نقد فیلم «جنگل پرتقال» به کارگردانی آرمان خوانساریان
نفرین به سفر که هر چه کرد او کرد
محسن بدرقه
انسان در وجودش مملو از ویژگیهای متناقض است که هر کدام او را به سویی میکشد. چگونه میشود در یک پیکر نیروهای کاملا متضاد وجود داشته باشد و هر کدام از این نیروها این پیکر بیچاره را به سمت خود سوق دهد. دوگانگی یا چندگانگی ویژگیهای انسان زمانی مانند اژدهای چند سر نمود بیرونی پیدا كرده و فرد در مواجهه با خویشتنش دچار بهت و حیرت میشود.
به نظر میرسد سکانس افتتاحیه فیلم جنگل پرتقال نقطه عزیمت مناسبی برای ورود به جهان اثر است. سهراب معلم ادبیات دبیرستان است. سه جلسه بیشتر از کلاس نگذشته که سهراب قصد میکند امتحان کلاسی بگیرد. دانشآموزان اعتراض میکنند. گوش سهراب بدهکار نیست. اصرار میکند و یکی از دانشآموزان تازهکار بودن سهراب را به سرش میزند. سهراب از بچهها میخواهد فرد خاطی را معرفی کنند وگرنه همه یک منفی خواهند گرفت. یکی از بچهها دانشآموز مورد نظر را معرفی میکند. سهراب او را از کلاس بیرون میاندازد. بعد از بیرون رفتن دانشآموز، سهراب فرد آدمفروش را توبیخ كرده سپس از کلاس بیرون میاندازد. رفتار سهراب نمود بیرونی مبارزه این دو خود در وجود انسان است. خود واقعی که دانشآموز مزهپران را تنبیه میکند و خود آرمانی که چغلی دانشآموز را برنمیتابد و او را بیوجود میخواند. به نظر میرسد این دوگانگی سنگ بنای فیلم جنگل پرتقال است. سهراب مانند آدم معمولی تاب تحقیر شدن از طرف دانشآموز را ندارد و از طرفی مانند انسانی آزاده از آدمفروشی گریزان است. دوگانگی سهراب در گذشته تا حالا منجر به سرنوشتی شده که در مسیر داستان مخاطب با او همسفر سپس همزیست خواهد شد. سهراب از بازگشت به شهر دانشگاه خود گریزان است. او برای از دست ندادن شغلش ناگزیر است به دانشگاه محل تحصیل خود برود. برای سهراب این سفر هولناک مواجه با شخصیتی است که سالها از او فاصله گرفته و مواجهه با آن منجر به تعلیق و اضطرابآمیز خواهد بود. مواجهه شخصیت امروز (سهراب) با شخصیتی دیگر (علی) که ذهن تلاش كرده او را کنار زده و از بین ببرد، اضطراب هولناک و تحملناپذیری برای او رقم خواهد زد. این موقعیت کاملا شبیه تقابل دو انسان متفاوت با یکدیگر است، انسان خودش را بهجا نمیآورد. این بهجا نیاوردن کاملا خودخواسته است، زیرا که اگر بهجا بیاورد تاب زندگی در لحظه و آینده را از دست خواهد داد. آرمان خوانساریان در جنگل پرتقال برای قهرمان سفری طراحی كرده تا مخاطب همراه با او از پس این مواجهه به فردیت خویش برسد. ما همراه سهراب به سفر شمال میشویم. در تقابل با افراد دیگر همموضع سهراب هستیم. مخاطب از گذشته سهراب اطلاع دقیقی نداشته و در لابهلای گفتوگو با مادرش از اعتیاد او مطلع میشود. در ادامه نسبت مخاطب با افراد دیگر همان نسبت سهراب با آنهاست. ما هم از کارشناس مدارک فارغالتحصیلی به میزان سهراب برآشفته میشویم. از استاد کریمی به میزان سهراب گریزانیم و تمایل داریم به سرعت مدرک را گرفته و به مدرسه بازگردیم. میل ما به انجام با سرعت روند اداری و بازگشت به مدرسه است و همین حس روی رفتار ایدهآلگرای سهراب سوار میشود. به همان میزان که از ایستادگی و شهامت او لذت میبریم به همان میزان تمنا داریم دست از این جدل با کارشناس برداشته و کار را یکسره کند. این حس دوگانه به سهراب در اتاق کارشناس مدارک شکل گرفته و به ادامه روند داستان سرایت میکند. تمایل ما به گرفتن مدرک و حل شدن مشکل سهراب با حس کنجکاوی تحریک شده توسط استاد او و هنرجوی جدید تلاقی میکنند. حس نگرانی در وجودمان تهنشین شده و بدل به کنجکاوی در زندگی سهراب میشود. این حس دوگانه از دوگانگی خود سهراب نشات میگیرد. از طرفی در جستوجوی شخصیت خودش در آن سالهاست و از طرفی نسبت به آن شخصیت گریزان است. دو اسم داشتن او میتواند ایدهای از طرف نویسنده باشد تا این گسل میان دو جهان شخصیت را شکل دهد.سهراب فردی مغرور، ازخودمتشکر و منتقد که هر لحظه در آستانه برآشفتن است. البته این صفتها را بیشتر از زبان خودش و افراد دیگر میشنویم در حالی که وضع ظاهر او خلاف این توصیفات است. سهراب تکیده، آشفته و شرمگین است و این دوگانگی حس همدلی ما را با او تحریک میکند. موقعیت ترحمبرانگیز معلمی که یک روز قرار بوده نویسندهای بزرگ باشد.
