براي روزهاي پس از پنجاه سالگي
سعيد واعظي
روز . خارجي . حياط دانشگاه مثلا آزاد اسلامي پشت صدا و سيماي رشت . هنوز ابتداي دهه هفتاد است. هنوز ميخواهيم دانشجو باشيم و كل زبان و ادبيات فارسي را فقط توي چهار سال ياد بگيريم . ادبياتي كه گلستان سعدياش بيست سال زمان ميخواهد تا زبانش را بشناسي، فقط توي دو تا چهار واحد درسي و هفتهاي دو ساعت قرار است يادمان بدهند .
شب. داخلي . اتاق خودم . حالا ديگر ابتداي قرن چهارده خورشيدي است و همه آن روزها گذشت ولي هنوز توي كلهام نميرود كه چطور قرار بود با چهارسالدانشگاهي مثلا كارشناسادبياتي شويم كه فردوسي بزرگ براي شاهنامه بزرگترش سيسال وقت گذاشت تا من و توي عجم بزرگ شويم و نفهميم كه دو واحد براي رستم و سهراب حكايت فاتحهاي است به گور رسم پنجاهسال پيش دبستاني ما كه دانشآموزش را به خواندن كليله و دمنه و قصه بر دار شدن حسنك وزير تاريخ بيهقي جبر ميكردند تا ادبياتش را پيشتر از همهچيز بشناسند. اما دانشجوي امروز ما تا دكترايش نه نويسنده و حتي شاعر هموطنش را به تخصص نخواهد شناخت چه برسد به اينكه زيرساخت زباني ادبيات را بشناسد . هفتهاي چند روز به دانشگاه ميرفتيم و حافظ و رودكي و منوچهري و گلستان و بوستان سعدي و... را مثل دبيرستانيها توي ملانويسيهايمان مثلا ميشناختيم و چهارساله كارشناس همهشان با هم ميشديم . البته توي اين نظام دانشگاهي سرسري عمرخيامراداخل سازندگان ادبيات ايراني نميدانستيم و شناخت ديوان شمس را به اختيار خودمان گذاشته بودند . كدام دانشجو ميتواند بدون گذراندن واحد درسي ديوان شمس، كارشناس ادبيات فارسي شود . مگر اينكه دانشجوي انگليسي بدون شناخت مكبث و هنريپنجمكارشناسادبياتمملكتش شود و دانشجوي يوناني ايلياد را بخواند و به اختيار، اوديسه را كنار بگذارد و فارغالتحصيل ادبياتي شود كه يكي از پايههاي فرهنگ غربي است .
سيستم الكن و البته زيادهخواه دانشگاهي زبان و ادبيات فارسي، آنقدر غيرعادي نفس ميكشيد كه اغلب استادانش هم به معلم شبيهتر ميشدند و به اجبار وجه آكادميكشان را فراموش ميكردند . دانشجويان هم جوينده دانشي نميشدند و به همان مداركي بسنده ميكردند كه توي بلبشوي هزار و يك دانشگاهي ما به درد پز دادن هم نميخورد . بعضيهايشان چهار سال شب و روز را دوره ميكردند و هنوزشان پشيماني انتخاب رشتهاي بود كه برايش شغلي نيست. ما آويختههاي ادبياتدوست هم به طرف كتابخانه و جمعهاي دوستانه ادبي دستمان را دراز ميكرديم تا چيزكي از تاريخ ادبيات كمنظير ايران نصيبمان شود. البته چهار سالمان تمام شد و همه تلاشمان براي داشتن انجمن ادبي دانشگاهي به نميتوانم و نميگذارند و صلاح نيست و... تصميمگيراني تلف شد كه جمعهاي ادبي را فضايي براي به هم لوليدن دختران و پسران بخت برگشتهاي ميدانستند كه دلشان به كارت دانشجوييشان خوش بود . دانشجويي كه دانشگاهشان براي دور همنشيني فرهنگي قبولش نداشت، كارت دانشجويياش براي هيچ سازماني به حساب نميآمد كه حتي براي كارهاي تحقيقي همراهش باشند و تافته كمي جدا بافته بدانندش . مگر خود دانشجو كارش را راه بيندازد و روي آگاهي آدمها حساب باز كند . من كه به ياد ندارم كارت دانشجويي پيشتر از ضمانت آشنايي به كارم آمده باشد . اساسا دانشجو بودن به دليل همان شيوه آموزش مدرسهاي براي خودم هم زير سوال بود و هيچوقت باورش نكردم .
باز هم شب، داخلي . اتاق خودم . آن روزها گذشت . آن روزهاي با حساب سرانگشتي كمي سالم سرشار . به جاي چهار سال با ضرب و زور مادر و برادرم، دانشگاه را پنج ساله تمام كردم و پشيمان هم نيستم . حداقل دانشگاه را ديدم و ديگر حسرتش را ندارم و بهرغم سفارشها و من بميرمهاي اين و آن دور و برم ادامهاش هم ندادم . معرفينامهشان را گرفتم و درجه ستواندو سربازي نصيبم شد و خدا را شكر توي سرماي برجها نگهباني ندادم و ديگر هيچ . بعد از آن به دانشگاه نرفتم و مدركم را هم نگرفتم تا نگذارم دم كوزه و آبش را نخورم .