گرشاسپ (2)
علی نیکویی
چنان شد ز گفتار او پهلوان | که گفتی برافشاند خواهد روان
چون سخنان رستم را زال شنید از فرط خوشحالی چیزی نمانده بود جان به جانآفرین تسلیم کند؛ پس هرچه گله اسب بود بر رستم گذراندند؛ اما هر اسبی را که رستم میخواست بر نشیند، تا دستش را بر کمر اسب میبرد تا باره خویش را بالا بکشد، پشت اسب خم میشد و شکم بر زمین مینهاد. از میان گلههای اسب چشم رستم بر یک مادیان افتاد از بزرگی بهمانند فیل و رفتارش بهمانند شیر بود! پشت این مادیان کرهاسب نری سرخرنگ با خالهای سپید و چشمان سیاه دوان بود که چون مادرش نهنگ پیکر و چالاک بود؛ سمهایش چون پولاد مینمایید و تنش چون گل زعفران پر نگار بود؛ رستم وقتی آن مادیان و کرهاش را بدید دست بر کمند کیانی برد تا وی را بگیرد که چوپان گله ندا داد که ای پهلوان، اسب صاحبدار را نباید بگیری! رستم پاسخ داد که ای پیرمرد این اسب که داغی ندارد! پس صاحبش کیست؟! چوپان پاسخ داد ما را جرات آنکه او را داغ کنیم، نیست. او را رخش نام نهادهایم، اخلاقش چون رنگش آتشین است؛ نمیدانیم چه کسی توان نشستن بر پشت او را دارد؛ اما به کنایه او را رخش رستم میدانیم! سه ساله است و پهلوانان بسیاری خواستند او را با کمند از گله جدا نمایند؛ اما چون مادرش کمنددار را میبیند؛ چون شیر بر او یورش میبرد و او را از پای در میآورد.
رستم کمند خویش را انداخت و سر رخش را بگرفت، مادیان چون این صحنه را بدید بسان شیر بهسوی رستم تاخت تا با دندان سرش را برکند! چون مادیان به بر رستم رسید، پهلوان نعرهای کشید و از وحشت آن صدا مادیان خیره ماند، رستم مشتی بر گردنش زد، اسب بر زمین افتاد و از زمین برخاست و گریزان بهسوی گله رفت! پس کمد را برکشید و بر پشت رخش نشست؛ رخش گویا هیچ باری بر پشت خویش نداشت! رستم به چوپان گفت: قیمت این اژدها چند است و بهایش را به که باید پردازم؟ پیرمرد گفت اگر رستم تو باشی این اسب برای توست به شرط آنکه با او بتازی و دشمن ایران خوار کنی که قیمت این اسب بهای خاک ایرانزمین است! رستم خندید و گفت کان1 تمام نیکیها یزدان است. پهلوان سوار بر رخش پیش زال تاخت؛ پدر چون اسب و سوار را بدید از شادی دلش چون بهار شد و در گنج باز کرد و بر هر که بود دینار بخشید.
سپس سپهبد زال دستور حرکت سپاه باشکوه ایرانزمین را از سیستان بداد و کرنایها2و طبلها به صدا درآمدند؛ رستم پهلوان پیشاپیش سپاه ایستاد و زال زر در انتهای سپاه، لشکر ایرانزمین چنان بزرگ بود که ابتدا و انتهای آن را توان دیدن نبود. افراسیاب نیز سپاه توران را به سوی دشت ری راند؛ سپاه ایران بیابانها را درنوردید و به سوی رزمگاه رسید، در جایی که فاصله دو سپاه ایران و توران دو فرسنگ بیشتر نمانده بود هر دو سپاه روی به روی هم خیمه زدند تا موعد جنگ فرا رسد.
در این موقع زال زر دستور داد پیران و بزرگان ایرانزمین کنارش بیایند و روی به ایشان فرمود: بنگرید سپاه ایران چه باشکوه و عظمت است؛ اما این سپاه و ایرانزمین پادشاهی بزرگ میخواهد، چون زوطهماسب بمرد فرزندش آن بزرگی را در خود ندارد، پس شما بگویید چه کسی از تخمه فریدون به تخت ایرانزمین گماریم؟! موبد از میان جمع برخاست و گفت: کسی از فرزندان فریدون میشناسم که هم داد دارد و هم فر شاهی، بختش جوان است و نیکاندیش، او کیقباد است. زال زر روی به فرزندش رستم نمود و فرمود گروهی از لشکریان را برگیر و به سرعت بتازید و خود را به البرز کوه برسانید، آنجا کیقباد را خواهی دید به او درود و آفرین بگوی و وی را بشارت ده که سپاه ایرانزمین تو را چشم در راه است و تاج و تخت شاهی برایت آماده نمودند، فراموش نکن دو هفته بیشتر زمان برای این کار نیست؛ رستم و قدری از لشکریان به سرعت به سوی البرز کوه شتافتند.
طلایهداران توران و ایران بر هم تاختند؛ اما در این تاخت و تازها طلایهداران توران گریختند و با چشمانی اشکبار روی به سوی اسفندیار آوردند؛ اسفندیار از کار ایشان خشمگین شد پس یکی از پهلوانان دلیر توران به نام قلون را فراخواند و به او دستور داد فرمانده طلایهداران باشد؛ اما بسیار هوشیار، زیرا ایرانیان فریبکارند و ناگهان به طلایهداران حمله میکنند.
بشنویم از رستم که برای یافتن کیقباد راهی البرز کوه شده بود؛ رستم و همراهان به نزدیکی البرز رسیدند، در آنجا جایگاهی باشکوه دیدند که درختان بسیار داشت و کنار رود تختی آراسته بود که جوانی زیباروی زیر سایه درختان آرمیده بود و در کنارش پهلوانانی دست بر سینه مشغول رسیدگی به وی بودند، چون رستم را دیدند پیش آمدند و گفتند در رسم ما پذیرایی از مهمان عادتی کهن است پس در آی بر این سایهگاه که ما بزم شاهانه داریم تو نیز در این بزم باش و می بنوش. رستم به آنها گفت: ای پهلوانان معذورم بدارید من باید به سرعت به البرز کوه برسم که کاری بسیار مهم دارم وقت میخواری نیست؛ زیرا باید کسی را برگیرم و به سوی تخت ایران برم برای شاهی، تنها مرا یک راهنمایی کنید! آیا شما نشانی از کیقباد میدانید؟ آن جوان زیباروی که بزرگ پهلوانان بود به رستم گفت من نشانی از کیقباد دارم اگر افتخار بدهی و مهمان من شوی و نان مرا بخوری به تو هم نشان کیقباد را خواهم داد و هم رسم دیدارش را. رستم؛ چون این بشنید به سرعت از اسب فروآمد و کنار تخت آن جوان زیباروی بنشست. جوان دست رستم را بگرفت و در دست دیگرش جام بادهای برداشت و بر دست دیگر رستم داد و به رستم گفت تو از من نشان کیقباد را پرسیدی! این نام را از کجا شنیدهای؟
بپرسیدی از من نشان قباد| تو این نام را از که داری به یاد
1. معدن
2. شیپور بزرگ جنگی