به ياد روزهاي نويي كه ساختي؛ تولدت مبارك آقاي كلباسي
مرتضی حاجیعباسی
مرتضی حاجیعباسی
داستان «نوروز آقاي اسدي» نوشته نويسنده فقيد، محمد كلباسي، از اين نظر كه جز معدود داستانهاي كوتاه معاصر فارسي است که با موضوع و حتي عنوان «نوروز» نوشته شده و نيز ريتم و راه به شدت دنبالكردني آن، علاوه بر آنكه شايسته بررسي و مداقه است، از نظر مضمون نيز به شكل عجيبي در قرابت با زيست اخير ايراني رخ مينمايد. طرفه آنكه حتي اتفاقات خارج از متن اين داستان، چنان پرهياهو بوده كه آن را به يكي از پرحاشيهترينها در داستاننويسي معاصر تبديل كرده است و به نوبه خود بر شور دانستن دربارهاش ميافزايد.
داستان و طرح آن
داستان «نوروز آقاي اسدي» در يكي از مجموعهداستانهاي محمد كلباسي با عنوان «او» به چاپ رسيد. اين مجموعهداستان در ۱۳۹۹ توسط نشر چشمه روانه بازار كتاب شد.
در اين داستان كه با زاويه ديد اولشخص روايت ميشود، راوي يعني آقاي اسدي كه بزرگ خانواده است در نوروزي از سالي، ميزبان پير و جوان و كوچك و بزرگ است كه از اطراف و اكناف به خانهاش در شهر اصفهان سرازير شدهاند. او در اين گيرودار كه حقوق بازنشستگي تنگ مهمانداريهايي از اين دست را خرد نميكند، خود نيز در عين ابتلا به درد افيون، در فكر دمي گرفتن از دودي است تا لختي بياسايد. او شبانه پول عيدي نوهاش و پيكان باجناقش را برميدارد تا خود را به خانه شخصي با نام مرشد برساند و چاره از كار فروماندهاش كند. او با خود ميانديشد كه در بازگشت، مسافراني را نيز به مقصدشان خواهد رساند تا از پول دريافت شده هم وجه جنس به جيبش بازگردد، هم عيدي نوه را سر جايش بگذارد و هم خرج مهمانان را جور كند. اما در راه رفت به مسافري برميخورد كه او نيز تمناي دود و دم دارد، كسي كه در اصفهان غريب است و ادعا ميكند جيبش، برعكس آقاي اسدي، پر است. او خود را دوبلور و بازيگر معرفي ميكند و پيشنهاد ميدهد خرج هر دوتاشان را بر عهده گيرد به شرطي كه هر چه زودتر به خواستهاش برسد. آنها به خانه مرشد ميروند و مسافر تا ميتواند زيادهروي ميكند و پس از او نوبت به آقاي اسدي ميرسد، اما لحظهاي كه ميپندارد با خيال راحت دمي را به آسودگي خواهد گذرانيد، اوضاع بر وفق مرادش نميراند و داستان بهگونهاي ديگر پيش ميرود...
درباره داستان
«نوروز آقاي اسدي» حكايت استيصال بشري است كه زيست امروز جهان او را به نقطه انزوا و فرار كشانده است. فردي كارمندمآب كه جز در پاي منقل و به صرف افيون پناه و مامني نمييابد و در تنگناي خردكننده شرايط، ناتوان از كاربست سنت به صورتي درونماندگار است. سنن را همچون پنبههاي زده شده و ريشريش مييابد كه لفاف مدرنيته به هيچ روي بند و تسمهاش نميگردد. ديروزِ ضدقهرمان اين داستان بهطور دردناكي از امروزش گسسته است. شخصيت نقش اول، فاصلهاي گران بين درون و بيرونش حس ميكند كه براي پر كردنش سفري كوتاه و عيني را از خانهاي در پسله شهر اصفهان به سوي اعلي و بالاي آن شهر ميآغازد. اما اين سفر بهرغم كاركرد ديرينه در ادبيات فارسي به معناي «رهپويي»، ابدا استعلايي نيست؛ از خود به در شدن است، اما در پس آن فنايي بركشنده و عيارمند در كار نيست. كلباسي با تهي ساختن سفر از معناي معهود آن در واقع حال وارون شده ايرانيان را نشانه ميرود. اينكه اميد به نااميدي بدل ميشود و واحدهاي شادي يكييكي آب ميشوند و سيلي كه به راه مياندازند، افق ديد قابل اتكا را ميشويد و با خود گم ميكند. آقاي اسدي اميد ميبافد، اما تنها و تنها رنجِ خود ميبرد. در انتهاي سفري كه بيبايد اتومبيلِ، به قول خودش، «همريش»اش را صحيح و سالم به او بازميگرداند و عيديهاي نوهاش را باز پسميداد؛ لول ميشد و سرحال، چرتهاي نشئگياش را ميزد، با هماوردي مواجه ميشود كه خاكسترنشيني در ديار اميدهاي نااميدشده ارمغانش خواهد بود. به راستي از اين تصوير جز خود را گستراندن به لشكري كه از جنگها نه فقط دست خالي كه خسرانزده و كشته داده باز ميگردد، چه ميآيد؟ آري، بازتوليد پرده پرتكرار لشكري شكستخورده.
