نگاهی به سریال تلویزیونی ریپلی به کارگردانی استیون زیلیان
رنجهای کشتن
طناز مظفری
طیفهای ریپلی
پاتریشیا هایاسمیت به عنوان یکی از زنان موفق جنایینویس با داستانهایی با مضامین روانشناسانه و بعضا همجنسخواهانه یا تراجنسیتی مشهور است. او پس از موفقیت رمان« آقای ریپلی بااستعداد » وقتی آن را به مجموعهی پنج رمان، مشهور به ریپلاید، بین سالهای ۱۹۵۵ – ۱۹۹۱ گسترش داد، احتمالا در «بلندپروازانهترین» شکل ممکن انتظار این تعداد اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی را از این مجموعه و به ویژه اولینِ آن یعنی آقای ریپلی بااستعداد میکشید. اولین اقتباس از این رمان (که یک اقتباس تلویزیونی بود) در سال ۱۹۶۰ توسط رنه کلمان ولی با عنوان تغییریافته ظهر بنفش (در فرانسه Plein soleil) با بازی آلن دلون در استودیوی شماره یک ساخته و پخش شد، که خود هایاسمیت دلون را به عنوان یک آقای ریپلی ایدهآل مورد تحسین قرار داده بود. ۱۹۹۹ آنتونی مینگلا دومین اقتباس یا به نوعی شناختهشدهترین آن را با همان عنوان اصلی آقای ریپلی بااستعداد با بازی مت دیمون، جود لاو، و گویینث پالترو و ... کارگردانی کرد. در سال ۲۰۲۳ فیلم Sultburn (که چند ماه قبل در مرور فیلمهای حاضر در جشنواره فیلم لندن در همین روزنامه به آن اشاره کردم) از بسیاری جهات یادآور یا به نوعی ادای دینی بود به همین رمان؛ و حالا در سال ۲۰۲۴ در جدیدترین اقتباس از آن، سریال تلویزیونی ریپلی به کارگردانی استیون زیلیان، با بازی اندرو اسکات و محصول نتفلیکس سر زبانها افتاده و بسیار مورد توجه قرار گرفته؛ و اگر بخواهیم به هر کدام از این ریپلیها در مجموعه این اقتباسها نگاه کنیم با طیفهای متنوعی از این شخصیت مواجه خواهیم شد.
سیاه و سفید و اندکی قرمز
استیون زیلیان که بیشتر او را به عنوان یک فیلمنامهنویس موفق میشناسیم، مانند فیلمنامههای (فهرست شیندلر، هانیبال، دارودستههای نیویورکی، همهي مردان شاه، دختری با خالکوبی اژدها، مرد ایرلندی و...) با بهرهگیری از همین تواناییاش در فیلمنامهنویسی توانسته به مراتب اقتباسی نسبتا کاملتر در مقایسه با دیگر اقتباسها انجام دهد. اقتباسی همراه با بیان جزییات در وصف شخصیتها به ویژه شخصیت اصلی، با برجسته کردن وجوه روانشناختی- جنسیتی، استفاده درست از فضا و جغرافیایی که داستان در آن جریان دارد (ایتالیا) مانند معماری، نقاشی، موسیقی. او همچنین توانسته با استفاده از خطوط افقی و شکسته در ترکیببندیِ حضور شخصیتها در کنار بناها که با همراهی کنتراست بین دو رنگ سیاه و سفید که در این سبک از فیلمبرداری جلوه بیشتری مییابد، به آن سکوت و سکونی بدهد که سیاهی وجود شخصیت ریپلی و نقشههای شومی که یکی از پی دیگری میریزد را به شکل ویژهای برجستهتر کند. و همچنین ادای دینی کرده است به سبک سینمای نوآر با توجه مضمون اثر. این رویکرد زیلیان کاملا در تضاد با مسیری که مینگلا پیش میرود قرار میگیرد. در ریپلیِ مینگلا با ریتمی تندتر و رنگهای گرمتر و همچنین موتیف موسیقی طرف هستیم (در فیلم عنصر موسیقی محوریت علاقه و رابطه دو شخصیت دیکی گرینلیف و تام ریپلی قرار گرفته و در سریال عنصر نقاشی،) و اینها همه زیباییهای فضاهایی که قصه در آن جریان دارد را دو چندان میکنند؛ و البته در آن فیلم همه این زیباییهای ظاهری در تضادی بارز با شخصیت درونی آقای ریپلی قرار میگیرند. از نکات جالب توجهی که دوست داشتم به آن اشاره کنم و برمیگردد به سبک فیلمبرداری سیاه و سفید سریال، این است که استیون زیلیان نویسنده فیلمنامه فیلم فهرست شیندلر است. آن فیلم هم به صورت سیاه و سفید فیلمبرداری شده بود اما در جاهایی از فیلم رنگ قرمز در پسزمینه سیاه و سفید خودنمایی میکرد. در این سریال هم که شاید ادای دین زیلیان بوده به فیلم فهرست شیندلر در یک یا دو سکانس رنگ قرمز خون در قاب سیاه و سفید پیش چشمان تماشاگر برجستهتر میشود.
