قلمرو تو چشماني است در هواي آفتابي!
اميد مافي
يك نفر در جايي كه معلوم نيست دقيقا كجاي دنياست نشسته، آردها را صبورانه خمير ميكند و خميرها را شكيبانه به تنور ميچسباند تا با دستاني خالي و چشماني پُر، نان گرم روي سفره كوچكش بگذارد و كودكان غرق شده در روياي عروسك و بادبادك را در آلونكي به قدر يك تبسم، شادمان كند.
خورشيد اما با دستان پر و چشمان خالي صد هزار نور ميتاباند بر درونِ مطبخ كدبانويي كه از عشق سرشار است و از نفرت هيچ نميفهمد. زني كه پنج پاييزِ پيش، شوي خويش را با لباني خاموش به دست جادههاي بيبازگشت سپرد تا در موعد هجران دنيا روي سرش خراب شود تا بيوقفه براي خودش، كبوترهايش و غوكهاي حوض كوچكش اشك بريزد.
زندگي اما براي بانويي كه قرار است تا آخرين دم عزادار مردش خواهد ماند ادامه دارد، وقتي سه كودك قد و نيم قد در هم ميلولند، بوسههاي خيس وقتِ خواب را ميشمرند و دست بر شانه زندگي بزرگ ميشوند. دست بر شانه نحيف مادر كه بياعتنا به اجاقِ دلِ كسان و ناكسان به گرم كردن تنور خانهاش فكر ميكند. به هيزمي در غوغاي آزها و نيازها.هيمهاي مشتعلكننده داغِ خونين حسرت!
اما آن بالا انگار خورشيد بينهايت دوستش دارد كه با گرماي مطبوع خود او را تنگ در آغوش ميكشد تا لبريز يك ترنم جاويد، بياعتنا به خشمِ خزان، عطرِ نان تازه را استشمام كند و در افسون روزهاي نديده و نرسيده جادو شود.
الهي تنور دلش گرم باد، زني كه صد هزار نور به وديعه از آسمان ميگيرد. زني خلاصه خودش كه ايثار در پيچ و تاب تنش خزيده تا سوگوار ابدي شوهر، به بزرگ كردن بچههايش بينديشد و براي گنجشكهاي لانه كرده در گيسوان سپيد شدهاش ترانه بخواند.زني تازان در خلنگزار دنيا!
آري خدا تو را آفريده است تا دوست بداري، عاشق شوي، سيهپوش شوي، سپيدپوش شوي، جريحهدار شوي و در اوج حرمان دوباره در رگهاي سوخته گيتي، سراغ بالهاي زندگي را بگيري.تا افسوسهاي بيشماران را فراموش كني و يك دل نه، هزار دل عاشق دردانههايت شوي.آري تقدير تو چنين است بانو!
قلمرو تو چشماني است در هواي آفتابي/تو بخواه تا من برايت بميرم/به طمع يك بوسه با طعم نارنجي/يا هر رنگي تو بخواهي/ هر چقدر هم كه عاشقت باشم/
نميتوانم عاشقيام را به تو ترجيح دهم/
هر چقدر كه عاشقي بلد باشم خرج تو ميكنم/به جاش تو براي من لبخند بزن/
ميشود؟