نماي اول: پيمان
چهرهاش مصمم است. قدي كوتاه اما بدني نسبتا پر دارد. در همان يكي دو جلسه اول نشان ميدهد كه شخصيت و توانايي رهبري يك جمع را دارد. او را در دل بسيار دوست دارم. كشتيگير هم هست. جلسه اول، هم از نظر اخلاقي و هم فني خود را به خوبي نشان ميدهد. تا امروز كه مسابقات به انتها رسيده و پس از گرفتن جوايز، با يك پشتكواروي ديدني از روي سن پايين آمد همچنان شخصيتش را به عنوان يك رهبر به خوبي نشان داده است.
پس از اولين جلسه تمرين كه جمعه برگزار شد، بچهها از من ميخواهند كه براي آنها لباس يكدست تهيه كنم. سهشنبه هفته بعد به همراه حامد كه مربي نونهالان است به ميدان منيريه ميرويم و از يكي از توليديها كه لباس را با قيمت بسيار مناسبي ميدهد يك دست لباس كامل و كفش ورزشي تهيه ميكنيم. هفته دوم با ديدن لباسها و كفشها بسيار خوشحال ميشوند. نام تيمشان هم بر روي پيراهن درج شده است: تيم پرشين.
پيمان بسيار منظم در تمرينات شركت دارد. گاهي در بعضي مسائل مانند چيدن تركيب به من راهنمايي ميدهد. به ندرت از او بينظمي ميبينم. در پايان مردادماه كه براي كودكان خانههاي ايراني جشن كارنامه ميگيرند از من ميخواهند كه از تيم فوتبال نوجوانان سه نفر را معرفي كنم تا به عنوان افراد نمونه از آنها تقدير شود. بيدرنگ نام پيمان اولين گزينه من است. براي رفتن به مراسم در اتوبوس كنار من نشسته است. با او هم صحبت ميشوم. به او ميگويم: كجا كار ميكني؟ ميگويد: پرسكاري. بعد انگشت سبابهاش را به من نشان ميدهد كه در زمان كار يك بندش قطع شده است. نميدانم چه بگويم. به او ميگويم: پيمان موقع كشتي گرفتن اين انگشت اذيتت نميكند؟ ميگويد: نه، چسب ميزنم و با انگشت وسط آن را نگه ميدارم. از شغل پدرش ميپرسم. جواب ميدهد: زندان است. ميپرسم به چه جرمي؟ ميگويد: مواد مخدر. از تعداد خواهرها و برادرهايش سوال ميكنم. تنها يك برادر دارد كه بر اثر يك تصادف بسيار سنگين تا مرز مرگ پيش ميرود و پس از آن خيلي درست و حسابي نميتواند كار كند. الان پيمان كار ميكند. بعدا كه براي گرفتن رضايتنامه از مادرش براي شركت در مسابقات فوتبال به خانهشان ميروم متوجه ميشوم كه مادرش هم دستفروشي ميكند.
توي اتوبوس به من ميگويد كه ميخواهد درسش را ادامه دهد. به او ميگويم با كار كردن چطور ميخواهي درس بخواني؟ ميگويد صبحها مدرسه ميروم و بعد تا عصر سر كار ميروم. گويي ميخواهد بزرگترين سهم از عشق را يك جا از آن خود كند كه اينگونه با دلم بازي ميكند. توي راه مرتب از زمان شروع مسابقات ميپرسد. طبق صحبت اوليه قرار بوده كه مسابقات ابتداي شهريور آغاز شود اما همچنان با وجود پيگيريهاي مكرر اعضاي جمعيت از مسوولان امر، دست اندركاران محترم ورزش كشور نتوانستهاند يك زمين را براي مدت يك هفته خالي كنند. گويا كودكاني كه با رنج و دردهاي بسيار در حال دست و پنجه نرم كردن هستند به اندازه يك هفته از كوچكترين امكانات قرار نيست بهرهمند شوند و كسي را اراده ايستادن در كنارشان نيست.
