آداب دشمني و دلا خو كن به تنهايي
نيوشا طبيبي
خدا رحمت كند فرامرز اصلاني را. همين امروز كه دست به قلم بردم و خواستم بنويسم، خبر درگذشتش آمد. آقاي اصلاني يك ترانهاي خوانده است كه چند نكته طلايي دارد. ترانهسرا گفته است: «تو همه خاطرههامون حق دشمن مرده باده، حتي راه دشمني را هيشكي يادمون نداده…» يك جايي اوايل ترانه هم ميگويد: «هيشكي يادمون نداده، خنده همو ببينيم، اين فقط درد وطن نيست، ما تو غربت هم همينيم…». هر ايراني لابد ميداند كه ما به همان ميزاني كه در دوستي و محبت كم نظير هستيم، در دشمني كردن هم هيچ چيزي جلودارمان نيست.
محفل از اغيار خالي است، احتمالا جز ايرانيها و بعضي رفقاي فارسي زبان غيرايراني كه خط فارسي را هم ميتوانند بخوانند كس ديگري اين نوشته را نخواهد خواند، پس بگذاريد، سر درد دل گفتن را باز كنم و من يكي به جاي رفاقت از دشمني بگويم.
از ترانه آقايان اصلاني و اقبالي ياد كردم، آن نكات طلايي به نظرم يكي اين است كه ميگويد: « ... حتي راه دشمني رو هيشكي يادمون نداده». بعضي اوقات كه هدف خشم و دشمني رفقا و نزديكان سابق قرار ميگيرم، ياد اين قسمت ترانه ميافتم و با خودم زمزمهاش ميكنم. چرا؟ چون به راستي ما در دشمنيها و خشم گرفتنهايمان هيچ رعايت مناسبات پيشين و پسين را نميكنيم. آنچه در فرهنگ ما به نام حق نان و نمك خوانده ميشده و بر سرش گذشتها ميكردهاند، امروز ديگر پشيزي نميارزد.
به نظرم دشمني كردن هم آدابي دارد. در فيلمهاي مربوط به وقايع جنگ جهاني اول و دوم ميبينيم كه سربازان و افسران مسوول و محافظ اردوگاه، به اسراي دشمن كه تحت نظر و بازداشتشان هستند ولي از نظر درجه نظامي بالاترند، اداي احترام ميكنند. يعني دشمني به جاي خود، به جا آوردن احترام و شأن مقام نظامي هم به جاي خود. در جنگهاي قديم هم فراوان از اين رسمها معمول بوده، از پشت كسي را نميزدهاند، در جنگ تن به تن فريفتن و خدعه كردن را ننگ و دور از مقام سلحشوري و شجاعت ميدانستند. اينها در جنگ بوده، يعني جايي كه اگر دستشان ميرسيده خون همديگر را به زمين ميريختهاند، اما در دوره ما بر سر موضوعي كوچك، اختلاف نظري، اختلاف حسابي يا حتي حرف و كنايهاي بيموقع و گاه بيمنظور، نه تنها دوستيها و روابط انساني به معناي دقيق فرو ميپاشند، بلكه طرفين از هيچ دشمني و زدن حرف گزاف و تهديد و زشتي كردن نسبت به هم فروگذار نميكنند. حالا هم كه ابزاري به نام شبكههاي اجتماعي در دسترس است و ژانري به نام «مخاطب خاص» وجود دارد، فحش و ناسزا و نامربوط را به هم حواله ميكنند. كلمات سنگين و تلخ نوشته ميشوند، به قصد ريختن آبروي مخاطب، به قصد تهديد و تلخ كردن زندگي بر او و خانوادهاش، نيش و كنايهها پشت هم رديف ميشوند تا دل نويسنده و گوينده خنك بشود.
رفاقت، خويشي، نزديكي، دوستي، الفت و مانند اينها، شيرين هستند ولي در فرهنگ اجتماعي امروز ما سويه ترسناك و تاريكي هم دارند. اين وجه رفاقت و خويشي ميتواند آسيبهاي غير قابل جبران روحي و رواني و حتي جسمي و جاني و مالي به وجود بياورد. در لحظه دشمني سر گلهمنديها هم باز ميشوند، معلوم ميشود كه شاكي، سالهاي سال از ديدن روي متشاكي در عذاب بوده، چه حرفها و چه بيحرمتيهايي را كه تحمل نكرده، چه تحقيرهايي را كه با صبر و بردباري به دوش نكشيده و قطعا متشاكي كه هيچ خبري از ميزان دلگيري و رنجش شاكي محترم نداشته و ندارد حيران ميماند كه «عجب… در تمام آن لحظات خوش و خرم، گفتنها، شنيدنها خنديدنها، نان و نمك خوردنها، شاكي امروزين و دوست و رفيق ديروزي چه زجري متحمل ميشده و دم برنميآورده! پس چرا باز دعوت من را ميپذيرفته يا با لطف مرا بر سر سفرهاش ميخوانده؟!» اين همان نكتهاي است كه عرض ميكنم در آن ترانه زيبا به آن اشاره شده كه ما حتي رسم دشمني را هم نياموختهايم. بلد نيستيم اگر رنجشي داريم، همان را بگوييم و بگذريم. اگر نميخواهيم رفت و آمدي كنيم با همان احترام و منزلت از هم خداحافظي كنيم و همه لحظات و خاطرههاي مشترك گذشته را به بغض و كينه آلوده نكنيم.
همين جاست كه من تمامي آداب و تعارفها را كنار ميگذارم و ميگويم، اگرچه براي رفيق شفيق درست پيمان درست كردار جان ميدهم ولي از ترس آسيب ديدن، برچسب خوردن و درد كشيدن در را به روي خود ميبندم. هزار بار ديدهام كه وقتي با رفيقي در جايي مخالفتي ملايم و مودبانه ميكنم ناگهان ورق برميگردد، وقتي بعد از سالها از دوست بدهكاري خواهش ميكنم اگر در توانش هست آن بدهي صد سال پيش را با هم تسويه كنيم، لحنش عصبي ميشود و صدايش ارتفاع ميگيرد و طوري رفتار ميكند كه گويي من آدم لئيم و خسيسي هستم كه «از اول هم اشتباه كرده كه به من رو زده و پول طلب كرده!» داستان البته سر دراز دارد...