تابستان روي بالش به خواب رفته بود!
تابستان روي بالش به خواب رفته بود!
براي ما تابستان از همين روزها شروع ميشد. از جوجههاي رنگي نحيفي كه از بازار ميخريديم تا روي دستمان چرت بزنند و موهبت فراموشي كارنامه سياه را از ما دريغ نكنند. از بستني يخي پرتقالي كه بقال پير دستمان ميداد تا باور كنيم جهان لختي با ما ميرقصد. از توپ چل تيكهاي كه مادر هر سال همين روزها ميخريد تا روي آسفالت داغ شوت بزنيم و شيشه همسايه را پايين بياوريم. از سفر شمال با فاميل وقتي لوبيا پلو با ماست عزت داشت. از گرفتن دستان بابا در دريا تا زبانمان لال در خاموشي خزهها و خيزابها غرق نشويم و خوراك نهنگها نگرديم. از بساط آب آلبالو و آب انجير در پيچ تند كوچه و بازار كسادي كه با خريد همه ليوانها توسط پدر رونق ميگرفت، از استخر گل آلود ساعت دو بعدازظهر وقتي با يك ساك سدري و يك مايوي سورمهاي ساعتها در صف ميايستاديم تا با جسمي داغتر از آفتاب تني به آب بزنيم، از شبنشيني در پارك كوچك محله و سق زدن به ساندويچ كتلت با نان بولكي. از رستاخيز كلمات در ميان كتاب قصههاي خوب براي بچههاي خوب. از قيلوله اجباري زير پنكه قديمي با روياي دويدن همراه مرضيه در كوچه باغهاي خلوت. از تازگي هلو، زردآلو و شليل روي چرخ طوافي، از شربت خاكشير پس از بازيگوشي در فصل گرم ناشكيب. از قدم زدن با دختر همسايه كنار فوارهها، از شب بيداري زير سقف آسمان و شمردن هزارباره ستارههاي روشن. از تماشاي جام جهاني و زلزله مرگبار و عزا گرفتن زيتونها. از فرفره كوچكي كه در باد ميچرخيد. از پرواز بادكنكها و كايتها در عصرهاي بيقراري. بي مداهنه تابستان آن سالها چقدر چشم نوازتر بود و شور و شادي چقدر افزونتر.آن سالها كه كبوتران بر هرّه بلندِ تراس مينشستند و با بغ بغويي ممتد ما را به دهليزها و نقبهاي پشت بام سوق ميدادند.همان سالها كه پدر بود و نفسها و بوسهها و بازوهايش، خواهر بود و رختي و بندي و آفتابي و مادر بود و توبيخ و عتاب و خطاب. سوگمندانه دنيا در حال انبساط است و تموز ديگر روي بالش من به خواب نميرود و بچههاي كوچه هاشمي آنقدر از هم دور شدهاند كه ديگر همديگر را نميشناسند. كاش زمان كمي به ما رحم ميكرد تا دوباره در صف طويل استخر سرباز بايستيم، انحلال اندوه را اعلام كنيم و نرمه شوخ نسيم را بر جانمان بنشانيم و دست آخر به انهدام فصلهاي يخ آجين بخنديم!
احمد رضا درست گفته بود؛ در سايههاي تابستان ميمانم/بي آنكه نام كوچه بنبست را بدانم/در انتهاي كوچه يك كوه است/و چون قلب از حركت بازماند/من ندانسته در يك صبحگاه/ تابستان راهم را در گندمزار به دوزخ، به بهشت متوقف ميكنم.