ریپلی کیست؟
برای پاسخ به اینکه اصلا آقای ریپلی کیست آن هم در یک کلام، این در خود عنوان رمان خلاصه شده. او با استعداد است! اما در توصیفی طولانیتر ممکن است برای آن دسته از خوانندگانی که هنوز رمان را نخواندهاند یا اقتباسهای سینمایی و تلویزیونی را ندیدهاند خطر لو رفتن داستان وجود داشته باشد. تام ریپلی جوانیست در دهه پنجاه نیویورک که برای گذران زندگی با مشکلات بسیاری روبهروست و در یک خانه محقر زندگی میکند. ولی آنقدر استعدادهای منحصربهفرد دارد که از آنها نه در مسیری مثبت بلکه تا حدودی مجرمانه برای امرار معاش استفاده میکند. او خودش را جای آدمهای دیگر جا میزند و در مهمانیهای ثروتمندان شرکت میکند. با ظرافت عجیبی میتواند جعل دستخط و امضا کند. او میتواند چکهای دیگران را نقد کند و حتی با گوش دادن به چند آلبوم موسیقی جز یا تماشای پیانو نواختن دیگر نوازندگان همه آن نتها و موسیقیها را از بر شود. در عمرش قلمو به دست نگرفته یا تاریخ هنر نخوانده ولی تنها با خواندن چند کتاب هنر و تماشای نقاشی کردن دیگران از کسی که سالها ادعای نقاش بودن میکند بهتر نقاشی بکشد یا آثار کاراواجو را تحلیل کند. او به واسطه همین تواناییهاست که از طرف یک خانواده ثروتمند استخدام میشود تا به ایتالیا برود و پسر خوشگذران و فراری از خانواده را نزدشان بازگرداند. تام به ایتالیا میرسد و ابتدا سعی میکند با دیکی دوست شود اما در نهایت مجذوب سبک زندگی پر ریختوپاش او میشود. تام که تحتتاثیر حسادت و تمایل به بازسازی زندگیاش قرار گرفته، دست به اقدامات عجیب و شومی میزند. از تصاحب هویت دیک تا تلاش برای تجربه یک زندگی در رفاه در هتلها و خانههای مجلل، تا... هرچند که سر آخر دست تقدیر او را دوباره به تجربه اول زیستهاش نزدیک میکند، از زندگی در هتلهای باشکوه کارش به زندگی در یک مسافرخانه قدیمی محقر میرسد.
از میانه سریال مسیر زندگی تام ریپلی و کارهایش از طریق پلیس ایتالیا یعنی کارآگاه راوینی که شخصیتیاست مغرور و شاید این غرورش سبب میشود که در به نتیجه رساندن پرونده دیکی و ریپلی دچار مشکل شود و مارج، دوستدختر دیکی دنبال میشود. ریپلی شخصیتی است به لحاظ اخلاقی ورشکسته که رفتهرفته سویههای تاریک وجودش پررنگتر میشود. ولی این شخصیت آنقدر خوب نوشته و ساخته شده که به جای حس تنفر به طرز عجیبی توجه آدم را جلب و پیگیر سرنوشتش میکند.
کاراواجو
همانطور که بالاتر گفته شد کارگردان در این سریال به بهترین شکل ممکن از جغرافیا، فضاها و مکانها به نفع اثر استفاده کرده. از مهمترین عناصر به کار برده شده معماری و نقاشیست که ایتالیا به آن شهرهاست.