نماي دوم: جواد
مسابقات به هفته آخر شهريور موكول شد. پس از پيگيريهاي بسيار، بالاخره يك زمين براي انجام مسابقات گرفته شد. مراسم افتتاحيه روز شنبه برگزار ميشود. تيم نونهالان خانه علم ما در همين روز بازي دارد. بنابراين شانس اين را دارد كه در اين مراسم شركت كند. تيم نوجوانان در روز دوم مسابقات بازي اول خود را انجام ميدهند. هر شانزده بازيكن اين تيم در جاهاي مختلف كار ميكنند؛ يكي در پرسكاري، آن ديگري در خياطي، در كارگاه جوشكاري، كارگاه ماهيتابهسازي و... براي شركت در مسابقه بايد از صاحبكار خود اجازه بگيرند و چون صاحبكارها معمولا به خودشان اجازه نميدهد، من به عنوان مربي بايد بروم و اجازه آنها را بگيرم.
چون روز اول نوجوانان مسابقه ندارند، ترجيح ميدهم در مراسم افتتاحيه نباشند چون ميدانم اگر امروز برايشان اجازه بگيرم ممكن است در روز مسابقه به آنها اجازه داده نشود. شركت آنها در اين مراسم كه شايد پيشتر تجربهاش نكردهاند قرباني يك اجازه ميشود از صاحبكارشان؛ كاري كه نه بيمهاي دارد و نه ضمانت شغلي. براي كار در اين شرايط سخت حقوقي بسيار ناچيز ميگيرند: ماهي 400، 500 يا حداكثر 700 هزار تومان.
بازي اول را با شايستگي ميبرند. توي رختكن پس از بازي شادي ميكنند؛ در اتوبوس هم به هنگام بازگشت به خانه به همچنين. موقعي كه به محله ميرسيم جواد به من ميگويد: «آقا فردا بيا دنبالم اجازه بگير، صاحبكارم ديگه اجازه نميده بيام.» ميگويد ساعت شش بيا. فردا از محل كار خودم كمي ديرتر راه ميافتم. آنجا هم كار فوري پيش آمده بود كه بايد انجام ميدادم. حدود ساعت شش به خانه علم ميرسم. بچهها همه آمدهاند به غير از جواد. ديشب در اتوبوس محل كارش را به من نشان داده بود. به آنجا ميروم. حدود شش و ربع است. وارد كارگاه ميشوم. همچنان لباس كار به تن دارد. سر تا پايش سياه است و كثيف. سلام ميكنم. جواب سلام ميدهد و ميگويد: «آقا قرار بود شيش بياي؟» گويي اين ربع ساعت در دلش آشوبي بوده كه نكند اين هم مانند ديگران چون رهگذري باشد، برود و مرا نبيند. به او ميگويم تازه خودم هم رسيدهام. ميگويم اينجا كارت چيست؟ چند ماهيتابه را نشانم ميدهد و ميگويد اين كار ما است. ماهيتابههاي خوبي به نظر ميرسند. جماعتي از آنها استفاده ميكنند؛ بيآنكه بدانند كودكان و نوجواناني كم سن و سال با كمترين حقوق و سختترين شرايط آنها را ميسازند. كودكاني كه براي يك ربع ساعت زودتر از محل كار رفتن حرفشان خريداري ندارد. با صاحبكارش صحبت ميكنم و براي تنها يك ربع از او اجازه ميگيرم تا جواد را با خود ببرم.
نماي سوم: عليرضا
بازي دوم را هم ميبريم. بچهها ديگر سر از پا نميشناسند. بيرون زمين و در رختكن شادي خود را نشان ميدهند. به آنها گفتهام به احترام تيم حريف درون زمين شادي نكنند و آنها هم رعايت ميكنند. در حاليكه تيم نوجوانان تا روز سوم مسابقات دو بازي خود را برده است، تيم نونهالان ما هر دو بازي را باخته است و از دور مسابقات كنار رفته است. يك بازيكن از تيم نونهالان به همراه سايرين به خانه علم بازنگشته و همراه آنها شادي ميكند. با همانها هم به محله بازميگردد. نامش عليرضاست.
