نگاهي به «شوليز و نامههاي شاهتوتي» مجموعهشعر نرگس دوست
سياليت رودهاي جوان، پيرسالگي بادها
محمد صابري
اگر آنگونه كه سوسور ميگويد زبان در شعر يعني همنشيني و جانشيني شاهانه واژهها، بيترديد نقد و بررسي يك مجموعه منثور را بايد در بدو امر با اين متر و معيار سنجيد، متر و معياري به ظاهر ساده و در دسترس و در بطن امر، بسيار ممتنع و گاه محال.
نرگس دوست در مجموعه شوليز به زبان توجه ويژهاي داشته و اين امر با تورق صفحات مجموعه به وفور ديده ميشود، توجهي فراتر از حد معمول و پسند و رايج اين روزهاي شعر منثور، از دل اين دقت و سرسختي مجموعه در پيش رو براي مخاطبي كه به شدت دلزده و دلگير است، قابل لمس است، ببينيد:
«اندوه خواب بود/ و دهان ما دو ديوانه بيدار/ آري آري/ او انگور بود/ من اندوه»
در اين طرحواره به سادگي ميتوان اعجاز كلمات را ديد و چشيد؛ كلماتي كه در صميمانهترين حالت ممكن مطابق با نظريه سوسور گرد هم آمدهاند؛ در همنشيني پادشاهانهاي يكديگر را يافتهاند و در جانشينيشان جايي براي ديگر واژهها باقي نگذاشتهاند. با اين همه نميتوان از موسيقي درونيشان نيز به سادگي گذشت، چه آنكه شاملوي بزرگ سخت معتقد به اين بود كه اگر وزن را از شعر گرفتهايم، موسيقي دروني و بيروني بايد تحت هر عنوان در شعر باقي بمانند و اگر كه نه، پس ديگر آن قطعه هر چيزي هست جز شعر!
بيداري دهانها اگر كشف شاعرانه به حساب نيايد، بيترديد اتفاق شاعرانه به حساب ميآيد و كمتر از كشف نيست، حتي اگر كه از آن دو ديوانه باشد! چه آنكه تا پيش از اين خواب آلودگي را به هر عضو بدن مرتبط ميدانستيم جز دهان.
در شعري ديگر بلوغ زبان، همان كه بر سر آن سالهاي سال است كه منتقدان و صاحبنظران فرياد ميزنند و بر آن تاكيد دارند، به اوج خود ميرسد، واژهها در زبان شاعر كاركردي ديگر مييابند و شعر با شدت وحدت جريان ميپذيرد، كاركرد دوباره و چندبارهشان صد البته مثل زن عرقريزان روحي سترگ و جستوجوگر است، ببينيد:
«در نرگسزار/ هواي كهنسال پوست/ ماه را/ از حواس شب/ در رودخانههاي جوان/ پرت ميكند/ و سايه آن يار مغموم/ ايستاده در ناگهانها/ سر در گريبان باد/ آه/ حواي برهنهات كه شدم/ گوشت از بدن آدم ميريخت»
نرگسزار خود حكايت ديگري است. تركيبي دلنشين، شاعرانه و حواسجمعكن. يادمان باشد گندمزاران زيادي را با شاعران ديدهايم و با طبيعت پيرامونمان اما نرگسزار خير. هواي كهنسال پوست دلالت ميكند بر پيرسالي معشوقهاي در نبردي پنهان كه يكيك رقيبان جوان را از سر راه بر ميدارد و يار مغموم را چنان شيفته و واله خود ميكند كه حواس ابر و باد و درختها نيز گموگور ميشود به كنجي خزيدن و گوش نشستن براي ديدن و شنيدن آنچه نميبايست.
