داستان کلنل پسیان - بخش یکم
مرتضی میرحسینی
قهرمان جنگ بزرگ بود. جنگی که بعدتر نخستین جنگ جهانی خوانده شد و او - که عمری کوتاه داشت و آن «بعدتر» را به چشم ندید - در نوشتههایش از آن به جنگ عمومی یاد میکرد. جنگ که شروع شد فرماندهی ژاندارمری همدان را به عهده داشت و چند بار با قوای اشغالگر روسیه درگیر شد. نیروهایش کمشمار بودند و از دولت مرکزی هم - که اعلام بیطرفی کرده بود و در مجموعهای از بحرانها و تنگناها دستوپا میزد - پشتیبانی نمیشد. اما به جنگ با دشمن متجاوز ایستاد و به پیروزیهایی ولو کوچک و ناپایدار رسید. هرچند، هدفی که او برای تحقق آن میکوشید دستنیافتنی بود. حداقل در شرایطی که عدهای از ایرانیان به دشمن خدمت میکردند و با خدعه و تزویر، مدام برای او مشکل میتراشیدند، کار جنگ درست پیش نمیرفت. استفانی کرونین در کتاب «کلنل پسیان و ناسیونالیسم انقلابی در ایران» مینویسد: «ماژور پسیان همراه با یک افسر ژاندارم دیگر، ماژور عزیزاللهخان ضرغامی، نیروهای مدافع همدان را در مقابل پیشرفت قشون روسیه بسیج کرد، اما قوای روسیه، هم به سبب شمار بیشتر و هم به علت برخورداری از سلاحهای بهتر، بر نیروهای مدافع برتری داشتند و بعد از چند برخورد، ژاندارمها به ناچار عقب نشستند. ناسیونالیستها بار دیگر عقبنشینی کردند و این بار به کرمانشاه رفتند. قوای پشتیبان ایشان به رهبری پسیان که اکنون مسوول دفاع از کل منطقه بود، در چند جا از پیشروی قشون روسیه جلوگیری کردند، اما بار دیگر به ناچار عقب نشستند. ناسیونالیستها سرانجام از مرز گذشتند و به قلمرو عثمانی پناه بردند. هنگام عقبنشینی از کرمانشاه، افت روحیه و پراکندگی نیروهای سیاسی و نظامی ناسیونالیستها روز به روز نمایانتر میشد.» جنگیدند، اما شکست خوردند. آنچه در توان داشتند به کار بستند، اما به هدفشان نرسیدند. پسیان در متنی موسوم به دفاعیه مینویسد: «بحمدالله با عده بسیار ناقابلی، چون قصد و نیتی جز خدمت به وطن و رهایی مملکت از مظالم قشون تزاری نداشتم، به طرد و دفع دشمن موفق گردیدم... لیکن به واسطه عدم اتحاد و تذبذب و تردید و عدم صمیمیت هیات ريیسه و احزاب مختلفه و فقدان اسحله، استقامت در مقابل قوای عظیمه ممکن نگردید و حرکت الاستیکی شروع شد... در مدت این کشمکش چه کشیده و چه دیدم غیرقابل تصور و حقیقت غیرممکنالتقریر و تحریر است. همین قدر باید متذکر شعر عربی منسوب به حضرت زهرا سلامالله علیها شده و بگویم صبت علی مصائب او انها - صبت علی الایام صرن لیالیا... مخصوصا در جنگهای پیشقراولی تویسرکان اسلحه و مهمات من عبارت از اشعار رزمی شاهنامه بود که بدان وسیله افراد چلیک را به جنگ و کشته شدن در راه وطن عزیز ترغیب و تحریص میکردم.» اما بعد به ناچار از مقامش کنار کشید. کبدش ورم کرده بود. بیماری رمقش را میگرفت. راهی آلمان شد. خودش را به دست پزشکان آلمانی سپرد. اما همچنان پیگیر خبرهای ایران بود و تا آنجا که برایش امکان داشت، جریان درگیریها را دنبال میکرد. هنوز کاملا معالجهاش نکرده بودند که طاقت نیاورد و تصمیم به بازگشت گرفت. از مسیر سوریه خودش را به موصل رساند. اما دیر شده بود. نه قشونی باقی مانده بود و نه کاری از او برمیآمد. «آب بیرحم نعشهای آن شهدای بیگناه را به سرعت امواج وحشتآور خود همه جا غلتانیده و به استراحتگاه قعر دریا رسانیده بود و دیگر برای من حتی دیدن آب خونآلود نیز مسیر نمیشد.» به آلمان برگشت و مدتی در برلین مقیم شد. (ادامه دارد)