نيره خادمي
صداي «معصومه مهرآور» هفته قبل تقريبا جهاني شد. اينكه در روزهاي برفي با آن همه شوق و جديت از پشت خطوط تلفن در زندگي مادر و نوزادي سهيم شد، دل خيليها را شاد كرد و بسياري از آدمها در همان قسمتي كه با گريه گفت: «بچه گريه كرد...» با او اشك ريختند. شايد اگر در آن لحظات، پيگير ماجرا نبود و وقتي پدر نوزاد در تماس با اورژانس ۱۱۵ بابل اعلام كرده بود كه: «ماشين نفرستيد، بچه به دنيا آمده» كار را تمام شده حساب ميكرد، آن دوشنبه، به يكي از غمگينترين روزهاي زندگي «نورالله» و بچههايش تبديل ميشد. مهرآور، كارشناس اورژانس ۱۱۵ بابل البته خود معتقد است كه آن روز وظيفهاش را انجام داده. يك جمله طلايي هم دارد كه در گفتوگو با «اعتماد»، بارها آن را تكرار ميكند؛ همكاران من، هر روز چنين لحظاتي را رقم ميزنند، اما اين لطف مردم است كه كار من تا اين حد ديده شد. در مكالمهاي كه با نورالله، پدر نوزاد داشته، از او خواسته است نام كودك را كوروش بگذارند اما او قبول نكرده و گفته كه ميخواهد نامش را عبدالله بگذارد. معصومه مهرآور، فرزند و دختر بزرگ يك خانواده معمولي مازندراني است؛ خانوادهاي كه البته به لحاظ مالي چندان دست پر نبوده است. كارشناسي مامايي خوانده است، ۱۰ سال از سابقه شغلياش را در واحد درمان كار كرده، حدود ۹ سال در واحد بهداشت بوده و از سال ۹۶ به عنوان كارشناس در اورژانس ۱۱۵ بابل مشغول است. راحت ميخندد و شوخي ميكند و آدم از همان لحظههاي اول گفتوگو، اصلا فكر نميكند كه تنها چند دقيقه از اين آشنايي گذشته است. گفتوگو بيشتر از دو ساعت زمان ميبرد و بيمحابا و بدون تعارف حرف ميزند به شرط اينكه برخي جملات يا خاطرات در گزارش نوشته نشود.
داستانهاي كودكي دوران ما، داستانهايي نظير سيندرلا بود
بهار و تابستان سالهاي كودكي، هر وقت كه به خانه پدربزرگ ميرفت، يا در حوض بزرگ خانه در حال شنا كردن بود، يا بالاي آن درخت بزرگ انجير حياط، خانه ميكرد. براي بازي، گاهي پا به توپ ميشد و به ندرت سراغ عروسكها را ميگرفت. كمي كه بزرگتر شد، كتاب، جاي همهچيز را گرفت. حتي آن زماني هم كه هنوز به سن مدرسه نرسيده بود به همراه دختردايي بزرگترش به مدرسه ميرفت و برخي از سئوالاتي كه معلم از بچهها ميپرسيد را جواب ميداد. بنابراين پيش از آنكه به صورت رسمي، پايش به مدرسه باز شود، ميتوانست بخواند و بنويسد. «من مازندراني هستم و اينجا محيط زندگي آزاد است و خانهها همه ويلايي است. خانه پدر بزرگم يك حوض نسبتا بزرگ داشت. هر بار كه من را ول ميكردند، در حال شنا كردن در آن حوض بودم. پشت آن حوض هم درخت گوجه سبز، سيب، پرتقال و انجير بود و من هميشه روي شاخه درختها بودم. حتي از درخت انجيري كه خيلي هم بزرگ و بلند بود، تا جايي كه ميتوانستم بالا ميرفتم و بارها پوستم در برخورد با صمغ آن سوخته بود.» كتابخواني براي او از داستان و شعر شروع شد و مدتي هم كتابهاي شريعتي را ميخواند بعد از آن به سمت كتابهاي روانشناسي و فلسفه رفت، اروين يالوم، يونگ و فرويد را خواند و سليقه مطالعاتياش به جايي رسيد كه ديگر نميتوانست برگردد و كتابهاي شريعتي را بخواند. شعر شاملو، اخوان ثالث، سهراب و حافظ و سعدي و فردوسي را هم در دورههايي خوانده است و فروغ فرخزاد هميشه براي او تداعيگر زن مستقلي است كه هيچگاه خود را سانسور نكرده. هنوز هم گاهي شعر ميخواند و معتقد است كه شعر جزو جدانشدني زندگي هر انساني است. «داستانهاي كودكي دوران ما، داستانهايي نظير سيندرلا بود. بعد هم يك سري كتاب درباره حيوانات و داستانهاي حيوانات ميخواندم. بزرگتر كه شدم، كتابهاي داستان ديگري را هم ميخواندم. مثلا بامداد خمار، سيمين دانشور و حالا هم مدتي است كتابهاي آدام گرانت را ميخوانم. اين كتابها خاص هر سن و سال، در زندگي آدم ميآيند و ميروند ولي شعر هميشه هست؛ منتها كم و زياد ميشود.»