در اين ميانه البته كه يار مغموم، تصوير ناخوشايند و سنتزادهاي است كه ميتوانست جايش را با تركيبهاي بسيار امروزيتري بدهد كه نداده. چه بسيار از حافظ و سعدي و كه و كه سخن از يار رفته است و از عمق هجران و غربت و حزن و اندوه، تحت عنوان غم و مغموم و چه و چه- اما در هر حال خدشه چنداني به پيكره شعر و انديشه نهفته در آن نزده. ميدانيم كه هر دو واژه يار و مغموم از پركارترين واژههاي ده قرن و اندي در شعر ديروز و گاه امروز بوده. شك ندارم كه كاربست واژههاي اينچنيني -هر قدر كه هوش و حواس شاعر كاربلد در عصارهگيري از آنها بهجا باشد- سم مهلكي است براي جان نيوشيده شعر امروز.
در همين شعر و در جاودانگي ديگري مخاطب با رودخانههاي جوان روبهرو است؛ رودخانههايي كه هيچگاه پير نميشوند. جاري و سارياند تا به ابديتي يكدست سپيد و عاري از خط و خش، تصوير بكر و ترد و تازهاي كه چندآوايي مورد نظر باختين را نيز در خود دارد. همزمان كه به راز جوان بودن و ماندن رود ميانديشيم، پيرسالي هواي پيرامون را داريم و در عين حال تضاد و دورانديشي و جنگ و جدال دو عنصر مهم زمان، زمان از دست رفته پروست، شايد. همان كه در مجلد آخرش نوشت: «وقتي مينويسيم كه ديگر هوايي و صدايي نمانده است.»
نرگسِ دوست در اين مجموعه حرف لحظهها را به خوبي و روشني و مداقه درك كرده و توانسته به ابتداي درك فلسفه زمين و صد البته طبيعت برسد. جوان و پيرياش را دريابد و ظهور و سقوط آدم مابينش را با گوشت و پوست و استخوان لمس كند!
جداي از عنصر زبان و نظريههاي زبانشناسي در شعر كه از گمشدههاي شعر امروز است، سبك و سياق شاعر در اين شعر كوتاه نيز توجهي دوچندان ميطلبد. سبك و سياقي كه همان كت و شلوار مهمان تازه از راه رسيده به حساب ميآيد. تيپشناسي در جريان شعر امروز با همين ايستها در نقد قابل اندازهگيري است. شاعر با لباسي در ضيافت شعر حاضر ميشود كه رنگ و طراحي و خطوط را به رخ مخاطبان يا ديگر مهمانان ميكشد و فرياد ميكشد اين منم، شاعرم يا باز به بيان فروغ:
«...و اين منم/ زني تنها/ در آستانه فصلي سرد/ در ابتداي درك هستي آلوده زمين»
سخن ديگر آنكه در همين شعر به ظاهر كوتاه ميتوان به فرم انديشيد و رسيد كه نرگس دوست رسيده. وقتي روح و انديشه و زبان و سبك و تخيل و عاطفه شاعر در بلوغ و جاودانگي يكدستي به همانديشي و وحدت كلمه ميرسند، بيترديد فرم شكل گرفته و ديگر نميتوان شعر پيش رو را با چوب بيانصافي، بيفرمي، بيرونزدگي و شعاردادگي و... زد و تنبيه كرد.
نرگس دوست در «شوليز...» به تجربهاي بكر در شعر رسيده و تلاشهايش قابل ستايش است اگر كه -همچون بعضي از شاعران زن امروز- در دام فمينيسمگرايي نيفتد، از واژههاي كهنه و مستمعل و تكراري دور شود و انديشهاش را به پشت بامها و افقهاي ديگري ببرد كه بتوان به تماشاي جهان از زاويه ديدهاي متنوع و متكثرتري پرداخت. اميل سوران، فيلسوف برجسته فرانسوي ميگويد: شعر خودكشي به تعويق افتاده و نرگس دوست حالا كه مدام در تقلاي اين به تاخير و تعويق انداختن است، بايد پنجرهها و چشماندازهايش را عوض كند تا به درك وسيعتري از جهان هستي برسد. او با شوليز نشان داد كه ميتواند.