نوروز آقاي اسدي فقط حال و قال نوروز آقاي اسدي نيست، وصف زمانه اسديهاست. كلباسي در اين داستان حتي همسفر و مرشدي را هم كه در كار كرده، از معناهاي پيشينشان به در آورده است. آنان كه روزگاري در قالب ويرژيل و خضر رخ مينمودند، حالا يكي شبگردي است حيدرينام كه از حيدروارگي و رهنمونگري فقط صدايي اسطورهاي را نگه داشته و باقي را به جوي فروخته است. او ميدزدد و ميبرد و دروغ ميگويد و چونان رهزنان فرار را بر قرار ترجيح ميدهد. اما قرار در پيشگاه چه كسي؟ مرشدي كه نامش عاريهترين اسم دنياست. كتاب و كتابخانه را از باب جنبه نمايشي آن نگه ميدارد و فقط پول است كه بر او اثر دارد و از اين جهت يادآور شخصيت «تريفُلگاس» در داستان «توفان» نوشته «ژول ورن» است. اگر نگوييم كلباسي با نقاب از رخ كشيدن اينگونه شخصيتهايي ميخواسته خود ما را به خودمان نشان دهد، بايد دستكم بگوييم كه او ميخواسته منظرمان را عوض كند. او راستگويانه از نمود دروغها و پشتهماندازيهاي شخصيتهاي داستانش، به ما مينماياند كه تمام آنچه تاكنون راست ميپنداشتيم، دروغ بوده است. جهان افسانهها كه در آنها عياران و مهرويان، ليليان و مجنونان هر نقدي را مييافتند، در كار فضايل ميكردند، قرار نيست با رسم نگهداشت خواستهاي همذاتپندارانهمان، ما را تا آخر دنيا همراهي كنند. گرچه حتي در اين داستان نيز خوانندهاي كه به بُستانها و ريحانها مألوف است باز لحظهاي شايد از پندارهايش گول بخورد و مسافر شبانه آقاي اسدي را در حكم گشايشي بگيرد: اينكه دوستي و مروت كار خود را خواهد كرد و بار ديگر پاياني خوش به ارمغان خواهد آورد. غافل از آنكه اين اميد، حاصل تلاقي دو راه است؛ يكي سوي فراز و ديگري سوي فرود و از بخت بد، آقاي اسدي، خوانندگان و ناظرانش اينبار رو به سرازيري دارند. كلباسي شايد وراي تمامي شرايط و احوال كه به عرض بر شخصيتهايش و به تبع بر آدمي وارد ميآيند، گوشه چشمي به زندگي فاني و انساني داشته باشد. سفر شوقانگيز عمر كه با درافكندن فرياد مستانه و بيشخواهنده نوزادگي در جهان، شادزيانه، ميآغازد، به انجامي موحش در فسردگي و فشردگي قعر گور خواهد رسيد. كلباسي با دهان اسدي سخني را فرياد ميزند كه خود نيز نه ديرگاهي پيش از اين نصيب برد: در پس اين همه، چيزي نيست.
با اين همه و در پس اين همه شايد چيزي باشد. چيزي كه از اتفاق با همان صداقت نويسنده اين داستان چفت ميشود: پذيرش صادقانه آنچه هستيم: همان پذيرشي كه نويسنده را واداشت تا رنج چنين گفتنهاي نمونهواري را از زيست و زاد و زمانه ايرانيان بپذيرد.
موخره
آنچه در آخر قسمت قبل درباره بيان صادقانه نويسنده و رنج ناشي از آن گفته شد، ناظر به حواشي بسياري است كه پس از چاپ نخست داستان «نوروز آقاي اسدي» بر آن مترتب شد. اين حواشي كه فراتر از انتظار برخورد با يك داستان غيرواقعي مينمود، نويسنده آن را كه از پيشتر با بيماري دست به گريبان بود بيشتر به محاق بيماري برد. او حتي مجبور شد در انتهاي مجموعه داستان «او» كه شامل داستان فوقالذكر است، توضيحاتي را بيفزايد و بيآنكه اساسا شايسته اتهامي باشد از خود رفع اتهام كند. چه، نويسنده از بابت اثر خود وامدار كسي و چيزي نيست بل كساني كه از يك اثر داستاني بر ميخورند شايسته افزايش تحمل و روادارياند. كلباسي اما درباره خود و اين داستان چنين مينويسد: « ... اين قبيل سخنان تا آنجا ادامه يافت و گسترده شد كه نهتنها نويسنده را از نشر داستان پشيمان كرد، بلكه مستقيما كار دانشگاهي او را، پس از بيستوپنج سال كار علمي تماموقت، هدف قرار داد. طوري كه مقامي دانشگاهي به او كه مدير گروه ادبيات فارسياش بود، صراحتا گفت با چاپ اين داستان به خود بد كردي و ضربه مهلكي زدي و ...
نوروز آقاي اسدي فقط و فقط يك داستان اجتماعي است ... در آن نه زندگينامهاي طرح شده و نه حسب حالي و اندك شباهتهايي كه بر آن انگشت ميگذارند، مثل هر داستان ديگر، بالطبع از ذهن نويسنده و عينيات جهان پيرامونش تراويده و كاملا و يقينا تصادفي است؛ تصادف محض.»
بايد گفت محمد كلباسي با آقاي اسدي و نوروزش، چه بر كساني خوش آمده باشد يا ناخوش، شخصيتي ماندگار آفريد در تراز و مقدار شخصيتهايي چون «والتر ميتي» در داستان «جيمز تربر» كه ردپا و يادگارش در ادبيات باقي خواهد ماند. يادش زنده باد و نامش باقي.