علت يا دليل
محسن آزموده
يكي از دوگانههاي مفهومي در فلسفه و منطق كه از قضا خيلي به كار فهم امور در زندگي روزمره ميآيد، تمايز علت و دليل است. در تداول هرروزه البته ميان اين دو فرقي نميگذاريم و آنها را به جاي هم به كار ميبريم. مثلا ميگوييم دليل بالا رفتن قيمت كالاها، افزايش نقدينگي است يا مينويسيم، علت غلط بودن اين حرف، غيرمنطقي بودن آن است، اما در فلسفه و منطق اينطور نيست. علت معمولا به امور واقعي پديد آورنده يا موجب پديد آمدن چيزي گفته ميشود. مثلا آتش علت گرما است يا باران علت سرسبزي يك زمين. دليل اما يك امر ذهني و منطقي است، توجيهي عقلاني براي بهوجود آمدن چيزي. مثلا ميگوييم پدر بيدليل با ازدواج فرزندش مخالفت كرد. اينجا منظورمان اين است كه پدر توجيه و توضيحي منطقي يا عقلاني براي مخالفت خود ارايه نكرد يا ميگوييم آدم بايد براي ادعاي مالكيتش بر چيزي دليل محكمهپسند داشته باشد، يعني بايد سند يا گواهي داشته باشد كه نشان بدهد امر مورد ادعا متعلق به اوست، بنابراين خيلي خلاصه علت امري واقعي و ناظري به امور بيروني است، امري پديد آورنده معلول و دليل امري ذهني و ناظر به باورها و افكار و انديشههاست و پديد آورنده نتيجه.
علت و دليل درست است كه از هم متمايزند، اما در بسياري از موارد بر هم منطبقاند. مثلا فرض كنيد ميگوييم اتاق گرم است. يكي ميگويد علت آن روشن بودن بخاري است. گرماي بخاري باعث گرم شدن اتاق ميشود. اينجا دليل موجه و عقلاني به نظر ميرسد، اما ممكن است ديگري تحقيق كند و ببيند بخاري نبوده كه اتاق را گرم كرده، بلكه شوفاژ اين كار را كرده. درنتيجه علت نه بخاري كه شوفاژ است. در اين حالت علت و دليل بر هم منطبق نيستند و اگرچه دليل ميتواند معقول باشد، اما علت اصلي چيز ديگري است. در بسياري مصاديق اما اين دو بر هم منطبقاند. مثلا يك اقتصاددان با استدلال نشان ميدهد كه افزايش نقدينگي تورم را بالا ميبرد، وقتي هم كه واقعيت را نگاه ميكنيم، ميبينيم كه همينطور شده.
حالا ممكن است بپرسيم كه اين تمايز مفهومي بين علت و دليل به چه كار ميآيد و به چه دردي ميخورد؟ تمايز علت و دليل به ويژه در علوم اجتماعي و انساني ما را در فهم بسياري از كردارها و گفتارهاي افراد و گروههاي اجتماعي ياري ميرساند. به عبارت روشنتر، يك پژوهشگر علوم انساني به ويژه علوم اجتماعي، براي فهم و توضيح رفتارهاي افراد و گروهها اولا بايد به دلايل آنها گوش كند و آنها را دريابد، ثانيا علل و عوامل واقعي اين رفتارها را كشف كند و تشخيص دهد، ثالثا ميان اين دو دسته تمايز و تفكيك قائل شود و رابعا آنها را با هم بسنجد و تطابق يا عدم تطابق آنها را دريابد.
مثلا زماني كه مردم در يك جامعه به عقايد و افكار ماورايي گرايش پيدا ميكنند و به دنبال جادو و جنبل هستند. محقق علوم اجتماعي در توضيح اين پديده قطعا بايد به ميان مردم برود و با دقت به حرفهاي آنها گوش كند و دلايلشان براي باور به تاثير اين پديدهها را گوش كند. اما آنچه ايشان ميگويند، دستكم همه علل واقعي گرايش آنها به اين باورها نيست. آنها ممكن است از حقانيت و درستي اين باورها دفاع كنند و بر قدرت ماورايي آنها و اثرگذاريشان سخن بگويند، اما يك پژوهشگر نميتواند به اين توضيحات بسنده كند، حتي اگر اين دلايل به نظر او موجه و معقول و منطقي بنمايد. كار او اين است كه علل واقعي گرايش به اين نظامهاي باور را توضيح بدهد، يعني به واقعيت بيروني بنگرد، شرايط اقتصادي و سياسي و فرهنگي را در دو محور تاريخ و جغرافيا مورد ارزيابي قرار دهد و نشان بدهد كه تحت چه وضعيت و شرايطي افراد يك جامعه به سوي باورهاي ماورايي گرايش پيدا ميكنند. چنانكه گفته شد در بسياري از مواقع دلايل با علل همسان نيستند و آنچه روي كاغذ ميآيد يا بر ذهن خطور ميكند، با واقعيت بيروني منطبق نيست. براي مثال در سالهاي منتهي به سقوط رژيم كمونيستي شوروي، احتمالا بسياري از متفكران و انديشمندان چپگرا در اين كشور ميتوانستند به شكلي عقلپسند و كاملا منطقي به شما نشان بدهند كه اولا انديشههاي ماركسيستي درست هستند و ثانيا اجراي اين انديشهها در روسيه-شوروي كاملا بجا و خوب پيش رفته. دلايل آنها درست به نظر ميآمد، اما واقعيت چيز ديگري را نشان داد و تحت تاثير عللي واقعي نظام شوروي دچار فروپاشي شد.
در برخي موارد هم اصولا افراد و گروهها، دليل يا دلايل روشني براي رفتارشان ارايه نميكنند يا دستكم اين دلايل براي خودشان روشن و آشكار نيست و تحتتاثير رسانهها يا گروههاي مرجع به امري گرايش پيدا ميكنند يا از امر ديگري وازده ميشوند. در اين موارد هم كار پژوهشگر نشان دادن علل واقعي و در صورت لزوم يا تمايل تبيين آن به صورت دليل براي مردم است. مثلا ممكن است در يك جامعه ميزان افسردگي و بيماريهاي روحي و رواني زياد شود. ممكن است با تكتك آنها صحبت كنيم و بسياري ندانند كه دليل افسردگيشان چيست. پژوهشگر جامعهشناسي يا روانشناسي يا روانشناسي اجتماعي يا ... با تحقيقات خود علل واقعي افزايش شمار افسردگي را نشان ميدهد و آن را به صورت دلايلي عقلاني براي افراد يا كل جامعه تبيين ميكند. خلاصه اينكه تفكيك دليل و علت، پژوهشگر علوم انساني را از گمراهي باز ميدارد و به او در فهم دقيقتر واقعيت ياري ميرساند.