همسرم حاميام بود
آن سالهاي دهه ۶۰ كه هنوز سر رشته داشتن دختران از پخت و پز غذا در خانه به نوعي وظيفه بود، معصومه چندان علاقه و استعدادي در آن نشان نداد. هر بار كه نوبت آشپزياش ميرسيد، سيبزمينيهاي سوخته را تحويل سفره غذا ميداد. «كتاب به دست پايين گاز مينشستم تا سيبزمينيها نسوزد ولي باز هم ميسوخت و من متوجه نميشدم. بعد سر سفره ميگفتند؛ «امروز كي غذا درست كرده؟» و قشنگ هم معلوم بود كه هميشه غذاهاي چه كسي ميسوزد. خدا را شكر كه در حال حاضر همسرم، آشپزي را دوست دارد وگرنه به مشكل برميخورديم چون آشپزي جزو علايقم نيست.» حالا در خانه با همسر تقسيم كار دارد، مثلا لباسها با معصومه است و آشپزي با همسر. «همسرم خوزستاني است و در اين مدت خيلي من را حمايت كرد و به نوعي بسياري از مسائل زندگيام را از او ياد گرفتم. هيچوقت هم من را بابت اينكه بخواهم برنامه سوم داشته باشم، منع نكرد. زماني كه ارشد قبول شدم و به اراك رفتم، خيلي برايم سخت بود. مسير زياد بود بنابراين يك ترم انتقالي گرفتم اما ترم دوم از هر راهي وارد شدم، انتقالي ندادند. نميتوانستم خوابگاه را تحمل كنم و آن را نيمهكاره رها كردم. همسرم هم هميشه ناراحت بود و ميگفت نبايد درست را رها ميكردي.»
