خوابي پر از تمشك
محمد خيرآبادي
خواب ديدم چند نفر بوديم توي يك سنگر كه محاصره شديم. لباسهاي خاكي رنگ پوشيده بوديم. از چهرهها چيزي در ذهنم نيست. فشنگهايمان داشت تمام ميشد. عهد بستيم كه تسليم نشويم و تا آخرين گلوله بجنگيم. از روزنههاي سنگر نگاه ميكرديم كه دشمن داشت ميآمد جلوتر. راهي نداشتيم. يكي از ما كه به نظر فرمانده بود گفت «حالا». همه با هم زديم بيرون. به اطراف تير انداختيم و هر طور شده سوار جيپ پشت سنگر شديم. حلقه محاصره را شكستيم و فرار كرديم. همه زخمي شده بوديم. از لباسهايمان خون چكه ميكرد. من شانهام تير خورده بود. يكي از بازو، يكي از پهلو، يك از ساق، يكي از ران مجروح شده بود. همينطور با درد و ناله رفتيم و رفتيم. زديم به بيراهه تا رسيديم به يك دشت وسيع. تا چشم كار ميكرد دشت بود. ته نداشت. همين طور رفتيم توي دل دشت. به يك آبگير رسيديم. خسته بوديم و ناي پياده شدن هم نداشتيم. خودمان را كشانكشان رسانديم لب آبگير. مثل پرندههاي زخمي و تشنه بوديم. آب خورديم. يك دسته پرنده مهاجر سر حال، از بالاي سرمان رد شدند. روي صورتهايمان خاك نشسته بود. پلكهايمان خشك شده بود. خزيديم توي آبگير. آب رسيد به زخمهايمان. سوخت. سرمان را كرديم زير آب. خودمان را در آب رها كرديم. شناور شديم. سوزش زخمها كمتر شد. گرسنه بوديم. چشممان افتاد به يك بوته. كمي آنطرفتر شايد ۲۰۰ متر دورتر. آمديم بيرون از آب. رفتيم سراغ بوته. تمشك بود. رسيده. از سياهي برق ميزد. هر چه ميچيديم تمام نميشد. همه مشغول تمشك چيدن بوديم. هيچ كس از آن نميخورد. گرسنه بوديم ولي از آن نميخورديم. فقط ميچيديم. زخمهايمان را فراموش كرده بوديم. دستهايمان پر از تمشك بود. تمشكها را يك جا روي هم انبار كرديم. كوهي شده بود. هنوز گرسنه بوديم. اما انگار راه گلويمان بسته بود. فقط اين را ميدانستيم كه آن لحظه نميتوانيم چيزي بخوريم. شايد ميچيديم براي بعدا. ميچيديم براي خانوادههايمان، براي دوستانمان. خيلي گذشت. دمدماي غروب شد. تمشك چيدن هنوز ادامه داشت. دوباره تشنه شديم. برگشتيم سمت آبگير. آبگير سر جايش نبود. دشت، كوير شده بود، تا چشم كار ميكرد خشك و ترك خورده. تشنه و خسته برگشتيم پيش كوه تمشك و لاي آنها افتاديم و به خواب رفتيم.