طبیعت تنکابن و اطراف دانشگاه سهراب را در آغوش نمیگیرد. نماهای ایستا از ایستادن زمان از زندگی سهراب وام گرفته است. لحظهای وجود ندارد. در هر موقعیت و لوکیشن سهراب با نگاه عمیق و پرسه زدن تلاش میکند حس گذشته را به زمان حال احضار کند. نسبت به گذشته حسی درهم و نامطمئن دارد. در کتابفروشی دوست دانشگاهش که بیشتر از دیگران از او اطلاع دارد، خودش را به نادانستن نسبت به سرنوشت مریم میزند. از موفقیت هژیر امینی برافروخته و سعی در تحقیرش دارد. در تماس تلفنی با مریم، دوست کتابفروشش را با تحقیر معرفی میکند. این دیالوگ دو بار تکرار میشود. (همون کتابفروش که پول میگرفت پایاننامه مینوشت.) خودش را به دیگران فردی جسور و حکیم معرفی میکند، در حالی که ما شاهد ضعف اعتماد به نفس او حتی در زمینهای موهای کمپشتش هستیم. مدام تلاش میکند موهای کمپشتش را زیر پودری تیره پنهان کند. مخاطب با روند توالی رویدادها از سرنوشت سهراب رمزگشایی میکند. سهراب بدل به علی شده و علی انسانی دوست داشتنی نیست. سهراب در جستوجوی علی در شهر به هر جایی سرک میکشد. نماهای محیط کارکرد توریستی نداشته و به طرز حیرتآوری غمانگیز است. بازار ماهیفروشها جایی برای تفرج و گردش نیست، مکانی است که آرزوهای یک نویسنده در آن دفن شده است. نویسندهای که به همکلاسی خود رشک برده و تلاش كرده او را در ذهن خود قهرمان کند تا گریزگاهی از این زندگی ناخرسند پیدا کند. شهر و دانشگاه دل خوشی از سهراب ندارند. قصه خانه اجارهای هم مهر محکمی بر پرداخت شخصیت سهراب است. سهراب که تهمانده شخصیت علی است در تقابل با انسانها چوب تنبیه دارد؛ ولی این تنبیه با توسل به قدرت دیگری به وجود میآید. خودش کاری شبیه دانشآموز سر کلاس میکند.آدمفروشی و این کنش او واکنش متفاوت صاحبخانه را در پی دارد. واکنش صاحبخانه ما را نسبت به رفتار سهراب مشمئز میکند. سهراب قصه آدمها را نمیداند. او ایدهآلگرایی است که با این روحیه هم تازیانه به خود زده و هم دیگری را نشانه گرفته است. او با فقدان درک نسبت به قصه پشت چهره آدمها مدام دست به قضاوتهای بیخردانه زده و میزند و همین منجر به نرسیدنها و کژراه رفتنهایش شده است.
بعد از پرداخت شخصیت دوگانه سهراب ماجرای عشقی پاک و قدیمی به میان میآید. از گفتار دوگانه سهراب نسبت به شخصیت مریم مخاطب از دروغهای سهراب آگاه میشود. چرا سهراب در ارتباط با مریم دروغ میگوید؟ ابتدا این به ذهن متبادر میشود که سهراب در رفتاری متمدنانه تلاش میکند انگیزه زندگی را در وجود مریم زنده کند. سهراب در گفتوگو با دوست خود مریم را برای ضعفهایش در بازیگری مسخره میکند در حالی که در گفتوگو با خود مریم از تواناییاش در بازیگری میگوید.