از خياطي تا مامايي
مادر علاقه زيادي داشت كه او خياطي ماهر شود، اما اصرارها و تلاشهايش نتيجه نداشت. هر چه او را به كلاس خياطي فرستاد و به گوشش خواند كه مثلا اگر خياط شوي، چنين و چنان ميشود اما فايده نداشت، او در تشخيص نيم سانت و يك سانت نيز از خود تبحر و علاقه نشان نميداد. به خطاطي و نقاشي علاقه داشت و كتاب ميخواند ولي آن وقتها، كمتر كسي حامي چنين تمايلاتي در يك دختر نوجوان بود. «كلاس استعداديابي هم نبود، ولي حالا مثلا براي اينكه دخترم كلاس موسيقي برود، دو ماه او را به كلاسهاي مختلف موسيقي برديم تا انواع سازها را ببينيد و بفهمد از صداي كدام، بيشتر خوشش ميآيد و با آن سازگار ميشود.» او در نهايت بدون اينكه كلاس كنكور برود و راهنمايي داشته باشد، براي دانشگاه، انتخاب رشته كرد و در فاميل هم، اولين نفري بود كه به دانشگاه رفت. پدرش ديپلم قديم داشت، اما مادر سواد زيادي نداشت. البته براي درس خواندن آزاد بود و كسي، مانع او نميشد، ولي آن زمان، مثل حالا نبود كه براي آمادگي در كنكور، اين همه امكانات وجود داشته باشد: «با همان آگاهي دبيرستاني خودم، در كنكور شركت كردم و بعد هم از بالا تا پايين رشتهها را تيك زدم و مامايي قبول شدم. گزينه بعديام، شيمي بود و من هم عاشق شيمي بودم. دو، سه بار خواستم كه تغيير رشته بدهم ولي همه ميگفتند؛ اين رشته خوب است و حتما بعد از اتمام تحصيلات، شرايط كاري خوبي خواهي داشت. آن زمان وضعيت ماماها مثل حالا نبود.» سال اول دانشگاه در سيستان و بلوچستان بود و بعد هم به ساري انتقالي گرفت. وقتي فارغالتحصيل شد و دوره طرح را هم گذراند، هم در بيمارستان دولتي مشغول شد و هم مطب خود را داشت. انگار براي او، دوران طلايي يادگيري و تجربه بيشتر در همان دوران اتفاق افتاد. مسائل مرتبط به رشتهاش را در بيمارستان دولتي و از مختصصان زن، بيشتر ياد ميگرفت و تجربه ميكرد و در مطب هم در جريان ارجاع بيمار به ساير متخصصان مرد اين رشته -كه در دهه ۷۰ كم هم نبودند- ضروريات ديگري را ياد ميگرفت و تجربههاي شخصي خود را نيز درباره بيماران داشت. همان سالهاي نخستي كه در راميان مستقر شده بود و مطب داشت، بيماري يكي از مراجعانش كه در مرحله پيش سرطان بود را تشخيص داد و او را به پزشك متخصص ارجاع داد. نتايج بررسي و پيگيري پروسه درمان آن زن، اجازه پيشرفت بيماري را نداد و بلا رفع شد. «دكتر متخصصي كه آن زن را به او ارجاع داده بودم، همان ابتدا من را صدا زد و با من صحبت كرد. خوشحال بود كه آزمايشات مرتبط را از بيمار گرفته بودم چون به هر حال تشخيصي بالقوه بود. حس خوب آن جريان، هنوز بعد از اين همه سال در من جريان دارد و البته بيمار هم همراهي كرد و به ما اعتماد كرد. در دهه ۷۰، سرطان شايع نبود و آگاهيها هم خيلي درباره آن كم بود ولي به هر حال من هم كه تازه فارغالتحصيل شده بودم، توانستم با آن كار، سطح سوادم را به خانم دكتر متخصص نشان دهم و اينكه چقدر مامايي رشته خوبي است و ميشود با آن كار كرد.»
با تولد دخترم دوباره كودكي كردم
سبك زندگي متفاوتي دارد و به تغذيه سالم روي آورده است. مخصوصا از زماني كه متوجه شده است كه سلياك دارد و حالا بيماري با رژيم غذايي كنترل شده است. سلياك؛ بيماري ژنتيكي خود ايمني است و بدن فرد مبتلا بر اثر آن، به گلوتن حساس ميشود. بنابراين بايد مواد غذايي فاقد نگهدارنده يا جو و آرد گندم مصرف كند. در شهرهاي مختلفي زندگي كرده، آذر سال ۵۱ در تهران به دنيا آمده است و اصليت بابلي دارد. كارشناس مامايي است و رشته فيزيولوژي را به مدت دو ترم در مقطع ارشد در اراك خوانده است، ولي چون به او انتقالي ندادند، مجبور شده آن را رها كند. ۲۵ سال سابقه كاري دارد و از اين ۲۵ سال حدود ۱۵ تا ۱۶ سال آن را در خوزستان زندگي كرده و از سال ۹۶ به وطنش؛ بابل برگشته است. در خانه چهار خواهر و برادر بودند و او دختر بزرگ خانواده بود و خيلي زودتر از بقيه استقلال خود را پيدا كرد. ۲۲ سال پيش با مردي خوزستاني ازدواج كرده و يك دختر ۱۹ساله هم دارد. «اصلا شبيه بقيه دخترها نبودم كه ظاهر، برايشان خيلي مهم است و مثلا لباس صورتي به تن ميكردند و به خودشان ميرسيدند. البته تا اينكه دخترم به دنيا آمد. آن زمان ۳۰ سال از زندگيام گذشته بود و از لحاظ كاري و اجتماعي در موقعيت خوبي بودم و به خيلي از چيزهايي كه ميخواستم، رسيده بودم. وقتي او به دنيا آمد، انگار دوباره به دنيا آمدم. فكر كردم شايد ميتوانم دوباره كودكي كنم، چون قبل از آن، كودكي نكرده بودم. بچه بزرگ خانواده بودم و طبيعتا كار خانه و مراقبت از برادر و خواهرهايم جزو وظايفم بود و البته من هم بلد بودم چطور از زير آن در بروم و زيرزيركي كارم را ميكردم. به هر حال من، فازهاي خاص خودم را داشتم و فكر ميكنم كه هيچوقت، دختر خوبي براي مادرم نبودم.»
