كيكاووس (6)
علي نيكويي
تن من مپرداز خيره ز جان| بيابي ز من هرچ خواهي همان
[اولاد به رستم گفت]: اگر جان مرا نگيري و بر قولي كه دادي بماني به تو هم نشان خانه ديو سپيد را خواهم داد و هم مسير آنجا كه كاووس شاه و ايرانيان در بندند، اي پهلوان! از اينجا تا جايي كه كاووس در اسارت است صد فرسنگ راه است، از آنجا نيز تا جايگاه ديو سپيد صد فرسنگ ديگر كه راهش بسيار دشوار و سخت است؛ ميان اين دو صد فرسنگ چاهي است شگرف! كه در ميان دو كوه قرار دارد و گودياش را هيچ كس تاكنون نتوانسته حساب كند؛ دوازده هزار ديو جنگي هر شب به بر آن چاه پاسباني ميدهند و فرمانده آن نره ديوان پولاد غندي ديو است و دستيارانش دو ديو به نامهاي بيد و سنجهاند. پولاد غندي ديو به بزرگي يك كوه است؛ هر چند تو پهلواني، چرا بايد با ديو گلاويز شوي و جان خود به خطر اندازي؟! اگر از پولاد غندي گذشتي به دشتي پر از سنگلاخ خواهي رسيد كه حتي آهوان نيز توان گذر از آن را ندارند، اگر آن دشت را هم پشتسر نهي به رودي بزرگ خواهي رسيد كه پهنايش دو فرسنگ است كه هزاران ديو محافظ آنند و سركرده ديوانِ رود، كنارنگ ديو است، از ايشان نيز اگر گذري به شهر بزگوش در ميآيي و از بزگوش تا اقامتگاه شاه مازندران در شهر نرمپاي سيصد فرسنگ راه است؛ در شهر شاه مازندران هزار و دويست فيل جنگي آماده رزمند با سربازاني هوشيار؛ اي پهلوان به تنهايي هر چند از آهن هم بدنت باشد با سوهان آهِرمني ميسايندت و تو فرجام نمييابي! رستم به سخنان اولاد خنديد و گفت: اگر با مني تو راه را نشان بده، خواهي ديد از اين پهلوان تنها چه بر سر آنها خواهد آمد؛ با نيرويي كه بخشش خداوندگار است در من، به ايشان چنان بتازم كه جاي لگام اسب را با ركاب زين اشتباه گيرند؛ پس راه بيفت و جايي كه كاووس شاه در بند است را نشانم بده.
رستم به همراه اولاد يك شب و يك روز بدون استراحت راه را نورديدند تا به پاي كوه اسپروز رسيدند؛ اين همان كوهي بود كه آخرين بار كاووس شاه لشكر بدانجا آورد و ديوان جادويش كردند و اسير ايشان شد؛ شب از نيمه گذشت، رستم ديد در شهر آتش افروخته و هر كس شمعي روشن نموده! از اولاد پرسيد: آنجا كجاست؟! اولاد گفت: آنجا در شهر مازندران است كه جايگاه ارژنگ ديو است و اين صداها نعره و خروش از آن ديو است؛ رستم بخوابيد تا طلوع خورشيد، پس اولاد را به درختي سخت بست و گرز پدربزرگش سام را برداشت و بر پشت رخش نشست و به سوي مازندران شتافت، چون به شهر درآمد نعرهاي بلند كشيد كه كوههاي آنجا بلرزيد، ارژنگ ديو از صداي نعره از خيمهاش بيرون شد! تهمتن چون ارژنگ ديو را بديد رخش را چون آتش به سويش تازاند؛ همان كه به ارژنگ ديو رسيد دست بر مو و گوش ديو برد و به قدرت ايزدي سر ديو را كشيد و از تن جدا كرد! سر كنده شده و آغشته به خون را به سوي سپاهيان ديو انداخت! نره ديوان چون گرز و زور بازوي رستم را بديدند دلشان از ترس تهي شد و پاي به فرار گذاشتند و رستم از پشتشان شمشير كشيده، تاخت و چندي از ايشان بكشت؛ چون كارشان را رسيد پيروزمندانه سوي اولاد باز آمد و بند از او بگشاد و راه شهري كه كاووس شاه در آن بند بود را پرسيد. اولاد مسير را نشان داد و رستم روي رخش و اولاد پياده از پشتش رفتند، چون به آن شهر درآمدند، رخش شيههاي بلند سركشيد، كاووس شاه در بند صداي خروش اسب رستم را شناخت و روي به اسيران ايراني كرد و گفت: شاد باشيد كه روزگار بد ما تمام شد! همان زمان رستم به پيش كاووسشاه درآمد و فريادهاي شادماني اسيران ايراني برخاست. پادشاه رستم را در آغوش كشيد و از حال پدرش زال پرسيد؛ سپس به رستم فرمود: زودتر بر رخش بنشين و بر خانه ديو بتاز، اگر خبر كشته شدن ارژنگ ديو و آمدن تو نزد من به او رسد با هزاران نره ديو به اينجا خواهد آمد و تمام رنجهايت بيثمر شود؛ از اينجا كه رفتي هفتكوه را گذر ميكني تا به يك غار هولناك ميرسي، نره ديوان بسيار پاسبان آن غارند از ايشان كه گذشتي به غار در ميآيي همانجا خانه ديو سپيد است؛ اگر توانستي او را بكش كه نفرينش بر سپاهيان باطل شود و چشمهايشان بينا گردد و از خون او براي من بياور كه پزشكي هوشيار گفت راه بينايي من در آن است كه سه قطره از خون ديو در چشمانم بچكانند تا خون تيرگي و نابينايي چشمم را كه از جادوي ديو است، بشورد. رستم روي به كاووس شاه و ايرانيان اسير كرد و گفت: من به رزم ديو سپيد ميروم، شما نيك ميدانيد دژخيمي است بزرگ و قدرتمند و لشكريان بسيار دارد؛ اگر پشتم به خاك ماليد و شكستم داد نميدانم تا كي شما اسير و خوار خواهيد ماند؛ اما خداوندگار خورشيد مرا ياريگر باشد و پيروز شوم همگان آزاد ميشويد و به شكوه و شوكت پيشين باز ميگرديد. پس رستم به روي رخش نشست و با اولاد به راه افتادند و هفتكوه را گذر كردند و به نزديكي غاري ترسناك رسيدند كه گرداگردش نره ديوان پاسبان بودند. رستم روي به اولاد كرد و گفت: تا اكنون هر چه از تو پرسيدم راست گفتي؛ رازي از ديو سپيد ميداني كه در نبرد با او به كارم آيد؟!
اولاد گفت: بگذار تا آفتاب بالا بيايد تا ديو سپيد به خواب رود! اين ديوان پاسبان را ميبيني؟ قدري صبر كن تا هوا گرمتر شود آنگاه تو ميتواني به ايشان پيروز گردي؛ رستم صبر كرد تا آفتاب ميان آسمان رسيد، پس دستوپاي اولاد را بست و بر پشت رخش نشست و شمشير جنگياش را از نيام كشيد و غرشي نمود و نام خويش را فرياد زد كه من رستمم...
برآهيخت جنگي نهنگ از نيام | بغريد چون رعد و برگفت نام