بچهها فارغالتحصیل میشوند، ما میمانیم و خودمان
غزل حضرتی
آخر همین هفته پسرها فارغالتحصیل میشوند. یکیشان از پیشدبستانی فارغ میشود ، آن دیگری هم از کلاس 3سالهها میرود به کلاس 4سالهها؛ این خود پیشرفت بزرگی است و کلی بابتش ذوق دارد چون طبقهشان تغییر میکند و به طبقه بالا منتقل میشوند. از بعد از عید، هر روز در خانه شعر «ای ایران، ای مرز پرگهر» تمرین میکنند؛ به این شکل که دست راست را روی قلب میگذارند و با غرور و جدیت تمام، سرود را میخوانند. هر کدام هم یک شعر کلاسی تمرین کردهاند که برای روز مراسم اجرا میکنند. پسر بزرگتر نمایشی هم دارند که باید آن را جلوی پدرمادرها اجرا کنند، روی سن.
لباس رسمی که میپوشند دل آدم غنج میزند؛ بلوز مردانه دگمهدار سفید، شلوارک سورمهای کتان، کفش و پاپیون سورمهای. آدم فکر میکند اگر بچهاش از دبیرستان یا دانشگاه فارغالتحصیل شود، چقدر میخواهد ذوق کند؟پسرکها استرس اجرا دارند، پسر بزرگ استرس نمایش را هم دارد. یک سال به مهد و پیشدبستانی رفتهاند و حالا از درس و مدرسه فراغت یافتهاند. خوشحالند که تابستان دارد میآید. برایش برنامه دارند.
باید بروم برایشان کادوی کوچکی بخرم. اینطوری میفهمند واقعا چه اتفاقی افتاده و مثلا نتیجه یک سال کار و تلاششان را میبینند. پسر کوچکتر عاشق لباس آتشنشانی است و پسر بزرگتر دوست دارد پلیس شود. هرچه برایشان بگیرم اگر شبیه هم نباشد حتما دعوا میشود اما چه باک، دعوا شود، بالاخره یاد میگیرند باهم کنار بیایند و وسایلشان را با هم به اشتراک بگذارند. مثل وقتی که یکیشان سوار ماشین آبی میشود و آن یکی 5 دقیقه تایم میگیرد و تا پیادهاش نکند دست بردار نیست و باز نفر دوم تایم میگیرد. البته اینها همه بعد از یک فصل دعوای مفصل برادرانه است. جدایشان میکنم و بهشان میفهمانم که با زور نمیشود چیزی را از کسی گرفت. برای رعایت عدالت، زمان میدهیم. ساعت گوشی را میگذارم روی 5 دقیقه و دائم اعلام میکنم که چقدر مانده. تمام که شد صدای آلارم بلند میشود و کسی که منتظر نوبت بوده با انرژی فراوان به سمت ماشین میدود. یکی، دو دور که میروند تب ماشین میخوابد و نوبت وسیله بازی بعدی میشود که سرش دعوا شود.
پسرها یک زمانهایی هم قربان صدقه هم میروند، اینطور نیست که همیشه گلاویز باشند و در حال چنگ انداختن به هم. پسر کوچکتر عاشق برادر بزرگش است، دائم از او میخواهد که با او بازی کند. پسر بزرگ هم حواسش به برادر کوچکترش هست و او را میپاید تا کاری دست خودش ندهد.
حالا پسرهای خانه برای جشن تمام شدن درس و کتابشان آماده میشوند. من هم برای بزرگ شدنشان باید خودم را آماده کنم. راستش آمادگی این سرعت بزرگ شدن را ندارم. چشم بر هم میگذارم، یکی دارد میرود دانشگاه و آن یکی آخرهای دبیرستان است. آنها میروند پی زندگیشان و ما میمانیم و خودمان.