اورژانس انتخابم نبود
اينكه چطور از واحد بهداشت وارد اورژانس شد هم ماجرايي دارد. يعني آنطور كه تعريف ميكند چندان تمايلي به آن نداشته است. دوست داشت در همان واحد بهداشت بماند و با كاري كه در آن تبحر دارد، به مردم كمك كند. شايد براي يك ماما كه ۱۹ سال در اين زمينه كار كرده است، سخت باشد كه به عنوان كارشناس، پشت خط باشد اما زماني كه از خوزستان به بابل منتقل شده، اين موقعيت برايش رقم خورده است. «يكي از مسوولان نيروي انساني كه از نيروهاي حرفهاي اينجا هم بود، به من گفت؛ با اين سابقه تو را به بخش درمان ميفرستم. آن زمان هنوز سياست كشور فرزند كمتر بود و داستان كاملا فرق ميكرد. گفتم؛ من نيروي بهداشت هستم و اگر در اين كار حتي باعث شوم كيفيت زندگي يك زن بالا برود، دعاي بيشتري پشت سر من است. بگذار بروم و كار خودم را انجام دهم ولي موافقت نكرد و در نهايت من را به اورژانس فرستاد. بنابراين حضورم در اورژانس از آن اتفاقاتي بود كه انتخابم در آن تاثير نداشت. اين قسمت نيرو كم داشت و من را به آنجا فرستادند. خلاصه من هم قبول كردم و آدمهاي خوبي هم در مسيرم قرار گرفتند و از سال ۹۶ در همين مركز ماندگار شدم.» دانشگاه علوم پزشكي بابل به سه بخش بهداشت، درمان و اورژانس ۱۱۵ تقسيم ميشود؛ اورژانس ۱۱۵ يك ستاد دارد و ساير قسمتهاي اداري، برنامهها و پروتكلها، ارتباطات و پايگاهها. آمبولانسها در پايگاه مستقر هستند و محل استقرار پايگاهها نيز بر اساس تعداد جمعيت منطقه، بعد مسافت و دوري از قسمتهاي مركزي شهر و دسترسي بيمارستاني و درمانگاهي و ازهمه مهمتر بودجه در نظر گرفته ميشوند. بابل بيش از ۱۴ پايگاه اورژانس دارد كه به مركز ارتباطات وصل هستند و تمام تماسهاي مردمي در اين زمينه را كارشناسان پرستاري، مامايي، هوشبري، اتاق عمل يا ساير تخصصهاي مرتبط به كادر درمان در اين مركز پاسخ ميدهند. «ما در مركز ارتباطات، پل ارتباطي بين مردم و پايگاه هستيم و وقتي مردم با اين مركز تماس ميگيرند، پس از دريافت شرح حال، شرايط و آدرس، مورد را به نزديكترين پايگاه به آن محل ارجاع ميدهيم تا در سريعترين زمان ممكن، آمبولانس اعزام شود.»
