نقد نمايش «ورق الخيال»
برگ شاهدانهاي كه نه تاريخ ميشناسد، نه شاه
آريو راقب كياني
در تاريخ اين گونه عنوان شده است كه در دوره صفويه و بالاخص در نيمه دوم حكومت آن سلسله، اعتياد به افيون (ترياك) و مشتقات آن بيشتر جامعه ايران را در برگرفته بود و جامعه به اين موضوع به چشم عادتي عرفي نگاه ميكرد و صد البته روي خوش نشان ميداد. در نتيجه آن، نميتوان دچار شدن شاهان اين دوره به افيون و تاثيرگذاري آن بر تصميمات خلقالساعه و بيمنطقشان را ناديده گرفت و در واقع اين عمل نوعي از تاكتيك سياستگريزي براي آنها محسوب ميشد. اما نقش شاه سلطان حسين و بيكفايتي او در سقوط اين سلسله اجتنابناپذير است. در توصيف او آمده است كه او انساني ضعيفالنفس بوده كه به خاطر ترسهايش هيچگاه ساختار سياسي منسجمي را براي خود لحاظ نكرد و تا جايي كه توانست از ورود به مسائل حكومتي پرهيز كرد و از آن دوري گزيد و آنچنان خود را درگير حرمسرا و باورهاي خرافي و پيشگويي منجمانه و متوسل شدن بياندازه به استخاره كرد، بيآنكه بداند اين انفعال رفتاري به چه نحوي سببساز آن خواهد شد كه سرزمين و تاج و تخت را دودستي تقديم محمود افغان كند. بايد گفت او پادشاهي بود كه در زمان زمامدارياش، خود را تماما سرگرم و مشغول به مسائل جزیي همراه با منجمان و جماعت دون همكيش خود كرده بود و با اسطرلاب انداختن، سعي در حل مسائل پيش پا افتاده ميكرد. طبيعتا نزد چنين پادشاهي عقلانيت جايگاهي نداشت و منجمان از منزلت بهتري نسبت به طبيبان و سپهسالاران برخوردار بودند و مقدرات نحسشده ميبايست زيرنظر آنها و چرخ و سير كواكب و صور فلكي مشخص و واكاوي ميشد. به تبع چنين رويكردي نهايت او آن ميشود كه در اتاقكي به همراه يكي از همسران و يكي از غلامهايش زنداني و شبانهروز به استغفار مشغول ميشود.
«زندان بيزنداني، بيمعناست. بيزندان، زندانباني نيست. بيزندان و زندانبان، شكنجهاي نيست.» نمايش «ورقالخيال» به نويسندگي محمدصادق گلچين عارفي و كارگرداني اسماعيل گرجي با اين ديالوگ آغاز ميشود و تماشاگر را به مكان و زماني پرتاب ميكند كه در آن سه كاراكتر كه مبتلا به يك ساديسم تكثيرشونده و روحيه شكنجهگري موروثي هستند، 769 روز است كه كسي را نتوانستهاند پيدا كنند تا شكنجه كنند و از جنوني كه در اعمال شكنجه كردن داشتهاند، بيبهره و در نتيجه ملول شدهاند و در نتيجه اين بيعاري تن به بر پا كردن معركهاي مضحكهوار و خودآزارگري رو آوردهاند. نمايش «ورق الخيال» به مرور در روايت نمايان ميسازد كه دست به برهه تاريخي خاص و ماهيت ويژه آن يعني دوره صفويه گذاشته است كه در آن، اوضاع ممكتداري مبتني بر خرافات و تاثيرات آن بر زندگي مردم بوده است. نمايش جامعهشناسانه «ورقالخيال» نشان ميدهد كه چگونه توده مردماني كه زير چتر رعيتپروري، روزگاران را به سر بردهاند، در ستايش خرافات و موهومات به چنان وضعيت افيونزده و هپروتواري دچار شدهاند كه هر چقدر كاراكتر مخبر (با بازي محمد صادق گلچين عارفي) به آنها واقعيت پيش رو و بيم نزديك شدن محمود افغان به سرزمينشان را هشدار ميدهد، حاضر نميشوند از خلسه فكري خود خارج شوند و تنها حاضرند گوش خود را به حس نشئهوار گفتارهاي بيسر و ته منجمان بسپارند.
نمايش با كاراكترهاي لاغر و تكيدهاي كه روي صحنه دارد و به نوعي سلسله مراتب درباري را نيز ميتوان از آنها دريافت كرد، از فيزيك و انداموارگي بازيگران نهايت سود را جسته است و هم در انتقال ضعف بدن و جسمانيتي آشفته و به هم ريخته و به فلاكت افتاده به دليل افيونزدگي ايشان موفق عمل كرده است و هم در ابراز هجويه ديالكتيك بين شخصيتها و بيهودهگويي آنها با نگاهي فرماليستي كه دارد، تقليل فهم، كندذهني و همچنين بيثباتي در رفتار و جنونوارگي در كردارشان را به مخاطب به همان علت ارايه ميدهد. سه شخصيتهاي بوالهوس (با بازي علي محمودي)، بوالعجب (با بازي عبدالحميد گودرزي) و بيزبان (با بازي اسماعيل گرجي) كه هر يك سمبل قشري از سلطنت هستند، به واسطه مصرف اين ماده سُكرآور دچار عارضه اليناسيون شده و ترجيح ميدهند با ورق النشاطي كه به آنها شادياي كاذب ميدهد، چشم خود را به واقعيت و بحران پيراموني ببندند و آن چيزي را كه هستند و بايد باشند، كتمان كنند و با الماني دروغين و در عين حال خيالانگيز به خماري فرو بروند. بنابراين تماشاگر با كلوني از آدمها مواجه ميشود كه مغزشان پس از مصرف در مسير اشتباه به حركت در ميآيد و با روانهاي مسموم و پوكي كه دارند، نطق بيمنطقشان باز ميشود و به آني كه تاثير مخدر از بين رفت، دچار سكون و كسالت و رقتبارگي ميشوند. در واقع افيون عامليتي سوژهوار ميشود كه اختيار و اراده آنها را در دست ميگيرد و آنها را به ابژههاي سست و از هم گسيختهاي مبدل ميكند كه لحظهبهلحظه به حقيقت انحطاط خويش نزديك و نزديكتر ميشوند.
