درنگي بر كارنامههنري شهلا ميربختيار با تمركز بر نمايشنامه شكوه علفزار
«صحرا»ي ستمكش، خالق «شكوه علفزار»
نسيم خليلي
«پرستار: ببين چه برفي ميباره. خيلي قشنگه. نميخواي نگاه كني؟ پيرزن [رويش را به سمت ديوار ميكند]: من از برف خوشم نميآد. برف درست مثل لباس سفيد عروس ميمونه. دختري جوان با هزار آرزو اون رو به تن ميكنه. خيال ميكنه براش خوشبختي ميآره. غافل از اينكه اون لباس چيزي جز بدبختي و دردسر براش نميآره. پرستار: چيز ديگهاي نبود كه برف رو به اون تشبيه كني؟ پيرزن: مگه غير از اينه؟ من از برف متنفرم. من بارون رو دوست دارم كه ساعتها و ساعتها بباره و كثافت رو از روي زمين پاك كنه. من بارون رو دوست دارم. باروني كه بدبختيها رو با خودش ببره تا از ياد برن. باروني كه گناهها رو بشوره تا آدميزاد آمرزيده بشه. تا آدميزاد دوباره سبز بشه.» (شهلا ميربختيار. 1397: 47)
اين ديالوگهاي شكوهمند و درخشان را شهلا ميربختيار در نمايشنامه «شكوه علفزار»ش نوشته است، ديالوگهايي كه يادآور نقشآفريني او در آن ملودرام نوستالژيك و محبوب دهه شصت، «پاييز صحرا» هم هست؛ ميربختيار آنجا نقش عروس قصه، يعني صحرا را بازي ميكرد، عروسي كه از سوي مادرشوهرش تحت فشار بود و زندگياش غمگنانه ميگذشت و نهايتا دچار فروپاشي شد. اسدالله نيكنژاد، كارگردان سريال «پاييز صحرا» جايي گفته است كه «وي قبل از انتخاب شهلا ميربختيار، سوسن تسليمي را براي اين نقش انتخاب كرده بود؛ ولي پس از چند بار روخواني متن داستان به اين نتيجه رسيده است كه سوسن تسليمي چهره بسيار معروف و شناختهشدهاي ميان مردم است و بازيگر صحرا بايد چهره جديدي باشد.» (نك: ويكيپدياي سريال پاييز صحرا)
البته اين بدان معنا نيست كه ميربختيار كمكار بوده است؛ او افزون بر آن سريال، نقشهاي ماندگاري در تئاتر و سينما و تلويزيون بازي كرد، در تئاتر در «آنتيگونه»ي علي رفيعي و «اديپوس شهريار» جمشيد ملكپور و ... بازي كرد، در سينما در فيلم «راز كوكب» كاظم معصومي، «باد سرخ» جمشيد ملكپور، «سايههاي غم» شاپور قريب و همچنين «هيولاي درون» خسرو سينايي؛ او همچنين نقشآفرين تلهتئاترهايي بود به كارگرداني حسن فتحي، رضا كرمرضايي و در «هزار دستان» قمربانو بود، همسر رضا خوشنويس. افزون بر اين خودش چه در ايران و چه در خارج از ايران تئاترهايي كارگرداني و اجرا كرده و همچنين كتابهايي در حوزه تئاتر تاليف و ترجمه كرده است؛ از آن جمله «تماشاخانه شكسپير» والتر هادجس را ترجمه كرده و نمايشنامه «شكوه علفزار» را به ياد فيلم «شكوه علفزار» اليا كازان با ديالوگهايي تاملبرانگيز، دوستداشتني، خوشخوان و مخملين قلمي كرد. روايت اين نمايشنامه، گفتوگوي پرچالش يك پيرزن و پرستارش است كه همراه شده با نگرههاي فيلسوفانه اين هر دو درباره زندگي، عشق، زنانگي، مادربودگي و غيره. نويسنده بارها از زبان پيرزن قصه از فيلم «شكوه علفزار» گفته است و ديالوگهاي آن فيلم را واگويه كرده و به اين ترتيب دلدادگي خودش را به سينما در كنار تئاتر و نمايشنامهنويسي بازنمايي كرده است؛ مثلا آنجا كه پيرزن ميخواهد قصه دلشكستگياش و خيانت همسرش را تعريف كند: «پيرزن: تو فيلم شكوه علفزار رو ديدي؟ پرستار: نه نديدم. پيرزن: درسته، به سن و سال تو قد نميده. [پرستار همچنان موهاي پيرزن را شانه ميكند.] «اگرچه تلالو آفتاب كه زماني چنان درخشان بود اكنون براي هميشه از من گرفته شده. اگرچه هيچ چيز نميتواند مرا براي ساعتي به شكوه علفزار، به طراوت گلها بازگرداند، اما غمي نيست. بايد قوي بود و به آنچه بر جاي مانده است اميد بست.» فيلم راجع به عشق بود... عشق» (شهلا ميربختيار. 1397: 48 و 49)
آيا اين ديالوگها را پيرزن قصه ميربختيار ميگويد يا صحراي روايت پاييز صحراي اسدالله نيكنژاد؟
منبع: شكوه علفزار. شهلا ميربختيار. نشر افراز. چاپ اول. تهران: 1397