نوذر 2
علی نیکویی
پسر را چنین داد پاسخ پشنگ | که افراسیاب آن دلاور نهنگ
پشنگ چون سخنان فرزند خود [اغریرث] را شنید روی ترش کرد و رو به اغریث گفت: برادرت افراسیاب نره شیری است در کارزار نبرد و در میدان جنگ چون پیل جنگی میماند، تو نیز باید همراه او شوی برای جنگ با ایرانیان و دیگر سخن از ناامیدی و رای مخالف نزنی؛ من که نبیره تور هستم باید انتقام خون نیای خویش را بستانم، وای از نوهای که انتقام پدربزرگ خویش را نگیرد! باید به خونی که به او رسیده شک کرد، پس صبر میکنیم تا بارشهای بهاری آغاز شود تا دشتهای بین ایران و توران سرسبز گردد و چراگاه اسبهای جنگی آماده باشد بعد از آن سپاه توران را پشت رود هامون خواهیم برد از آنجا سوی آمل سپاه را خواهیم کشید و از آمل بهسوی گرگان و مازندران1؛ شهر به شهر را زیر سم اسبان خویش خواهیم برد، این همان مسیر است که منوچهر شاه به همراه پهلوان بزرگش قارن برای کشتن جدم [تور] از ایران آمد؛ سخن که بدینجا رسید پشنگ فریاد برآورد که من برای شُستن کینه نیایم جویها را پر از خون ایرانیان خواهم کرد.
فصل بهار رسید، دشتها چون بهشت سبز شدند پس تورانیان سپاهی بزرگ را یکجا نمودند؛ سپاهی چنان سُتُرگ که نه میانهاشرا به چشم میشد بدید و نه انتهایش را؛ بیچاره پادشاه ایران، نوذر شاه که بختش هنوز حتی جوان نشده بود که چنین مصیبتی بر او پدید آمد.
چون لشکر ترکان و تورانیان در کنار جیحون خیمه زد خبر به دربار شاه ایران، نوذر رسید؛ نوذر شاه فرماندهی سپاه ایران را به قارن رزمجوی سپرد و پشت قارن بهسوی رود هامون با سپاهی بزرگ حرکت کردند، سراپرده نوذر شهریار را در دهستانی به نزدیکی رود هامون برپا داشتند در این هنگام افراسیاب دو فرمانده پهلوان برای سپاه توران گزید، نام یکی شماساس بود و دیگری خزروان و لشکر سوارهنظام را به این دو سپرد و این دو برای پیشدستی روانه مرز زابلستان شدند تا اگر سام پهلوان از زابل خواست بجنبد این دو به جنگش بروند؛ ایشان بهسوی زابلستان روان بودند که خبری رسید! که سام پهلوان، جهان را بدرود گفت و بمرد و فرزندش زال برای پدر پهلوان خود دخمهای ساخته و وی را بدانجا سپرده و در سوگ پدر نشسته. این خبر [مرگ سام] وقتی به افراسیاب رسید او بسیار خوشحال شد و جسارتی در وی پدیدار شد و اینسوی میدان جنگ، سراپرده خویش را روبهروی سراپرده نوذر برپا داشت؛ افراسیاب که سپاهش چهارصد هزار نفر بود وقتی سپاه صد و چهل هزارنفره نوذر را دید خوشیاش کامل شد؛ زیرا تمام نشانهها بر قوت توران و ضعف ایران بود؛ پس نامهای برای پدر خود پشنگ نوشت که: آرزوی خوشاقبالی در سر میپروراندیم؛ اما اینک بخت در دامن ماست! ای پدر، بدان تمام سپاه نوذر را چون آهوان شکار خواهیم کرد و خبر خوش آنکه پهلوان بزرگ ایران، سام مرده است و فرزندش زال در سوگ پدر نشسته پس دلخوشدار که سام پهلوان به این نبرد نخواهد آمد؛ زیرا من تنها ترسم از او بود، اکنون شماساس پهلوان روی بهسوی نیمروز دارد تا آنجا را نیز از ایرانیان بستانیم. پس نامه را به شتربانی نامهبر سپرد تا نوشته را به شاه تورانیان رسانند.
چون فردا روز رسید و سپیده خورشید از پشت کوهها خود را نمایان کرد طلایهداران دو سپاه ایران و توران روبهروی یکدیگر ایستادند؛ پیش از آغاز جنگ یکی از پهلوانان نامی تورانیان بهنام بارمان سپاه ایرانیان را نگریست و خیمهگاه نوذر شاه را بدید پس بهسوی افراسیاب رفت و به شاهزاده توران گفت: ای سالار سپاه! تا به کی باید هنرهای پهلوانی خویش را از ایرانیان مخفی داریم؟! اگر شما اجازه فرمایید من از سپاه ایرانیان طلب هماورد خواهم کرد تا بر ایرانیان مشخص شود من پهلوانی بزرگ هستم! اغریرث که داناتر بود روی به افراسیاب نمود و گفت: ای برادر اجازه ندهید برای جنگ تنبهتن بارمان پهلوان به میدان رود! زیرا او در میان سپاه ما نامی است و اگر بر او گزندی رسد دل سپاهیان ما خالی میشود؛ بهتر است پهلوانی گمنام را راهی جنگ تنبهتن با ایرانیان کنیم!افراسیاب از سخن اغریرث خوشش نیامد و رویش پر چینوچروک شد و با خشم به بارمان پهلوان فرمود که سریع خود را برای نبرد پهلوانی آماده نماید که محال است پهلوان توران از ایرانیان در نبرد تنبهتن شکست خورد!
بارمان زره پوشیده و آماده به میانه دشت نبرد درآمد و روی بهسوی فرمانده سپاه ایران، قارن پهلوان [پسر کاوه آهنگر] نمود و فریاد کشید: که از لشکر نوذر شاه چه کسی را خواهی فرستاد تا با من جنگ تنبهتن نماید!قارن رو به سپاهیان کرد تا ببیند چه کسی برای نبرد با پهلوان تورانیان آماده است؛ اما کسی جز برادر بزرگترش قباد برای این نبرد حاضر نشد! قارن خشمگین شد که چرا میان این همه جوان تنها باید پیرمردی برای رزم پهلوانی داوطلب گردد! اشک از چشم قارن پهلوان سرازیر شد و روی به قباد نمود و گفت که ای برادر سن تو اکنون از جنگ گذشته است و کدخدای سپاهی و شاه چارهجویی میدان جنگ از شما میکند! اگر بر شما زخمی در نبرد تنبهتن درآید و موی سپید شما به خون سرخ شود، امید سپاه ناامید میگردد...
بخون گر شود لعل، مویی سپید | شوند این دلیران همه ناامید
1- (Endnotes) جغرافیای شاهنامه و موقعیت شهرها شاید با امروز متفاوت باشد برای اطلاع دقیقتر رجوع کنید به کتاب: جغرافیای شاهنامه از کیومرث تا کیخسرو.مؤلف: حانیه بیرمی