ماجراي نجات تلفني جان انسانها
معصومه مهرآور اسفند سال گذشته در حادثه غرقشدگي، باعث نجات جان پسر ۲ و نيم سالهاي شد؛ در آن زمان هم وقتي پدر شرح حال پسر را داد، مهرآور همزمان با ارجاع موقعيت براي اعزام آمبولانس به محل حادثه، سعي كرد كه عمليات احيا از راه دور را، با همكاري پدر كودك انجام دهد. عمليات سخت بود و پدر در آن لحظات دشوار، مضطرب شده بود و حتي وقتي ديد از عهده احيا بر نميآيد، عصباني شد ولي در نهايت كار به سرانجام رسيد. پس از تلاش چندين باره، احيا جواب داد و پيش از رسيدن آمبولانس پسر بچه به زندگي برگشت. «من و همكارانم هر روز چنين كاري را انجام ميدهيم و در واقع در جايي نشستهايم كه بين مرگ و زندگي آدمها است. من يا همكارانم، تا زمان رسيدن آمبولانس به محل، از كسي كه تماس گرفته است شرح حال ميگيريم و گاهي حتي به ما فحاشي ميكنند يا ميگويند؛ من اگر فلان مساله را ميدانستم با شما تماس نميگرفتم در صورتي كه فرد تماسگيرنده، در واقع چشم و گوش ماست. يك بار، مورد تماس مسموميت با مونوكسيدكربن بود و ما خانوادهاي را نجات داديم، بعد مرد خانواده به قدري انسان خوب و قدرشناسي بود كه پيگير شد؛ حضوري به ديدن ما آمد و تشكر كرد.» او معتقد است كه در اين مواقع، داشتن هوش هيجاني فردي كه كنار بيمار است، براي انجام بهتر عمليات مهم است، موضوعي كه در سيستم آموزشي كشور به پرورش آن كمتر توجه شده است در حالي كه دولتها در ساير كشورها از ۵ سالگي روي آن كار ميكنند. مهرآور در شرح ماجراي نجات مادر و نوزاد در روز دوشنبه هفتم اسفند كه بيشتر استانهاي ايران، درگير بارندگي و برف و تگرگ شديد بود، ميگويد: «وقتي شيفت را تحويل گرفتم، فردي تماس گرفت و گفت كه ديگر ماشين نفرستيد، خانم زايمان كرده و بچه به دنيا آمده است. من هم بعد از گرفتن شرح حال از همكار قبلي، تصميم گرفتم كه ماجرا را پيگيري كنم. اين فرد كارگر افغانستاني و سرايدار كارخانهاي در روستاي جاجن بود و دقايقي قبل، صاحب كارش درخواست آمبولانس كرده بود. مسافت دور بود و ما هم پايگاه نزديك به آن روستا نداشتيم بنابراين از او خواستم كه بيمار را تا مسيري بياورد كه همكاران ما هم زودتر به او برسند ولي او هم در برف و بوران گير كرده بود. نه اينكه نخواهد ولي هر كجا كه تماس گرفته بود نتوانسته بود، كسي را پيدا كند كه آنها را بياورد. در آن لحظات، مدام فكر ميكردم آيا زن و كودك صحيح و سالم هستند. پرسيدم آيا از كمك متخصص يا كارشناس يا حتي قابله استفاده كردي؟ گفت: نه. اين را كه گفت، نگران شدم و دلم شور افتاد و گفتم كه حتما بايد ويزيت شود. البته فكر ميكردم، همهچيز خوب است ولي براي كنترل بيشتر خواستم جلوتر بيايند. سرما و برف شديد مسير را بسته بود و ما براي رسيدن به آنها از هلال احمر كمك گرفتيم. ما در مركز اورژانس، تيمورك هستيم. وقتي من با مريض صحبت ميكنم، همكارانم هماهنگي و پيگيريها را انجام ميدهند و همكاران ديگري از پايگاه به محل ميروند و بر اساس بررسي و مشاهدات دوباره علامتها و شرايط را اعلام ميكنند و در صورت لزوم، كارشناس ۱۱۵ آنها را به