از چالشهای اجتماعی
غزل لطفی
حدود ساعت ۳ بعدازظهر، بعد از یک روز شلوغ کاری در تحریریه، به سمت استان گیلان حرکت کردم. از اتوبان چمران که وارد اتوبان حکیم شدم، چشمم به آمپر بنزین افتاد. تقریبا نیمهپر بود. با خودم گفتم باک بنزین را پر کنم که تا مقصد، راحتتر بروم. کمی جلوتر تابلوي پمپ بنزین را دیدم. از بریدگی کنار اتوبان وارد جایگاه شدم. از ابتدای جایگاه، تقریبا هر چند قدم، یک برگه A4 چسبانده بودند و با ماژیک مشکی نوشته بودند: کارت سوخت نداریم و تا کنار نازلهای بنزین این برگهها ادامه داشت. نازلهای بنزین در ردیفهای سهتایی بود و وقتی نوبت من شد، در کنار سومین نازل ایستادم. متصدی پمپ بنزین نگاهی کرد و سرگرم کارش شد. منتظر شدم تا کارش تمام شود و از او درخواست کنم برایم بنزین بزند. بعد از چند دقیقه که دو ماشین جلویی بنزین زده بودند و در حال حساب کردن بودند، اشاره کرد بیا جلوتر و من هم بعد از رفتن ماشینهای جلویی رفتم کنار نازل اول ایستادم. سوییچ و کارت را از من گرفت و سوختگیری آغاز شد. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که به سمت پنجره سمت شاگرد که تا نیمه پایین بود، آمد و گفت: باکت رو از آینه میبینی؟
گفتم: بله.
گفت: «ببین چقدر لعاب داره! باکت آشغال گرفته، ممکنه تا چند دقیقه دیگه، ماشینت ریپ بزنه، حتما نشون بده.»
خیلی متوجه منظورش از «لعاب داره» نشدم. گرمای هوا و انعکاس بخار بنزین، تنها چیزی بود که دیدم و عادی هم به نظر میرسید. با همه این احوالات اما گفتم: ممنونم که گفتید. حتما میرم نمایندگی.
یهو رفت پشت نازل [احتمالا قفسهای آنجا بود که از زاویه دید من معلوم نبود] و با یک قوطی مکمل برگشت و گفت: تو این گرما اسیر میشی، بذار کمکت کنم، یه دونه مکمل اصل دارم.
گفتم: ممنونم اما فکر کنم برم نمایندگی بهتر باشه.
گفت: تو راه خاموش میکنیا.
گفتم: با امداد تماس میگیرم.
گفت: ورث (wurth) اصل آوردم برات، نمایندگی اینا رو نداره.
مجدد تشکر کردم و گفتم: باید حتما از نمایندگی بپرسم. ممنونم، نیازی نیست شما زحمت بکشید. با اخم و دلخوری قوطی مکمل را برد. باک بنزین پر شد و به مونیتور نگاه کردم تا مبلغی که باید پرداخت کنم را ببینم. طبق عادت همیشه عددی بیشتر پرداخت میکنم تا از متصدی که برایم بنزین زده تشکر کرده باشم. اما با خودم قراری دارم که به متصدیانی که عدد روی مونیتور را بالاتر میگویند و سرخود برای خودشان مبلغی را در نظر میگیرند، انعام نمیدهم.
روی مونیتور مبلغ کل: ۵۰۸۰۵ دیده میشد.
پرسیدم: چقدر شد آقا و همزمان عابربانک را به سمتش بردم.
کارت را گرفت و گفت: رمز.
رمز کارت را گفتم و مجدد پرسیدم چقدر شد؟
۶۰ هزار تومان کارت کشید و کارت و رسید را به من داد و گفت ۶۰ تومن.
گفتم: روی مونیتور پنجاه و خردهای نبود؟!؟!
جواب نداد.
پیاده شدم و با انگشت مونیتور را نشانش دادم.
با عصبانیت گفت: خب باشه! من وظیفه ندارم برات بنزین بزنم.
گفتم این را باید اول میگفتید.
در ضمن من مشکلی با انعام ده، پانزده هزار تومنی ندارم و همیشه این مبلغ را خودم میدهم ولی شما باید عدد را درست میگفتید.
گفت: حالا که مشکلی نداری برو دیگه!
تکرار کردم شما باید عدد را درست میگفتید. انعام را که به زور نمیگیرند.
راننده ماشین پشت سر من پرسید چی شده خانم؟
گفتم: ایشون اول تلاش کرد به من مکمل بفروشه بعد که موفق نشد حالا هم برای خودش حدود 10 هزار تومن انعام در نظر گرفته.
متصدی با عصبانیت داد زد چرا شلوغش میکنی؟ برات بنزین زدم پولش رو گفتم.
گفتم: تعرفه قیمتی دارید؟
گفت: تعرفه منم مشکل داری برو شکایت کن!
بدون اینکه جواب بدم از مونیتور عکس گرفتم و به سمت ماشینم رفتم.
متصدی با صدای بلند داد زد: آره عکس بگیر، شکایت کن ببینم به کجا میرسی! کیو دارن جای من اینجا بذارن که تو سرما و گرما براشون کا ر کنه.
در حال سوار شدن به ماشین گفتم حتما پیگیر میشم. حرکت کردم و در فکر بودم که چرا در جایگاه از کارتخوان سیار استفاده میکردند! حدود ۴۸ ساعت در پایتخت بودم و شب را با بیبرقی گذرانده بودم و روز بعد هم چالش پمپ بنزین ! کلافه و خسته به جاده زدم.