استيونسن، انسان و شرارت
مرتضي ميرحسيني
معمولا او را با رمان «جزيره گنج» به ياد ميآورند، اما «دكتر جكيل و آقاي هايد» نيز از نوشتههاي او است. اولي را سال 1883 و دومي را زمستان 1886 منتشر كرد. رابرت لويي استيونسن داستانهاي ديگر و نيز شعرهايي هم دارد كه به اندازه اين دو مشهور نيستند و فهرستي با حدود بيست عنوان را تشكيل ميدهند. عمرش البته كوتاه بود و در چهل و چهار سالگي از دنيا رفت. هميشه از همان سالهاي كودكي بيمار بود و در دورههاي بعدي زندگياش چند بار تا يك قدمي مرگ رفت. جسمي بسيار ضعيف، اما ذهني تيز و قوي داشت. ابتدا به پيشنهاد پدرش در رشته مهندسي تحصيل كرد و سپس حقوق خواند و تصميم به اشتغال به وكالت گرفت. جسمش اجازه نداد. نه مهندس شد و نه چنانكه اميد داشت وكالت كرد. حتي زندگي در زادگاهش اسكاتلند نيز برايش ممكن نشد (متولد 13 نوامبر 1850 در ادينبورگ) . چند سالي اينجا و آنجا را زير پا گذاشت و به گوشه و كنار دنيا، از آلمان تا امريكا سرك كشيد تا اقليمي سازگار با مزاج ضعيفش پيدا كند. سرانجام در جزيره خوش آبوهواي ساموآ در اقيانوس آرام مقيم شد و همانجا هم سالهاي اندك باقيمانده از عمرش را به پايان برد (مرگ در سوم دسامبر 1894) . استيونسن را طبق وصيتش، جايي در بلنديهاي كوه وِهآ «زير آسمان بيكران و پرستاره» به خاك سپردند. در نوشتن از آلنپو و ديكنز و والتر اسكات و موپاسان تاثير ميگرفت، اما مقلد اين غولها نبود و مسيري متعلق به خودش داشت. در «دكتر جكيل و آقاي هايد» داستاني درباره ستيز خير و شر - كه از همان سالهاي نوجواني ذهنش را درگير ميكرد - روايت كرد. «در تحقيقاتم... پي بردم كه بشر در حقيقت يك نفر نيست، بلكه دو نفر است... از نظر جنبههاي اخلاقي و فقط درباره خودم تحقيق كردهام و پي به دوگانگي ابتدايي بشر بردهام. فهميدهام اين دو طبيعت وجودم در شعور خودآگاه من با هم در كشمكش هستند... اين بلاي بشريت است كه اين دو جنبه ناسازگار در يك فرد به هم چسبيدهاند.» گويا فكر محوري اين داستان ريشه در ماجرايي واقعي از تجربيات شخصي خودش داشت. يكي از دوستان او - كه به ظاهر معلمي نجيب و بيآزار بود - زن خود را با سم كشت، دادگاهي و بعد اعدام شد. استيونسن كه از نزديك درگير ماجرا بود، گذشته دوستش را بيشتر و عميقتر بررسي كرد و فهميد كه دست اين دوست به چند قتل ديگر نيز آلوده است. مواجهه با اين واقعيت كه آن دوست بيآزار، كسي كه هيچ نشانهاي از شرارت در او ديده نميشد جان چند انسان را بدون احساس ندامت و عذاب وجدان گرفته است، تكانش داد. تا مدتي كابوس ميديد و به شر پنهان در وجود انسان فكر ميكرد. كوشيد از كابوسهايش الهام بگيرد و آنها را در داستاني كه نوشتنش را در سر داشت به كار ببندد. به روايت همسرش «شبي، نزديك صبح با صداي نالههاي لويي از خواب بيدار شدم، چون به نظرم ميرسيد كه كابوس ميبيند بيدارش كردم، اما او با آزردگي گفت: چرا بيدارم كردي؟ داشتم داستان ترسناكي را در خواب ميديدم.» رمان نه از همان ابتدا، اما پس از مدتي به موفقيتي بزرگ رسيد و فروش آن از چند صد هزار جلد گذشت. ميگويند تا امروز حداقل صدوبيست فيلم و سريال و نمايش با اقتباس از آن ساختهاند. اما نبايد ناگفته گذاشت كه او در «جزيره گنج» در خلق شخصيت لانگ جان سيلور نيز از همين مضمون، از تقابل خير و شر دروني نوشته بود. استيونسن عميقا باور داشت هيچ انساني، هر قدر هم كه به ظاهر درست و شريف باشد، از خطا و لغزش مصون نيست و اتفاقا آن كساني كه اين واقعيت را درباره خودشان انكار ميكنند و خودشان را خطاناپذير ميدانند، بيشتر از ديگران در معرض تسليم به شرارت هستند. معتقد بود كه شرط نجات و رستگاري انسان، جز با پذيرش اين شرارت دروني محقق نميشود و غفلت از آن، نخستين گام تباهي است.