به مریم اصرار میکند که توانایی ویژهای در بازیگری داشته و خجالتی نیست
گفتوگو میان سهراب و مریم وجه عاشقانه و سرخوشانهای دارد؛ این گفتوگو به خانه مریم ختم میشود. مریم برای خرید بیرون میرود. بعد از بازگشت پرده از شخصیت سهراب برداشته شده و شخصیت علی جایگزین میشود. تا اینجا مخاطب به همراه سهراب تصور میکرد مریم حافظهاش را از دست داده است. معکوس خرده جنایتهای زنوشوهری با این تفاوت که در نمایش اریک امانوئل اشمیت زن تلاش میکند به شوهر حافظه از دست داده گذشته آرمانی خود را روایت کند و در اینجا سهراب این کار را انجام میدهد؛ اما مریم حافظهاش را از دست نداده است. حالا رابطه میان علی و مریم است. علی با رفتاری بچگانه زندگی و عشق مریم را نابود کرده است. چهره مریم دیگر آن سرخوشی را نداشته و با غیظ و خشونتی مهار نشده با علی حرف میزند. علی صحبتهای عاشقانه و خصوصی مریم را برای دوستانش پخش مینموده و یکی از همکلاسیها در حین پخش صدا با تلفن خود بدون اجازه ضبط کرده و در دانشگاه میان بچهها منتشر كرده است. دنیا بر سر مخاطب هوار میشود. پاسخ علی تالم خاطری است بر گذشته از بین رفته خود و مخاطبی که از او تصور درستکاری داشت. پاسخ درخوری است. علی در پاسخ مریم میگوید: (من نمیدونستم وقتی یه دختر عاشقت میشه، باید چی کار کرد.) این پاسخ ریشه در همان دوگانگی شخصیت سهراب دارد. ریشه در دوگانگی هولناکی که علی بهاران تجربه كرده و توان مهار كردن آنها را نداشته است. پسری که با تحقیر دیگران تلاش در سرپوش گذاشتن بر ترس خود داشته است. این ترس در وجودش حس لایق بودن را زائل كرده و عشق پاک و بیآلایش مریم را درک نکرده است. بدبینی و تحقیر نسبت به دیگران از فقدان آگاهی او نسبت به آنها، سپس از سر ترس و ضعف وجودیاش بوده است. این ترس منجر به فاصله گرفتن او از خود شده و برای پنهان كردن این دوگانگی دست به انتقام از دیگران زده است. این گسل شخصیتی را با روایت ساختگی و جعلی از خود در گذشته به خورد اطرافیان داده و از خود شخصیتی پوشالی و قهرمان کوچه خلوتی ساخته است. مریم او را از خانهاش بیرون میکند. او بالاجبار به پارتی هنرجویان دانشگاه میرود. در ابتدای رسیدن از طرف دانشجویان تحقیر و مسخره میشود. چه پرداخت دقیق و قابل اعتنایی. سهراب زندگی گذشتهاش را کنار دریا بالا میآورد. او در مستی شهامت خواندن نمایشنامه خود را پیدا میکند. گرچه این تصویر تا انتهای فیلم به قطعیت نمیرسد. در پاسخ یکی از هنرجویان ناخودآگاه به پدرش اشاره میکند. فردی که به نظر میرسد فقدان حمایتش از علی و پشتیبانی در رشته مورد علاقه او این بلا را سرش آورده است. علی یا همان سهراب در دو ریل تلاش كرده است. یکی در مقام اثبات خود به پدر و دیگری در مقام اثبات در رشته مورد علاقه. هیچگاه از کاری که انجام میداده لذت نبرده و سالهای دانشگاه بدل به زیست و زندگی نشده است. کینه پدر در دل سهراب با مکث، لبخند و دیالوگ حسی او بدل به آشتی میشود. (من ماشینمو به بابام نمیدم/مکث/چرا. اگه زنده بود، میدادم) . اندوه چو از اندازه بگذرد بدل به کمدی میشود. در میان جمع میرقصد. اندوه را بال خود كرده و تلاش میکند علی و سهراب را یکبار بدل به انسانی یگانه كند. میهمانی تمام شده و سهراب به خواب رفته است. سهراب در این سفر با خودش آشتی میکند. او خود واقعیاش را از لابهلای کوچهپسکوچههای گذشته یافته و در آغوش میگیرد. به جنگل پرتقال مریم وارد میشود. در بدو ورود پاسخ هژیر امینی را میدهد. هژیر از او دعوت میکند تا نمایشش را ببیند. تنها صفحه یادگار پدر با صدای ویگن را هدیه به مریم داده و از او طلب بخشش میکند. سهراب حرف مریم مبتنی بر کچل كردن را انجام داده و در گفتوگویی دونفره عشق پدید میآید. عشقی از دو انسان که در تکامل به این رسیدهاند که عشق در وصل یا فتح معنی نمییابد؛ بلکه عشق در وسط جنگل پرتقال با پذیرش خود و دوست داشتن بی تمنای دیگری شکل میگیرد و جمله گوته اینجا معنی پیدا میکند: (من عاشق تو هستم. به تو چه؟)