متخصص ارجاع ميدهد. ما هم بايد در حين كار، حواسمان باشد كه به همكارمان فشار نيايد و گاهي كه مردم براي يك تصادف تماس ميگيرند، چندين نفر همزمان از يك جا كار ميكنند. آن روز تا رسيدن همكاران به محل هم، تمركزمان بيشتر روي سلامت مادر بود ولي آن مرد، در ميان صحبتها گفت كه بچه گريه نميكند. حساب كردم و متوجه شدم كه با گذشت حدود ده دقيقه از زايمان بچه گريه نكرده و اين شرايط بهشدت نگرانكننده و خطرناك است بنابراين چندين مانور روي كودك انجام شد و در آخر هم گفتم تا ميان مادر و نوزاد، تماس پوستي برقرار كند. وقتي اين تماس پوستي برقرار شد نوزاد گريه كرد. به هر حال شما وقتي بيمار را نميبينيد و ميدانيد در آنجا امكانات و حتي اكسيژن هم نيست، مدام بايد از بيمار يا همراه او، سوالاتي بپرسيد؛ اينكه مثلا نفس ميكشد يا اينكه چشمهايش را باز و بسته ميكند؟ همه موارد را بايد بپرسيد و در كمترين زمان پاسخ آن را پيدا كنيد. به همين دليل من مدام فرياد ميزدم كه آيا نفس ميكشد و وقتي گريه كرد، خيال همهمان راحت شد و خوشحال شديم. ما با دستهاي خالي به جنگ رفتيم تا نوزاد هر چه سريعتر برگردد و مشكلي برايش ايجاد نشود. مساله مهم بعدي، بيرون آمدن جفت و كنترل خونريزي بعد از زايمان بود كه من و همكارانم را نگران كرده بود در حالي كه آنها فكر ميكردند كه زايمان انجام شده است و ديگر نيازي به مراجعه نيست. دوباره او را راضي كردم كه بايد حتما براي بررسي بيشتر توسط مختصص، به بيمارستان و زايشگاه بيايد. حساب كنيد ما بايد چقدر همهچيز را در نظر بگيريم چون اين نوزاد، سومين بچه خانواده بود و موقعيت خيلي حساس بود. ميدانستيم كه نبايد هيچ عارضهاي براي آن خانواده ايجاد شود چرا كه هر عارضهاي ممكن است بود شيرازه خانواده را بر هم بريزد. اين عمليات از ساعت ۱۱ شروع شد و حدود ساعت ۲ و نيم بامداد تمام شد در حالي كه ماموريت ما فقط اين نبود و من در كنار اين تماس بايد، تماسهاي ديگري را هم دنبال ميكردم. همزمان مورد ديگري كه پيگير آن بودم بسيار تلخ بود و روحيهام را به هم ريخته بود، اما نگذاشتم به همريختگي آن ماموريت، روي اين ماموريت تاثير بگذارد. ۲۸ دقيقهاي كه در حال انجام مانور بازگشت نوزاد و خارج شدن جفت از رحم مادر بوديم، استرس زيادي داشتيم. ما در دانشگاه، بخشي هم براي كنترل كيفيت عملكرد كارشناسان داريم و همكاران اين بخش، پس از بررسي دوباره تماسها، اشكالات كار را به ما ميگويند و در اين مورد دانشگاه علوم پزشكي، پس از بررسي، اين كار من را مورد توجه قرار داد. من از بچههاي سازمان پرسيدم كه چرا اين عمليات برايتان خوشايند بود؟ گفتند؛ چون مددجو تماس گرفته و گفته بود آمبولانس نميخواهد ولي شما بيشتر پيگيري كرديد تا نتيجه بگيريد. با خوشحالي آنها خوشحال شديد و حتي وقتي گريهاش را شنيديد خوشحال شديد در حالي كه اين اتفاقات در كار ما جزو موارد معمول است. آن روز هم پاي يك مادر و نوزاد در ميان بود و ما هر بار كه پاي يك بچه يا نوزاد به ماموريتهايمان باز شود، دست و دلمان ميلرزد و دوست داريم حتما اتفاق خوبي براي او رقم بخورد.»
