خرداد در كوهستان زاگرس
فاطمه باباخاني
قرارمان اين بود كه از روستاي سرآقا سيد تا روستاي «خويه» در استان چهارمحال و بختياري وشهرستان كوهرنگ پياده برويم. پنج نفر بوديم و ساعتي بعد سه نفر شديم. دو نفر ترجيح دادند برگردند. ما راه را در سراشيبي و سربالاييهاي كوهستان زاگرس ادامه داديم. چشمانداز كوههاي پربرف اطراف منظرهاي بديع را شكل داده بود. همچنان كه به اطراف نگاه ميكردم ياد دوستاني افتادم كه شرايط برايشان مهيا نبود كه بتوانند در اين كوهستان باشند، آنها كه رفته بودند و آنها كه در گوشهاي گرفتار! به همسفرم گفتم ياد فلاني خالي، خاطرم هست كه سالها قبل در كوهستانهاي اطراف تهران، همزمان كه ما از سربالايي و شيب زياد به نفسنفس زدن افتاده بوديم، به صداي بلند شجريان ميخواند و صدايش همه فضا را پر ميكرد، گفتم كاش گرفتار نبود و ميتوانست اينجا را ببيند، او كه دغدغه اين سرزمين را دارد و همين يكي دو ماه پيش نزديك ما بود!
باز خاطرم رفت به دوستي كه سالهاست در اروپا زندگي ميكند و زندگيش به كوه و طبيعت گره خورده است. او در دوران كودكي و نوجواني هر تابستان در ييلاقات و روستا زندگي ميكرد و هر چه خاطره ميگويد و مينويسد به همان دوران برميگردد، به خود گفتم جاي او هم خالي است.
شيب ديگري را در پيش رو داشتيم و بعد از خطالراس بايستي يال كوه كناري را تراورس ميكرديم تا به بعدي برسيم. در ميانه راه رفتن در مسير باريك به ياد سفرهايي با دوستانم افتادم، دوستاني كه سالهاي سال با آنها سفر كرده بودم و در مسيرهاي باريك دستم را ميگرفتند و از بخشهاي خطرناك با هم عبور ميكرديم، از سيالان و يخچالهاي پربرف گرفته تا شيبهاي تند جنگلهاي سبلان و.... چندي است كه با آنها هم سفر نرفتهام، اينبار دوست همسفرم در مسير باريك به ياريام آمد، دستم را سفت گرفت و گفت به اتكاي او از اين مسير بگذرم.
ميانسالي اينگونه است، حجم انباشته خاطرهها مدام سراغت ميآيد و در هر لحظه تو را به ياد گذشته مياندازد، ياد دوستان و اتفاقاتي كه در جواني تجربه كردهاي و در خلال همين خاطرههاست كه فكر ميكني سرمايه تو همين است، همين دوستي كه در لحظه ترس دست تو را ميگيرد، همين دوستي كه روي تختسنگ مينشيند و وقتي ميگويي نميتواني ادامه دهي به تو ميگويد كه بدون تو او هم ادامه نخواهد داد. همين لبخند و مهر صورت اوست كه باعث ميشود تمام توان خود را جمع كني و به اتكاي او از باريكترين مسيرها بگذري!
در دوردست روستا پيدا شده بود، اهالي چراغها را با رسيدن غروب روشن كرده و در خانههايشان جمع شده بودند تا با ساعتي استراحت، از ابتداي صبح بار ديگر كار و فعاليت را آغاز كنند، ما به آنان پيوستيم و منظره كوهستان زاگرس آرام آرام با تاريك شدن هوا در ميان سياهي گم شد.