به اميد آزادي روحالله نخعي
حيف باشد كه ز كار يكديگر غافل باشيم
محسن آزموده
روحالله نخعي را زياد نميشناسم؛ از دوستان و همكاران نزديكش نيستم. قبلا كه بيشتر به تحريريه همميهن سر ميزدم، او را بيشتر ميديدم. پشت ميزش در تحريريه يا در حياط حين چاي و سيگار. بسيار خوشرو و مهربان. شرافت و نجابت در چشمهايش برق ميزد. يك بار هم با چند تا از دوستان جمع شديم تا به خانه مادر و پدر خواهران محمدي، الناز و الهه برويم، او هم آمد؛ كمي ديرتر از بقيه. يادم هست همان شب وقتي با دوستم امير جديدي بر ميگشتيم، ياد اين شعر از مولانا افتادم و براي او خواندم كه: من از براي مصلحت در حبس دنيا ماندهام/ حبس از كجا من از كجا مال كه را دزديدهام... آن روزها الهه هنوز گرفتار بود و من بيشتر به مصرع دوم فكر ميكردم، آخر يك روزنامهنگار براي چه بايد در حبس باشد؟ حالا قريب به يك ماه است كه روحالله نخعي براي تحمل حكم حبس خود، بهرغم آنكه به گفته وكيلش، پيشتر مشمول عفو عمومي شده بود، به زندان رفته است. باز هم ياد شعر مولانا ميافتم.
روزهاي آخر سال است. همه به فكر نوروز و تحويل سال هستند. اوضاع و شرايط اقتصادي خيلي خراب است، اما به هر حال همه ميكوشند با كم و زياد كنار بيايند و لحظههاي خوشي را دور هم باشند. واقعيت اين است كه مهمترين مساله هم همين دورهمي است، اينكه آدم اين لحظههاي خوش را، بهرغم كميها و كاستيها، پيش عزيزانش باشد، بتواند آنها را در آغوش بكشد، با آنها خوش و خرم باشد و بگويد و بخندد.
ميگويند روزنامه اعتماد به زندانها - دستكم اوين و تهران بزرگ - ميرود و گرفتاران نسخه كاغذي نوشتههاي بد و خوب ما را ميخوانند. وقتي ميخواستم براي روحالله و اميدواري و آزادي و درخواست آزادي او يادداشتي بنويسم، فكر نميكردم كه صفحات روزنامه جا داشته باشد، بس كه اين روزهاي آخر يادداشتهاي بهاريه و مناسبتي زياد است. به همين خاطر تصميم گرفتم براي سايت بنويسم، چون لااقل اين امكان هست كه به دست خانواده و عزيزان روحالله برسد و بدانند كه رفقا و همكاران جوان برومندشان اين قدر هم فراموشكار و بيمعرفت نيستند، اگرچه دست شان به جايي نميرسد. مهمتر آنكه شايد يكي از اولياي امور و دستاندركاران صاحب قدرت و نفوذ، اين يادداشت را بخواند و براي آزادي روحالله قدمي بردارد.
بارها نوشتهايم و گفتهايم جاي روزنامهنگار زندان نيست. واقعيت اما جور ديگري است. من هم اينجا نميخواهم صحبتهاي قلنبه سلنبه در ضرورت آزادي بيان و فلان سر هم كنم. براي روحالله مينويسم، جواني كه از قضاي روزگار روزنامهنگار شده و حالا گرفتار. واقعا و از صميم قلب مينويسم، دوست ندارم كه روحالله اين يادداشت را پشت درهاي بسته بخواند. آرزوي قلبيام اين است كه در همين يكي، دو روز مانده به آخر سال- هنوز دير نشده - فرج و گشايشي حاصل شود كه روحالله هم مثل خيلي ديگر از روزنامهنگاران دستكم براي مرخصي به خانه بيايد و تحويل سال را كنار عزيزانش باشد. اين چند بيت آخر را خطاب به همه آنها كه كاري از دستشان بر ميآيد، مينويسم. به خدا راه دوري نميرود: نوبهار است در آن كوش كه خوشدل باشي/ كه بسي گل بدمد باز و تو در گل باشي// من نگويم كه كنون با كه نشين و چه بنوش/ كه تو خود داني اگر زيرك و عاقل باشي// چنگ در پرده همين ميدهدت پند ولي/ وعظت آن گاه كند سود كه قابل باشي// در چمن هر ورقي دفتر حالي دگر است/ حيف باشد كه ز كار همه غافل باشي// نقد عمرت ببرد غصه دنيا به گزاف / گر شب و روز در اين قصه مشكل باشي // گرچه راهيست پر از بيم ز ما تا بر دوست / رفتن آسان بود ار واقف منزل باشي // حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد/ صيد آن شاهد مطبوع شمايل باشي...