اسم مادر باردار كه ميآيد تن و بدنم ميلرزد
كارشناس و يك نيروي حرفهاي در حوزه مامايي است كه تا به حال تجربيات زيادي در اين زمينه داشته است و دقيقا طبق همين تجربه ميدانست كه با زايمان كودك همهچيز تمام نميشود و مادر و فرزند اقدامات بعدي هم دارند. «با خودم ميگفتم نكند الان حالش عادي است، اما ساعتي بعد اتفاق بدي براي او بيفتد. بنابراين به همسر او توضيحاتي دادم تا از نظر فيزيكي و رواني كمككننده باشد. اسم مادر باردار كه ميآيد تن و بدنم ميلرزد. ميزان نياز به مرگ و مير مادران باردار يكي از مهمترين شاخصهاي مهم جهاني است و هر مرگ مادري از زمان بارداري تا ۴۲ روز پس از زايمان، بايد بررسي شود و جزو شاخصهاي بهداشت جهاني و نشانه پيشرفته بودن است. شعارشان هم اين است كه هيچ مادري نبايد به هيچ دليلي كه مرتبط با بارداري و زايمان است، فوت كند.» ميگويد؛ در طول اين سالها تجربيات و اشتباه هم داشته و بارها خود را بابت برخي اتفاقات، سرزنش كرده است؛ مثل آن روزي كه در زايشگاه، بيمار يكي از همكاران بعد از زايمان، هيچ مشكل يا خونريزي فعالي نداشت. بچهاش را بغل كرد و با پاي خودش به بخش رفت اما دقايقي بعد، دچار خونريزي پس از زايمان و ايست قلبي شد و متاسفانه به زندگي برنگشت: «فكر ميكنيد به خطاهاي خودم فكر نميكنم؛ اينكه مثلا بايد جايي حساسيت بيشتري نشان ميدادم؟ من درباره آن زن، خود را سرزنش كردم و بارها با خودم فكر كردم، تو كه ميدانستي شايد همكاري كه كار آن زن را انجام داد، اقدام و ملاحظات لازم را انجام نداده باشد و كارش ايراد داشته باشد. هر چند بيمار تو نبود ولي چرا به او سر نزدي؟ آن زن بعد از زايمان، خونريزي اكتيو نداشت و اصلا اگر بيماري خونريزي فعال داشته باشد، نميتواند از جايش بلند شود. اگر هم از جايش بلند شود سرگيجه دارد، چه برسد به اينكه راه برود ولي به هر حال، اين فكرها هست اما مگر تو يك نفر ميتواني همه اين مسائل را درست كني؟ چقدر بايد كفش آهني به پا كني و گاهي حتي ميبيني اصلا كار تو نيست. حالا فكر كنيد شما در زايشگاه كار كرده و تمام اين صحنهها را ديده و تجربه كرده باشيد، بنابراين به عنوان كارشناس احتمالا به تمام اين مسائل، حساستر هستيد. من هميشه ميگويم هيچ چيزي جاي تجربه را نميگيرد. دانشجويان ما حتما بايد واحدهاي عملي در بيمارستان و زايشگاه داشته باشند و حتي مادران باردار هم بايد درباره دوران زايمان و بارداري آموزش ببينند.» همچنان با گذشت چندين روز از اين ماجرا قدردان مردم است كه اين كار او را ديدهاند و محتواي كامنتها در شبكههاي مجازي برايش جالب و اميدواركننده است: «برخي كه حتي از زايمانشان خاطره خوبي نداشتند، برايم نوشتند و بسياري از محبتشان نوشتند كه چه عجب يك نفر سر جاي خودش است يا اينكه تو چقدر مسووليتپذير هستي در حالي كه مگر من چه كردهام؟ فقط وظيفهام را انجام دادهام. بسياري از مردم هم اينطور هستند؛ اگر نه، چرا در زمان سيل و زلزله و حوادث مختلف به آسيبديدگان كمك ميكنند؟ چرا اينقدر فعال اجتماعي و فعال محيطزيست داريم؟ به هر حال مشكلات را هم بايد لايه لايه حل كنيم. نكته جالب ماجرا، اينكه از آن روز به بعد چشم و همچشمي در ميان همكاران بيشتر شده است و همه تلاش بيشتري ميكنيم تا نتيجه بهتري بگيريم.» مهرآور نهايتا ۵ سال ديگر بازنشسته خواهد شد تا پس از سالها تلاش، تحصيل و كار فرصت بيشتري براي استراحت داشته باشد، ولي خانهنشيني را اصلا دوست ندارد و ميگويد كه احتمالا پس از بازنشستگي به دنبال كار فرهنگي و آموزش در حوزه سلامت، مامايي و آگاهي جمعي در شرايط اورژانسي خواهد رفت چرا كه اعتقاد دارد؛ آموزش در اين حوزهها كافي نيست و نياز به سرمايهگذاري بيشتري در جامعه دارد.