با حضور كاراكتر منجم (با بازي ايمان صيادبرهاني) در محضر اين سه نقش، آنها همچنان بياعتنا و بياهتمام به خبرهاي مهم مخبر در خصوص حمله افغان هستند و ترجيح ميدهند خود را به سوداي اوراد بيانديشه او مشغول سازند و بيعملي خويش را با جبرگرايي خرافهگويانه منجم تاخت بزنند و يك سقوط دستهجمعي را در محيط دايرهوار محبوسشده در آنكه حكم همان اتاقك روزهاي پاياني عمر شاه سلطانحسين را دارد، تجربه كنند. مكان دايرهاي شكلي كه در اين نمايش هم مبين و نمادي از احساس زنانگي است كه در ضديت و تعارض با آن تعريف ميشود و بهصورت خفهشده در مكان به كلي مردانهشده قصه متبادر ميشود و هم مفهوم تكرار و سياليت رخدادهاي حادثهشده بر اين سه كاراكتر را در طول تاريخ بيان ميدارد كه چرخان و گردان به نقطه اول خود بازميگردد. كاراكتر منجم با فراخوان ايدئولوژيك مدنظر اين سه كالبد، نه تنها خود را از بند عذاب آنها ميرهاند، بلكه به مرور آنها را مطيع خود ساخته و به عقوبتشان نزديك ميكند. در واقع سرخوشي حاصل از بنگي كه منجم به اين سه پرسوناژ تعارف ميكند، علاوه بر اينكه باعث حالت و وضعيتي از همانيابي پيشجويانه آنها ميشود، نيازهاي صرفا جسماني شده آنها را نيز ارضا ميكند. كاراكتر بوالعجب كه در اين نمايش سمبلي از شاه سطان حسين است، به بييقيتي اجباري دچار شده است و با آنكه تلاش دارد تصويري اقتدارگرا و باسمهاي از خويش ارائه بدهد، به دليل از بين رفتن هويت و شان سوژهاياش در نهايت خود مبدل به ابژه- ابزار دوار شده است كه اراده به كيف او در دست و متاع ديگري يعني منجم تعريف ميشود و با آنكه به شكلي مرتاضگونه نشسته است و دستار منجم را به شكل متفكرانه بر سر نهادده است و ميخواهد اينگونه همه امور را زيرنظر داشته باشد، با به تاخير انداختن انتخاب راستين، عايدي او چيزي جز كسالت كاهلانه در وادياي كه در آن گرفتار شده نيست. «ورقالخيال» با موسيقي دلهرهآور و شبهتعزيهوار كه براي لحظههاي افول اين شاه انتخاب كرده، دور شدن تدريجي او را از جهانهاي ممكن را پديدار ميكند. او كه سقوط دولت معين شده در طالع را به دولت عثماني نسبت ميدهد و سه روز بيدولت بودن و بدلي جايگزين خويش كردن را در خلوت به صورت ارجاعي پرتكرار مرور ميكند، بناي ترجيح خويش را گريز از امر واقعي تروماتيك خود، يعني به زمين خوردن خود و همه ملازماناش واقع مينهد. نمايش اينچنين ذهن مخاطب را درگير سوالات فراواني ميكند كه آيا گذشت اين سه روز و بر مصدر نشاندن زن (ضعيفه) بر مسند سلطت به جاي او، به گفته منجم گزافهگو گرهگشا خواهد بود؟ آيا بريدن زبان اين زن براي برگردان شاه بر تخت سلطنت مبتني بر عقلانيت است؟ آيا نظربازي وزير اعظم يا همان بوالهوس بايد سدي در برابر «من ميانديشم» شاه در بازه زماني هفتم تا يازدهم ذيالعقده ايجاد كند؟
«ورق الخيال» بيپرده روايت ميكند كه حمله افغان شايد در نيست و نابود شدن حكومت صفويه در ظاهر امر تعيينكننده بوده است. وليكن عامل اصلي و ناپيدا را بايد در «خودكنارگذاري» جماعتي مافنگي و جادوپرست جستوجو كرد كه دچار شيفتگي خيالي شدهاند و اولويت را در برتري مرد و وجود نداشتن زن و حقنه كردن سكوت به او ميپندارد و با راديكالترين زوال فكري گروهي و پافشاري بر آن، جاي مكان دايرهاي خاك گرفته زن را بهوسيله مردي پر ميكند كه هستن و بودن آن منوط به انديشه نباشد، بلكه وابسته به توهمي القايي از برگ شاهدانهاي باشد كه آنها را در خيال و گزارههايي چندشخصيتي و نقابزده بر چهره و گهگداري شبيهسازي شده به زن جاينمايي كند تا ورقي ديگر از تاريخ را به شكلي بياختيار رقم بزنند. برگ شاهدانهاي كه نه تورق صحيح تاريخ را بلد است و نه شاه را ميشناسد.