در اینجا [سریال] به دلیل علاقمندی شخصیت دیکی به نقاشی به طبع از این هنر صحبتِ بسیار میشود؛ اما در این بین شخصیتی که پایش بارها به میان کشیده میشود و به شکل قریبی همپوشانی جالبی با شخصیت ریپلی پیدا میکند، کاراواجو، نقاش معروف قرن ۱۶ و ۱۷ میلادی در ایتالیاست. کاراواجو چهره شاخص سبک باروک بود و در نقاشی و تکنیکهای به کار رفته در رنگ و فرم تحولات بزرگی ایجاد کرد. نقاشیهای او با ترکیب بینش واقعگرایانه حالات جسمی و روحی انسانی و استفاده دراماتیک از نور، تاثیر فراوانی بر نقاشی سبک باروک گذاشت. اما او در کنار این هنرش شخصیتی تندخو و خشن داشت که زندگی شخصیاش را دستخوش حوادث بسیاری کرد. او با شرکت در دعواها و دوئلها، و همینطور ارتکاب قتل به زندان افتاد و با فرارهای پیدرپی، زندگیاش را پشت سر گذاشت. دقیقا همان مسیری را که ریپلی طی میکند. ریپلی قتلی از پی قتلی دیگر انجام داده و برای فرار از عواقب آن از شهری به شهر دیگر فرار میکند. برعکس چیزی که قرار بود باشد. قرار بود ریپلی بنا به پیشنهاد دیکی مانند یک توریست از شهرهای مختلف ایتالیا دیدن کند نه یک مجرم فراری. انگار ریپلی هر چه بیشتر درباره کاراواجو میخواند و آثارش را میبیند و خودش قلموی نقاشی را در دست میگیرد، بیش از آنکه متوجهاش باشد مسخ این شخصیت میشود. گویی کاراواجو به آهستگی دارد در وجود ریپلی حلول میکند؛ تا آنجا که در جایی از سریال در میانه قدم زدنهای ریپلی در محلههای قدیمی و پیچوتاب کوچهها و پلههایی که بالا و پایین رفتن از آنها تمامی ندارد خود کاراواجو و آدمهای زمانهاش احضار میشوند و مامورانی که نام کاراواجو را فریاد میزنند تا دستگیرش کنند و گویی ریپلی از دل آن آدمها و کوچهها و از دل تاریخ عبور میکند و تنهاش به تنه کاراواجو میگیرد.
رنجهای کشتن
آنطور که پیداست زیلیان خواسته اتمسفری سرد و کنترلشده در سریالش ایجاد کند که در تضاد با مضمون ملتهبش قرار بگیرد. این سردی و کنترلشدگی حتی در بازی بازیگران و به ویژه شخصیت اصلی یعنی تام ریپلی با بازی درخشان اندرو اسکات (پیشتر شناخته شده با سریالهای شرلوک هلمز و فلیبگ) نمود بیشتری مییابد. نمیشود گفت آنها کاملا بیاحساسند ولی همگی در یک محدوده احساسی خاص قرار میگیرند. حتی این سردی در رابطه بین دیکی و دوستدخترش مارج با بازی داکوتا فانینگ هم کاملا مشهود است. نماهای متعلق به اندرو اسکات در بیشتر مواقع ایستاست و تمرکز ویژهای روی چشمها و حرکات ظریف صورت او دارد.
او انگار بیشتر وقتها دارد با دوربین حرف میزند و در خلال این حرفها تمام ایدهها و فکرهای رهاییبخشش از مخمصهای که هر آن ممکن است در آن گرفتار شود با یک حرکت ظریف سر یا نگاه گذرایی با گوشه چشم به نقطهای و بازگشتش به دوربین، در ذهنش شکل گرفته و موجب گریز او از گرفتاری میشود. هر چند که ریپلی با خونسردی نقشه قتلها را میریزد و آنها را اجرا میکند ولی رها شدن از شر جسدها به یک کار طاقتفرسا و وقتگیر برای او تبدیل میشود مانند زمانی که طناب درون قایق گیر میکند، یا آسانسوری که در میانه راه از کار میافتد و پلههای بیشماری که از زمانی که ریپلی پایش را به ایتالیا گذاشته و به هر شهری رفته، بالا و پایین رفتن از آن بلای جانش شده؛ و کارگردان با صرف حوصلهای مثالزدنی زمان زیادی را به این پروسه از بین بردن اختصاص میدهد تا رنجهای کشتن را به تماشاگر و خود قاتل یادآوری کند، به گونهای که انگار سنگینی وزن آن نه تنها روی دوش ریپلی که روی دوش و دستهای بیننده هم سایه میاندازد.
تو ریپلی را احساس میکنی
شاید نشود گفت که سریال ریپلی اقتباسی تمام و کمال از رمان پاتریشیا هایاسمیت است ولی میشود تا اینجا گفت که یکی از بهترین و خوشساختترین این اقتباسهاست. کاملترین را از این جهت نمیگویم که احتمال ساخت دنباله آن میرود که آن هم به دلیل نشانههایی است که کارگردان در قسمت پایانی در سریال قرار میدهد؛ که مثال بارزش حضور افتخاری جان مالکوویچ بازیگر شخصیت دیگری از رمان دوم ریپلی با عنوان «ریپلی زیرزمینی» در چند سکانس از این سریال است، و همینطور سرنوشت خود ریپلی که برای ما ناتمام باقی میماند. و در آخر میخواهم به جملهای از کاراواجو در توصیف نقاشیهایش اکتفا کنم که میتواند پیشنهاد یا توصیفی باشد درباره این سریال «تو به آثار من نگاه نمیکنی، خیره نمیشوی، تو آنها را احساس میکنی.»