در آن لحظات، مدام فكر ميكردم آيا زن و كودك صحيح و سالم هستند. پرسيدم آيا از كمك متخصص يا كارشناس يا حتي قابله استفاده كردي؟ گفت: نه. اين را كه گفت، نگران شدم و دلم شور افتاد و گفتم كه حتما بايد ويزيت شود. البته فكر ميكردم همهچيز خوب است ولي براي كنترل بيشتر خواستم جلوتر بيايند. سرما و برف شديد، مسير را بسته بود و ما براي رسيدن به آنها از هلال احمر كمك گرفتيم. ما در مركز اورژانس، تيمورك هستيم. وقتي من با مريض صحبت ميكنم، همكارانم هماهنگي و پيگيريها را انجام ميدهند و همكاران ديگري از پايگاه به محل ميروند و بر اساس بررسي و مشاهدات، دوباره علامتها و شرايط را اعلام ميكنند و در صورت لزوم، كارشناس ۱۱۵ آنها را به متخصص ارجاع ميدهد.
كتاببهدست پايين گاز مينشستم تا سيبزمينيها نسوزد ولي باز هم ميسوخت و من متوجه نميشدم. بعد سر سفره ميگفتند؛ «امروز كي غذا درست كرده؟» و قشنگ هم معلوم بود كه هميشه غذاهاي چه كسي ميسوزد.
همسرم خوزستاني است و در اين مدت خيلي من را حمايت كرد و به نوعي بسياري از مسائل زندگيام را از او ياد گرفتم. هيچوقت هم من را بابت اينكه بخواهم برنامه سوم داشته باشم، منع نكرد. زماني كه ارشد قبول شدم و به اراك رفتم، خيلي برايم سخت بود. مسير زياد بود بنابراين يك ترم انتقالي گرفتم اما ترم دوم از هر راهي وارد شدم، انتقالي ندادند. نميتوانستم خوابگاه را تحمل كنم و آن را نيمهكاره رها كردم. همسرم هم هميشه ناراحت بود و ميگفت نبايد درسات را رها ميكردي.
من و همكارانم هر روز چنين كاري را انجام ميدهيم. در واقع در جايي نشستهايم كه بين مرگ و زندگي آدمهاست. من يا همكارانم، تا زمان رسيدن آمبولانس به محل، از كسي كه تماس گرفته است، شرح حال ميگيريم و گاهي حتي به ما فحاشي ميكنند يا ميگويند؛ من اگر فلان مساله را ميدانستم با شما تماس نميگرفتم در صورتي كه فرد تماسگيرنده، در واقع چشم و گوش ماست. يك بار، مورد تماس مسموميت با مونوكسيدكربن بود و ما خانوادهاي را نجات داديم، بعد مرد خانواده به قدري انسان خوب و قدرشناسي بود كه پيگير شد؛ حضوري به ديدن ما آمد و تشكر كرد.