خروجِ بيوقت «محمدعلي علومي» از كوچه دلگشا
هيمهاي به حيطه هيچي!
اميد مافي
نخلها در امتداد بغض و حقد ناگهان لمبر زدند و بيمقدمه و موخره گريستند، وقتي آقاي داستاننويس اشكهايش را دلو دلو از چاه دلواپسي بيرون كشيد و هنوز صبح قيام نكرده به خاطرات زرورق شده در زورق تقدير پيوست.
رفيق گرمابه و گلستان ايرج بسطامي كه در عسرت نغمه ناشادِ «گلپونهها» را نجوا ميكرد، پيش از طلوع آفتاب در امتداد حسرت از مرگ انباشته شد تا زمان زنگ زده روي ساعت مچياش از حركت بازايستد و قصه غمآلود قصهنويسِ خانه پدري در شيب ارديبهشت تمام شود.
خالق آذرستان، پريباد و سوگ مغان كمي آن سوتر از نخلستانهاي بم، هيمهاي به حيطه پوچي و هيچي افكند تا «ادبستان» از ادب و آداب تهي گردد و ساكن كوچه دلگشا زير باران ارديبهشت براي هميشه از كوچهاي بيانتها خارج شود و مرگ در ذات شب بم از غم حرف زد و بيپرچم و شبنم مرهم نهاد بر زخمهاي ناسور اسطورهشناسي به غايت خوش قريحه كه بسان كتابهايش در باد ورق خورد و بيرمق در مسير شفق، شميمِ جامهاش از تن دنياي دروغ و دغل پاك شد.نويسندهاي كه با هر آه بخشي از جانش از تنش جدا شد تا عزا شود در قحطي سرور و سرود!
آنجا كمي دورتر از پرتقالهاي ملس، شاگرد خلف انجوي شيرازي تلختر از تلخ از خواب نيمه شب در خواب ديگري بيدار شد و رفت تا داستانهاي مينيمالش را در ديار سايهها براي صومعهنشينان ستايشگاه ماه بخواند.
و اين مرگ است كه نايگر گرفته مسافري در درگاه شصت و سه سالگي را از دم خالي ميكند تا آقاي نويسنده تغيير شغل دهد و زين پس در جهاني ديگر مشعلها را به عشق همسايگانش بيفروزد. حالا مرد خوش طبعي كه با ظرافت و كياست «وقايعنگاري بنلادن» را در چشمخانهها نشاند و براي تنوير افكار «جناب آقاي ديو»را در سراچه تيره و تار نيشگون گرفت، بيخبر از ارتحال شب سوار بر مركب اجل به سوي مقصدي نامعلوم پيش ميتازد. بدرود آقاي محمدعلي علومي.برزخ جاي وسوسهانگيزي است و شايد به همين دليل هنوز صداي دوشنبه در گوش زمين نپيچيده از فلات اندوه پر گشوديد و بُشكوه در مسير نسيم و در خيزابههاي خلوتِ خاك سكني گزيديد. بدرود!
در غيبت بهار همه كلمات بيمعني و پوچ است/در غيبت بهار رنج، هراس، بيم، ترديد، حـِرمان، وحشت را از ياد نبردهام/به دنبال تسلي هستم/چه كسي بايد در غيبت بهار مرا تسلي دهد/ميخواهم بخوابم...