كيكاووس (13)
علي نيكويي
هاماوران شهري داشت به نام «شاهه» كه قصرهاي مجلل سالار هاماوران در آنجا بود؛ كاووس شاه و همراهانش به شهر شاهه درآمدند و ديدند شهر آراسته گرديده و تمام بزرگان و باشندگان شهر در پيششان به احترام درآمدهاند، چون شاه هاماوران كاووس شاه را بديد از اسب پايين آمد و با بزرگانش نزد شهريار ايران رفت و دست كاووس شاه را بگرفت و روي به سوي ايوان قصر نمود، مردمان زير پايشان طلا و ياقوت ميريختند و بر سرشان مشك و عنبر؛ چون به كاخ درآمدند سالار هاماوران دستور داد تختي از طلا بياورند و كاووس شاه را بر فراز آن نشاند و خودش پاي تخت بر زمين نشست و در مقام خدمتكاري شهريار ايران كمر خدمت بست. هفت شبانهروز شادي و بزم در شهر برپا بود، سالار هاماوران و لشكريانش چون خدمتكاران اطراف كاووس شاه و ايرانيان بودند؛ بدانديشي و ناباوري بر شاه هاماوران در ذهن كاووس شاه و پهلوانان همراه شهريار مُرد.
در پنهان شاه هاماوران قاصدي به شاه بربرستان فرستاد كه با سپاهي گران به سرعت باد به سوي هاماوران بشتابيد كه ما به بهانه سور و بزم شاه ايران و اندكي از پهلوانانش را در كاخ خود آوردهايم و اكنون بهترين وقت براي گرفتار نمودن كاووس شاه است. شاه بربرستان به سرعت لشكري كارآزموده را شبانه به سوي هاماوران فرستاد؛ نيمههاي شب لشكر بربرستان به هاماوران رسيدند و ناگاه بر شيپورهاي جنگ نواختند، با شنيدن صداي بوق و كرناي جنگ لشكريان هاماوران و بربرستان به تالار كاخ ريختند و بر سراپرده كاووس شاه درآمدند، شهريار ايران را به همراه گودرز و گيو و طوس گرفتند و به دست و پاهايشان بند و زنجير زدند و ايشان را به سوي دژي رهسپار نمودند كه بر فراز قله كوهي بود در هاماوران كه چكادش از ابرها بالاتر بود و آنجا زندانيشان كردند و بر در دژ هزار مرد جنگي گماردند تا نگهباني دهند، پس شاه هاماوران دستور داد گروهي از سياهجامگان به همراه تختروان و خدمتكاران به سراپرده شهريار ايران روند و سودابه را نزدش و هرچه تاج شاهي و گنج خسروي در سراپرده هست غارت نمايند؛ سودابه چون سياهجامگان را بديد فهميد پدرش بر مهمانش خيانت نموده و شاه ايران را اسير بگرفته، پس از فرط غم پيرهن خود را دريد و به سرورويش جنگ كشيد و بر مامورين پدرش روي نمود و گفت: كاري كه شما كرديد از هيچ مردي بر نميآمد؛ اگر شما مرد بوديد در روز جنگ اسيرش مينموديد، همان روزي كه پشت اسب در لباس رزم و در كنارش پهلوانانش بودند؛ آري فراموش كردم آن روز چون سگان ترسيده بوديد! پس مهماني و سور را كمينگاه كرديد، اي سگان ترسو! به پدرم بگوييد من جدايي از كاووس را نميخواهم، اگر قرار شما اين است كاووس را زنداني كنيد پس من را هم بكشيد. سياهجامگان نزد سالار هاماوران رفتند و هرچه سودابه گفته بود به گوش پدرش رساندند، خشم سالار هاماوران را فراگرفت و دستور داد تا سودابه را بگيرند و به همان زنداني ببرند كه كاووس شاه و پهلوانان ايران در آن اسير بودند و سراپرده شهريار ايران را تاراج نمايند.
چون خبر اسارت كاووس شاه و پهلوانانش به سپاه ايران رسيد ايشان كه بيسرور و فرمانده مانده بودند، سرافكنده پيش به سوي ايران نهادند. خبر دربند شدن شهريار ايران به سرعت در جهان پيچيد و شاهان باجگزار ايران وقتي چنين ديدند سر به شورش برداشتند و هر كس در هر گوشهاي اعلام پادشاهي كرد؛ از اين فرصت تورانيان و اعراب بهره جستند و هر كدامشان با لشكر بزرگي به سوي ايران تازاندند. افراسياب كه با سپاه توران به ايران درآمده بود حضور لشكر اعراب را طاقت نياورد و دو سپاه ترك و عرب سه ماه با يكديگر در خاك ايران به جنگ پرداختند كه پيروز اين جنگ افراسياب و تورانيان بودند. تورانيان مردان و زنان آزاد ايران را به بردگي گرفتند و قتل و غارت در سرزمين بدون پادشاه ايران برپا گشته بود و تيرهروزي بر همگان رسيده بود، چون روزگار اينگونه شد گروهي از بزرگان ايران روي سوي زابلستان نهادند و به درگاه رستم رسيدند و به پهلوان گفتند: اكنون كه ما شاه و پناهي نداريم آن كس كه ما را ياري دهد تويي؛ اي پهلوان به فرياد ايران و ايرانيان برس، جاي دريغ افسوس باشد كه سرزمين ايران ويرانه گردد و اين خانه كه جايگاه شيران و مردان بود اكنون لانه و كنام درندگان گردد، روزگاري ايرانزمين سرزمين و نشستگاه پهلوانان و شاهان بود؛ اما اكنون سرزمين سختي و بلا گرديده و نشستگاه اژدها! اي پهلوان تو كه شير را از پستان پلنگ ميخوري در اين رنج و گرفتاري دستگير ايران شو. رستم كه احوال ايران و ايرانيان را شنيد رخش از اشك ديدهتر شد و دلش به درد آمد و روي به ايرانيان كرد و فرمود: بگذاريد من خبري از زنده بودن كاووسشاه بگيرم پس از آن تورانيان و لشكر تركان را از ايران خواهم راند. خبرچينان رستم به او خبر دادند كه كاووسشاه در اسارت همچنان زنده است، پهلوان كه اين خبر را شنيد سپاه كارآزموده خود را از كابل بخواند و لشكر را آراست و آماده كار و زار گرديد.
پس رستم نامهاي تهديدآميز براي شاه هاماوران نوشت كه گويي نامه نبود؛ بلكه گرز و شمشير بود. چنين نوشت كه: تو با شاه ايران كمين ساختي و حيله و فريب را بنياد كردي، در جنگ از پس آن تاجدار بر نيامدي پس در بزم و سور او را بگرفتي! مردي آن است كه بسان پلنگان در ميدان جنگ پيروز ميشدي؛ اكنون اگر كاووس شاه را از بند برهاني كه بختيار شدي و از چنگ و دام من اژدها افكن و مردان شير پنجهام رها شدي وگرنه آمادهباش كه با هنگ و لشكرم از روي گردنت گذر كنيم. پس رستم از ميان سپاهيانش مردي دلير و شجاع را برگزيد تا نامه را به شاه هاماوران رساند. پيك رستم به پيش شاه هاماوران رسيد و نامه رستم پهلوان را به دست سالار هاماوران داد و هرچه بايد ميگفت را بگفت.