رابينهود از عياري مردمدوست تا آزاديخواهي مدرن
سيدحسن اسلامي اردكاني
نخستين فيلمي كه درباره رابينهود ديدم و در ذهنم ماندگار شد، فيلم رابين و ماريان (ساخته ريچارد لستر، 1976) بود. بازيهاي روان و دلنشين شون كانري و ادري هپورن و چند سكانس درخشان آن هميشه با من بوده است. يكي آنجا كه ماريان (كه دل از عشق مجازي شسته و به عيسي مسيح دلبسته و راهبه شده است) سرانجام تسليم عشق زميني ميشود و مقنعه بر ميدارد و آغوش بر رابين ميگشايد و عشق آسماني را با عشق زميني تاخت ميزند. ديگري آنجا كه در انتها همين ماريان، براي حفظ رابين، خودش جام زهري مينوشد و به معشوقش نيز زهر مينوشاند تا همواره در كنار هم باشند و كنار هم در گور بيارامند. در كنار اين سكانسهاي درخشان، احترامي كه رابينهود براي دشمن ديرينه خود، داروغه قائل است و در ديالوگها آشكار ميشود آن را ديدنيتر ميكند. با اين همه، شايد اين فيلم آرام و گاه كسلكننده به مذاق هيجانخواه نسل جديد خوش نيايد.
بعدها فيلمهاي ديگري درباره اين شخصيت افسانهاي، يا تاريخي، ديدم كه اثر اولي را پاك نكرد تا آنكه فيلم رابينهود ساخته ريدلي اسكات (2010) را ديدم. قبلا ديده بودمش. اما به اين نكته توجه نداشتم. دوباره ديدم و متوجه شدم كه جداي از داستانپردازي متفاوت درباره اين قهرمان، چگونه مفاهيم مدرن خود را در اين داستانها جا ميدهند و چسان فرهنگ و نگرش زمانه بر همگان سايه ميافكند.
رابينهودِ ريچارد لستر، يك آدم كله شق و حرف نشنو است كه فقط آيين مروت را به رسميت ميشناسد و حتي بعد از كشتن دشمنش، داروغه ناتينگهام، از شجاعت و مرگ موقرانه او به نيكي ياد ميكند. اما وقتي به رابينهودِ ريدلي اسكات ميرسيم، رابينهود ما، با بازي راسل كرو، آزاديخواهي است كه در پي احقاق حقوق شهروندي مردم و كاهش قدرت پادشاه خودكامه يعني جان است كه تن به هيچ مرجعيتي جز هوا و هوس خود نميدهد. افزون بر آن، به تدريج متوجه ميشويم كه پدر اين رابينهود سنگتراش بزرگي بوده است و اولين پيشنويس حقوق مدني شهروندان و محدودسازي قدرت پادشاه را در قرن 12 نوشته است و در اين راه جان داده است. در نتيجه، رابينهود نه راهزني معمولي كه آزاديخواهي ستودني و دوستداشتني است. اين فيلم سرشار از مفاهيم و ايدههاي سياسي و انديشههاي مدني است. مفهوم شهروندي، به جاي رعيت، در اين فيلم ميدرخشد و آدمي را متعجب ميكند كه چطور هنر سينما ميتواند از يك راهزن معمولي يا در نهايت عياري باذوق متفكري مدرن بسازد و به سادگي مفاهيم امروزين را در دهان شخصيتهاي كهن قرار دهد. در واقع، جز لوكيشن و فضاي جذاب فيلمبرداري كه قرار است جنگل شروود را نشان بدهد، ميان اين دو فيلم دنيايي فاصله است. اينجا است كه اين ايده كه تاريخ ساخته، نه گزارش ميشود و داستان پرداخته نه روايت ميشود، صورت جديتري به خود ميگيرد. درسي كه ميتوان از اينگونه فيلمها آموخت دوگانه است: يكي آنكه چگونه تاريخ به دست ناقلان و راويان، ساخته ميشود و ديگر آنكه هر گزارش و نگارشي، كمابيش رنگ و بوي راوي و زمانه او را دارد. اگر بتوان از رابينهودِ عيار، آزاديخواهي نامدار پديد آورد، چه بسا تاريخ را بتوان به گونه ديگري نوشت و بازنمود. شايد راه محافظت خويش از اين قبيل گزارشها و بازنماييها پروردن تفكر تحليلي و انتقادي در خود و كسب سواد رسانهاي باشد.