ما ميتوانيم با بچههايمان دوباره بزرگ شويم
غزل حضرتي
يك هفتهاي ميشود كه مدرسه شروع شده و از يك هفته قبلش هم تبليغات مدرسه شروع شده بود. در اينستاگرام كه ميچرخيدم،ويديوهايي ميديدم مخصوص مادرهايي كه بچه مدرسهاي دارند؛ چگونه لقمه درست كنيم، چه چيزهايي براي خوراكي وسط روز بچهها بگذاريم، چگونه وعدههاي سالم را قشنگ درست كنيم كه بچه رغبت كند بخورد. از آنجايي كه پسرم بدغذاست و يكسري خوراكي محدود را بيشتر نميخورد، اينها را كه ميديدم رد ميشدم. اما مساله ديگري هم اين وسط بود كه باعث ميشد تا اين ويديوها را ميبينم، دربروم. اين حجم از دغدغه براي يك خوراكي ساده وسط روز برايم قابل هضم نبود. مگر بچهها چه ميخواهند از يك خوراكي؟ همه بچهها يا يك لقمه نان و پنير ميبرند حالا با گردو يا هرچيزي يا بيسكويتي، ميوهاي چيزي. اما اينكه بياييد به شما 10 مدل لقمه وسط روز مخصوص بچهمدرسهايها ياد بدهم يا اينطوري خوراكي بچينيد براي بچهتان تا در زنگ تفريح به وجد بيايد و همهاش را بخورد را نميفهمم. بچه من با چيدمان هنري، امكان ندارد خوراكي كه دوست ندارد را بخورد. اين هم مثل همه كارهاي مادرها، براي دل خودشان است تا به وجد آوردن بچه.
اما سميترين چيزي كه در اين روزها ديدم، كساني هستند كه براي بچه 7، 8سالهشان ميز صبحانه لاكچري ميچينند تا پرنس يا پرنسسشان خاطره خوبي از اول مهر در ذهنش بماند. به زور يكي از اين ويديوها را تا انتها ديدم به اين نيت كه تعداد غذاهايي كه براي گلپسرش ميچيند را بشمرم. به جرات ميشود گفت 10 مدل صبحانه را براي روز اول مهر پسرش تدارك ديد در حجم يك مهماني؛ نيمرو با خامه، پنكيك، پنير خامهايهاي فرم داده شده كه وسط بشقابش را با گردو و گوجهخيار ريز شده پر كرده بود، ظرف ميوههاي تازه هنرمندانه برش خورده، ظرف مزه شامل ژامبون، گردو، انواع پنير، زيتون، فلفل. چاي و كره و مربا هم كه آن گوشهها جزو بخش كاملا معمولي ميز بود و كسي به آنها نگاه نميكرد.
پسركي آمد و چاي را هم زد و يك لقمه گرفت و تمام. اين حجم از تبليغات، اين حجم از ذوقزدگي براي شروع درس و مدرسه، اين حجم از شوآف و اعلان عمومي كه من مادري هستم كه براي فرزندم ميزي اندازه يك مهماني ميچينم حتي اگر همهاش را دور بريزم را نميفهمم. كامنتهاي زير اين ويديو نشان ميداد كه من تنها كسي نيستم كه از ديدن اين ويديو تعجب كردهام و دركش نميكنم. كاربران خودشان را با فرزند اين خانم مقايسه كرده بودند و هركسي خاطرهاي از لقمهاي كه برايش ميگرفتند تا با خود به مدرسه ببرد، نوشته بود. در عين حال كه خندهدار بودند، حجم تناقض بين اين دو نسل؛ كودكان ديروز كه مادران امروز شده بودند را نشان ميداد. اين مادر حتما خودش هم جزيي از ما كامنتگذاران بوده و در سالهاي دهه شصت و هفتاد، وقتي صبح ميخواسته راهي مدرسه شود، مادر يا پدرش لقمهاي هول هولكي درست ميكرده و در كيسه فريزر ميگذاشته و او را راهي ميكرده. نهايتا يك سيب يا نارنگي هم ته كيفش ميانداخته كه معمولا بعد از چند روز همان ميوه به شكل گنديده از كيفش راهي سطل آشغال ميشده. ما داريم از آنور بوم ميافتيم. درست است كه نسل ما دچار كمبودهايي بوده، بيتوجهيهاي زيادي به خود ديده، محدوديتهاي زيادي را تجربه كرده، اما اين مدل توجه آن چيزي نيست كه كودك امروز به آن نياز داشته باشد. بچهها 7 صبح كه دارند راهي مدرسه ميشوند اصلا دهانشان باز نميشود صبحانه بخورند. به زور بايد دو، سه لقمه سرپايي برايشان گرفت تا اگر تا 10 صبح چيزي نخوردند، ضعف نكنند. كاش مشكلاتي كه در نسل خودمان شاهدش بوديم را اينطوري جبران نكنيم. كاش به جاي اينكه از اين سر ميز تا آن سر ميز صبحانه بچينيم، كودكمان را صبح با ناز و نوازش بيدار كنيم، كاش وقتي كودكمان از آقاي ناظم ترسيد، راهي مدرسه شويم و با او صحبت كنيم و تلاش كنيم ناظم در چشم بچه، آدم ترسناكي نماند. كاش تلاش كنيم مدرسه را جايي امن براي كودك تعريف كنيم و از معلم و ناظم هم بخواهيم همين كار را كنند، دقيقا برعكس چيزي كه براي ما اتفاق افتاد. كاش در انجام تكاليف مدرسه طوري با كودك پيش برويم كه از مشق نوشتن فراري نشود و فكر نكند شروع مدرسه مساوي است با پايان روزهاي خوش كودكياش. كاش اسم همكلاسيهايش را ياد بگيريم، در راه بازگشت از مدرسه از او بخواهيم روزش را تعريف كند، چه چيزهايي شادش كرده، از چه چيزهايي نگران شده. اينها را ما نداشتيم. به او ياد بدهيم وارد مرحله جديدي از زندگيات شدي، تو حالا هر روز چيزهاي بيشتري در مدرسه ياد ميگيري. دوست دارم همهچيزهايي كه ياد ميگيري را به من هم ياد بدهي. ما ميتوانيم با بچههايمان دوباره بزرگ شويم.