پايان دراماتيك لولوي روي پل...
سفر در امتداد باغهاي آلوچه!
اميد مافي
مردي خوش قلم كه از كيبورد ميترسيد و تمام عمر با مداد تراش خوردهاش كلمات را رج ميزد، نابهنگام در سراشيب بهار چادر شب را به سر كشيد تا در درگاه هفتادوهفت سالگي به خاطرهاي دور اما نزديك بدل گردد.
نويسنده رمان جهانگشاي «سهگانه نيويورك» كه قريب به سيونه سال پيش با «شهر شيشهاي» ذهن شكفته خويش را به رخ عالميان كشيد و زودتر از حد تصور با داستانش مرزها را درنورديد. پل استر با اتكا به جهانبيني خاص خود خيلي زود به برايند احساسات زنگار گرفته بدل شد و با الهام از آسمانخراشهاي ينگه دنيا رمانهايي نوشت كه از پس روزان و شبان به خلوت مخاطبان سختپسند راه يافتند تا تخيلپرداز پستمدرن معماهاي ترسيم شده را به سي و چهار دردانه كاغذي پرتيراژش بسپارد.
او غريبه با سانتي مانتاليسمِ احساسگرا داستانهايي در ژانر جنايي نگاشت و با شولاي شورانگيز سوپراستار ادبي به طرز زيبايي اتفاقهاي نيفتاده، زندگيهاي سر نگرفته و قصههاي به سر نرسيده را روايت كرد و اشكهاي نريخته را در چشمخانهها نشاند.
موسيو استر در قامت سناريست و كارگردان نيز بارها گرد و خاك به پا كرد و با «لولو روي پل» پرده نقرهاي را به لولي وش غمگيني در نهايت ملولي مبدل نمود.
وقت براي آقاي استر اما زودتر از موعد تمام شد.همو كه پاريس را به قدر كوچههاي باريك نيويورك دوست داشت در گير ودار رنجي جانخراش با گلخندهاي بر لب فروتنانه به استقبال فرشته مرگ رفت. عاليجناب پيش از سوار شدن بر قطار كريه و سريعالسير سرطان، يك بشقاب گوجه سبز را در باغهاي آلوچه با نمك خورد و با نگاهي به سياهه كتابهاي خويش زخمهاي برهنهاش را مرهم نهاد.
حالا موسيو استر كه خلاقيت ادبي در هزارتوي داستانهايش كاملا به چشم ميخورد، چشم از جهان پرآشوب فرو بسته و به عطر نرگسهاي مست در كوچه باغهاي سرزمين مادري دل باخته است.
همو كه در فاصله مرگ جانسوز پدر و پسرش هزار بار جان داد و احساسات قليان كرده خويش را بيواسطه به كاغذها سپرد و با «اختراع انزوا» به حسرت و عسرت مخطبانش پايان داد.براي اديبِ شكيب، جهان جاي غريبي بود. برزخستاني نه براي خلجان، بل براي هيجان و چشيدن طعم آرامش در هنگامه تسخير كتابخانهها و فوران دلهرههاي كمي قديمي و استعارههاي تا قسمتي جديد... و لابد براي همين پيش از گم شدن در انتهاي يك گورستان نوشته بود:
«با اينكه بشر دنياي اطراف خودش را تغيير داده، اما خودش تغيير نكرده است. حقايق زندگي پايدارند. از بطن يك زن به دنيا ميآيي و اگر بخواهي زنده بماني او به تو غذا ميدهد و مراقب است تا نميري. تمام اتفاقهايي كه از لحظه تولد تا لحظه مرگ برايت ميافتد، هر جلوه خشم، هر موج خروشان شهوت، هر قدر اشك، هر قدر خنده، تمام چيزهايي را كه در جريان زندگيات حس ميكني، آدمي كه پيش از تو به دنيا آمده نيز احساس كرده بود، چه غارنشين باشي چه فضانورد، چه در صحراي گوبي زندگي كني چه در مدار قطب شمال!»