کیقباد (3)
علی نیکویی
ببردند نامه بر کیقباد | سخن نیز ازین گونه کردند یاد
پیک پادشاه توران نامه را به دربار پادشاه ایران، کیقباد رساند؛ شاه ایران نامه را خواند و پاسخ را چنین فرمود: نیک میدانید که ما در جنگ پیشدستی نکردیم! اولین ستم را نیز نیای شما تور بنا کرد و پادشاهی چون ایرج را نماند تا بر تخت شاهی بنشیند و او را کشت و در روزگار ما این فرزند تو افراسیاب بود که با شمشیرهای برهنه از رودخانه جیحون [مرز ایران و توران] بگذشت و برای جنگ به خاک ایران درآمد! نیک میدانی که پسرت [افراسیاب] با شاه نوذر چه ستمی کرد که نهتنها دل ایرانیان بلکه جگر دد و دامهای کوه و بیابان نیز برایش بسوخت! افراسیاب بود که از کینه برادر خود اغریرث خردمند را بکشت؛ با این همه اگر شما از رفتار زشت خود پشیمان شوید و بر سر پیمان بازگردید، من در دلم جای کینه نیست؛ آنسوی جیحون را به شما بخشیدم مگر فرزندت افراسیاب دلش آرام گیرد. پس کیقباد شاه پیام صلح شاه توران را قبول نمود پیمانی نو میان ایران و توران نوشت.
پیک توران با پیام و نامه کیقباد به سرعت سوی شاه توران بازگشت؛ با رسیدن پیک از ایران، تورانیان سپاه خویش را از مرز ایران عقب کشیدند و آنسوی جیحون رفتند و خبر این عقبنشینی به کیقباد رسید و شاه ایران شاد گشت. رستم به کیقباد گفت: ای شهریار اینک با تورانیان از آشتی درنیا، ایشان پیش از این میلی به آشتی نداشتند بدین روزگار خفت گرز من بود که درآوردشان. کیقباد روی به رستم نمود و گفت: ای پهلوان چیزی نیکتر از صلح و خردورزی نزد من نیست؛ امروز که نبیره فریدون [پشنگ/شاه توران] از ترس ادامه جنگ را نمیدهد هر انسانی که خرد دارد باید به کژی و راه ناراست فکر نکند؛ ای رستم بر روی ابریشم دستور حکمرانی تو از زابلستان تا دریای هند را نوشتیم در کنار پدر پهلوانت زال بر تخت آن دیار تکیه زن و چون خورشید بدرخش، اما شهر کابل در اختیار نیای مادریات مهراب خواهد بود؛ اما تو همواره خویش را برای جنگ آماده نگاهدار که همیشه پادشاهی در صلح نیست. سپس کیقباد بر سرش تاج زرین نهاد و بر میانش کمربندی طلایی بست؛ رستم بر شاه تعظیم کرد تا مرخص شود که قباد فرمود: جهان به یک موی دستان [زال] نمیارزد که وی تنها یادگار از بزرگان پیشین است پس دستور داد لباس شاهی با پنج فیل گنج به رستم سپارند تا برای پدرش زال ببرد و به رستم گفت: به پدرت بفرمای تا من زندهام تو از ثروت جهان بینیازی. پس به دیگر پهلوانان که در جنگ ایران و توران پهلوانی کرده بودند؛ چون قارن و کشواد و برزین و خراد خلعت و لباس شاهانه بخشید و ایشان را به طلا و نقره نواخت.
پس از آن کیقباد به سوی پارس رفت و شهر اسطخر را نشستگاه و پایتخت خویش گمارد؛ زیرا کیان آنجا را مایه فخر خویش میدانستند، چون در اسطخر اساس شاهنشهی را گستراند و بر تخت کیانی نشست از سراسر جهان به دیدارش شتافتند؛ زیرا پادشاهی دادگر بود، به بزرگان فرمود: جهان از کران تا کرانش از آن من است؛ اما اگر در این گستره پهناور شاهیم فیلی به پشهای ستم روا کند و راهی جز راه دین و دادگری رود برای من این شاهنشاهی به پشیزی نمیارزد، زیرا در جهان من به جز راستی چیز دیگر نخواهم که چیزی جز راستی اسباب خشم خداوندگار خواهد شد. فراموش نکنید در نظر من نظامیان و مردمان عادی برابرند و همه مردمان لشکریان من هستند پس همگان به زیر چتر دادگری من زندگی خواهند کرد، زیستی با خردمندی و بیآزاری؛ هر کس ثروتمند است و توانا در این آسایشی که من نهادم به راحتی بخورد و سپاسگزار من باشد و اگر کسی از مردمان انبانش تهی شد و دستش خالی باکی نداشته باشد که دستگاه من موظف است او را بخوراند و بپوشاند. کیقباد با این مردمداری جهان را آباد کرد و یکصد سال شادان زندگی نمود، کمتر شاهی چون وی جهان بر خویش دید.
کیقباد چهار فرزند خردمند داشت که یادگارهای او در جهان بودند؛ نخستین فرزند وی کاووس بود و دومینش کیآرش بود و سومینش کیپشین و چهارمین فرزندش آرش نام داشت.
روزگار خوش کیقباد بر ایران و جهان گذشت تا شاه از صدسال بر تخت نشستنش گذشت و باخبر شد که روز رفتنش رسیده است؛ پس پسر بزرگش کیکاووس را بخواند و سخنانی بلند در مورد داد و دهِش با پسرش گفت و درنهایت به فرزند دلبندش روی کرد و فرمود: از تن من بهزودی رخت شاهی را بهدر خواهند آورد تو مرا در تابوت بسپار و تخت شاهی را بردار؛ اما اگر میخواهی بدانی بعد از صدسال شاهنشاهی در آستانه جان دادن حال دلم چگونه است، مانند آن روز خوشحال هستم که لشکر ایران مرا از البرز کوه به پایین آورد و بر تخت شاهی نشاند؛ اگر میخواهی از هرجایی بهسوی تو تنها آفرین برسد دادگر و پاکدین باش، اگر بند و دامِ افزونخواهی و زیادهطلبی سرت را بگیرد آغازگر جنگخواهی بود و شمشیر از نیام خواهی کشید؛ چون سخنش بدینجا رسید از این جهان رخت بر بست و جای زیستن در کاخ در تابوت رفت. داستان کیقباد به فرجام رسید و ازاینپس داستان کاووس را خواهیم شنید.
بسر شد کنون قصه کیقباد | ز کاووس باید سخن کرد یاد