• ۱۴۰۳ شنبه ۸ دي
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5724 -
  • ۱۴۰۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند

واي بر كم‌فروشان

ابراهيم عمران

هر سال سه روز قبل از ماه رمضان؛ به پيشواز مي‌رفت. تقريبا از كلاس پنجم به همراه پدربزرگش نماز مغرب و عشاء را در مسجد مي‌خواند. اصول اوليه دينداري عرفي‌اش از آنجا شكل گرفت.‌ جزو كم‌سن‌هاي مسجد بود. به همين خاطر توجه نمازگزاران را جلب مي‌كرد. از همان سال‌ها نكته‌اي ذهنش را درگير كرده بود. چالشي سخت كه خود نيز نمي‌دانست از چه روي مي‌دهد. آن سال‌ها روزه‌داري معرفتي و از روي ذات و طينت پاك معنا مي‌يافت. ريايي در كار نبود. اصولا روزه گرفتن با دورويي در نفاق است. مگر مي‌شود روزه‌دار بود و تزوير پيشه كرد.از آن سال‌هاي دور آموخت كه دين را نمي‌شود؛ به اجبار ذاتي و دروني افراد كرد. روزي از پيشنماز مسجد كه روحاني آرامي بود، پرسيد مي‌شود روزه داشت و نماز خواند و دروغ هم گفت؟ امام مسجد با زبان قابل درك، پاسخ خير داد. او نيز پذيرفت. هر چند پرسش‌هاي بي‌شماري در ذهنش وجود داشت. يادش آمد بقالي محل‌شان روزي صدايش كرد. او نيز نزدش رفت. بقال محل كمي زير و رو مي‌كشيد. دست‌كم نزد اهالي چنين جايگاهي داشت. چند باري هم در مسجد كنار پدربزرگش نشسته بود. بقال به او گفت انتهاي كوچه‌شان پيرزني تنها زندگي مي‌كند. اگر بتواند چند قلم سفارش را ببرد؛ ثواب دارد. او نيز پذيرفت. نمي‌دانست همين كارش سال‌هاي آينده، از جمله امتيازهاي هر سوپرماركت و بقالي كوچك و بزرگ محله‌ها مي‌شود! چند سال بعد به طعنه به ديگران مي‌گفت: پيك بودم، زماني كه پيك رايگان باب روز نبود! آري‌ پا باز شدنش به خانه آن پيرزن‌، چالش‌هاي ذهني‌اش را بيشتر كرد. كم‌كم با او اخت گرفت. حتي بي‌آنكه بقال صدايش كند يا سفارشي داشته باشد؛ نزد او مي‌رفت. پيرزن نيز از گپ و گفت با او لذت مي‌برد تا اينكه درد دلش باز شد. صاحب آن بقالي پسر پيرزن بود.اما نبايد اين راز عيان مي‌شد! او نيز در عالم كودكي پيگير نبود. ذهنش هنوز در پي دروغگويي برخي بود. روزي از پيرزن پرسيد چرا آدم‌ها دروغ مي‌گويند؟ آن هم اگر اهل نماز و روزه باشند؟ پيرزن هم صحبت‌هايي سر و هم كرد. او هم پذيرفت. اصولا وقتي چيزي را خوب هضم نمي‌كرد؛ وانمود به قبولش مي‌كرد. كم‌كم دريافت نسبتي با منفعت و راستي و كذب وجود دارد. نمي‌توان از آن دوري جست. ارتباطي هم به دينمداري و باورمندي انسان‌ها ندارد‌. اگر جايي به سود آدمي باشد؛ شايد همه امور ديني از يادش برود و اگر هم زياني در كار باشد؛ به نحوي دگر! ولي آگاه بود اگر بخواهد اين چالش ذهنش را حل كند؛ ‌بايد عدم ارتباط بين بقال (پسر) و مادرش را حل كند! اين‌بار بي‌آنكه حرف‌هاي هميشگي با پيرزن بزند؛ پرسيد چرا كسي نبايد از اين راز آگاه شود؟! پيرزن دانست كه نمي‌تواند از زير جواب دادن شانه خالي كند! به كناري نشاندش. تابلوي عكسي بالاي سرش بود. گفت آن را پايين بياورد. پسرك چنين كرد. كاغذي زير قاب عكس بود. با خطي خوش سوره‌اي از قرآن نوشته شده بود. پيرزن از او خواست كه بخواند. او نيز كج‌دار و مريز خواند. پيرزن گفت آنچه خواندي بقال محل كه پسرم باشد؛ انجام مي‌دهد! ويل للمطففين (واي بر كم‌فروشان). برايم ارزاق مي‌فرستد. سال‌هاست مي‌فرستد. به حكم مادري به من سر مي‌زند. ولي من مي‌دانم كه پيمانه‌اش آن پيمانه‌اي نيست كه بايد باشد.راهي به خانه‌ام ندارد. به او گفتم تا اخلاق داد و ستدش درست نشود؛ پايش را اينجا نگذارد. او نيز پول را جايگزين پند و خواسته من كرد!پسرك در پي چرايي دروغگويي بود؛ به فراتر از آن رسيد. نسبتي عجيب بين دروغ و كم‌فروشي برايش ايجاد شد. سه دهه با اين خاطره زندگي كرد. ماه رمضان آن سال برايش رنگ و بويي دگر داشت. به بقال محل هم چيزي نگفت. فقط روزي كه صدايش كرد تا جنس پيرزن را ببرد؛ نگاهي به ترازو و پيمانه‌اش كرد تا جايي كه بقال به او گفت حواسش كجاست؟ پسر اما زير لب آن سوره را خواند. نگاهش گره خورد به بقال. آخر آيه را بلند خواند: ويل يومئذ للمكذبين...

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون