بي خيال كابوسها و كاكتوس ها
چشمانت انگورها را به رسيدن ميخواند!
اميد مافي
زن بدبين به فصلهاي بيراه، چشمانتظار تابستان بود.ميخواست تموز با غمزه از راه برسد و درد و تعب را به تاخير بيندازد.ميخواست بيفانوس و بيگردسوز در تاكستانها قدم بزند، خاطرات يشمي را در آغوش بگيرد و بيآنكه از غروب بترسد تشرُف غورهها به انگورها را جشن بگيرد و به تاكها شاباش دهد.به بوتهها تهنيت بگويد و كلمه لامحال خشكسالي را با تَرسالي تاخت بزند.
مردهشوي ببرد زمستان را كه زني پژمردهتر از پونهها را بيوه كرد و در دادگاه خانواده واژه هرگز را روي لبانش نشاند تا سيزده روز مانده به بهار، هر چه باطل و اباطيل است را لعنت كند و از درگاه دادگاه تا مهتابي خانه پدري خون بگريد.ملاطفت را قي كند در روزگاري كه عشق كپك، شور بزك و ليلي لچك به سر كرده از دست بختك نحسي كه يك آن رهايش نميكند.
زن پس از دوسال حرف و حادثه برگشته و بيآنكه حتي يك جمله در ستايش عشق سخن بگويد، براي گذشته تاريكتر از خسوف در هُرم گرماي تاكستان و باغستان، شرجيترين سوگسرودها را با صداي زخمي ميخواند. وقتي عشق در روزگار دلدادگيهاي مجازي به يغما رفته و ديگر آواز رَزبانها از كوچهباغهاي دلباختگي به گوش نميرسد و وقتي هيچ كس براي گمشدهاش نامهاي با سطرهايي از مويه نمينويسد، لابد زن با ابروان كمان حق دارد لغزان و لرزان هذيان بگويد و هنگام چيدن ياقوتيهاي به بار نشسته، تار ببيند تابستانِ عطشآلودي را كه با لجبازي به روزگارِ غدار سراب را به آب و رنجيدن را به روييدن ترجيح ميدهد.
با اين همه زندگي ادامه دارد مادامي كه تمام داستانهاي تلخ، بالاخره جايي تمام ميشود و باروري جاي بيباوري را ميگيرد در عصر نسيان تا زن دوباره به زندگي برگردد، كنار باغستان حصير بيندازد، شربت سكنجبين بنوشد، عطر نان برنجي را استشمام كند و از تكلم كامل لغت بيوه شكوِه نكند.
زندگي يعني بيخيال كابوسها و كاكتوسها در هنگامهاي كه خورشيد بورياي زرد رنگش را گسترانده تا تو با مردمك چشمهايت انگورها را در نَرماي نسيم به رسيدن بخواني و به حس آسودگي دُرناها برسي.
پاي هر نامه هنوز
مينويسم روي ماهت را
از دور ميبوسم
اما تو ديگر هيچ شباهتي
به ماه نداري...