم، بازميگرديم و دوباره با طبيعت آشتي ميكنيم، اما در هيچ كدام از داستانها رگههايي از رئاليسم كه بايد تا آخر امتداد پيدا كند، مشهود نيست، بلكه سبك سورئاليسم و رئاليسم جادويي را در اكثر قريب به اتفاق داستانها غالب ميبينيم.