بعد از بازي ما يكي از تيمهاي رقيب بازي دارد. با بچهها به خانه علم بازنميگردم تا اين بازي را ببينم. بعد از پايان بازي به همراه دوستانم كه همگي دستاندركار روابط عمومي، عكاسي و ساير بخشهاي مسابقات هستند به خانه بازميگرديم. احسان كه در اين مسابقات كار عكاسي و مربيگري تيم نونهالان را توامان انجام ميدهد از داستان ماندن عليرضا و بازنگشتن او به همراه ساير بازيكنان نونهال صحبت ميكند. احسان ميگويد: بعد از اينكه بازي تمام ميشود عليرضا با حالت قهر از در مجموعه ورزشي بيرون ميرود. وقتي به دنبال او ميرويم با سرعت بيشتري پا به فرار ميگذارد. احسان ادامه ميدهد: چند بار درون اتوبان نزديك بود ماشين او را بزند. خدا رحم كرد! بعد به كنار يك كانال آب رسيد و گفت ميخواهم توي كانال بپرم. وقتي اينطور گفت گفتم عليرضا اگر بپري به خدا من هم ميپرم! ميديدم كه دست و پايش ميلرزد و كمكم از كنار كانال دور شد.
عليرضا 12 ساله است. كل هفته را در پرسكاري كار ميكند و تنها يك جمعه را به خانه ايراني ميآيد. پدرش معتاد است و گاهي براي مسائل پيش پا افتاده بهشدت او را تنبيه ميكند. وقتي كودكي اينچنين همه آرزوهايش در فوتبال خلاصه ميشود و خارج از آن چيز زيبايي را در زندگياش نمييابد براي يك باخت فوتبال هم اينچنين آرزوهايش به باد ميرود و از هم ميپاشد. در آن هنگام همچون احساني در كنارش لازم است كه وقتي گفت ميپرم به او بگويد اگر پريدي من هم ميپرم! اين كودكان به اسكناسهاي شهروندان بيتفاوت نياز ندارند؛ بلكه نياز به همراه دارند. همراهي كه تا لب كانال با آنها برود و در دل سختيها آنها را تنها نگذارد؛ همچون همه كودكان ديگر كه همراهاني دارند.
نماي چهارم: صالح
16 سال دارد و در خياطي كار ميكند. موقعي كه براي تمرينات ميرفتيم خيلي زودتر ميآمد و از يخ فروشي سر خيابان اصلي يخ را تهيه ميكرد، همراه ما يخهاي خرد شده را ميشست و براي تمرين آب سرد را درون كلمن آماده ميكرد. روزي كه به محله رفتم تا رضايت والدينشان را براي شركت در مسابقه بگيرم، پدرش رضايتنامه او و برادر كوچكترش را كه در تيم نونهالان بود امضا كرد. آن موقع خيلي خوشحال شده بودم كه پدرش اينقدر راحت اجازه داده بود چون برخي پدرهاي ديگر ميگفتند كه بچه كار ميكند و نميتواند بيايد. حتي نميخواستند زحمت اجازه گرفتن براي بازي را از صاحبكار فرزندشان بپذيرند. اما به بازي روز سوم كه رسيديم بعد از اينكه همه سوار مينيبوس شدند صالح گفت: «بيا به پدرم بگو كه داريم براي بازي ميرويم.» گفتم: «پدرت رضايتنامه را خودش امضا كرد و كاملا راضي بود..» با لحني ملتمسانه گفت: «تو بيا بگو.» با هم راه افتاديم. در راه ديدم كه لنگ ميزند. به دمپاييش نگاه كردم كه پاره است. گفتم صالح اينطور زشت است، يك دمپايي سالم بپوش. گفت الان ندارم، بعدا ميخرم. گفتم تو كه سر كار ميروي، يك كفش سالم و تر و تميز براي خودت بخر. جواب داد: «آقا فكر كردي پول را براي خودم برميدارم؟! تو بگو يه بيست و پنج تومنيش اگه به من برسه. همهش رو به بابام ميدم.» بعد ادامه داد كه پايش از بازي قبل هم تاول زده. ديگر فرصت نبود تا تاول پايش را ببينم. دم خانه عمويش از پلهها بالا رفتيم تا به پشت بام رسيديم. پدرش به همراه چند نفر ديگر در حال كبوتربازي بودند. به او گفتم امروز مسابقه داريم و با اجازه شما ميخواهم صالح را براي بازي امروز ببرم. گفت: «ديشب دير اومده خونه و من تنبيهش كردم.» گفتم: «بازي ديشب دير تموم شد. همراه ما بود.» وقتي اين را شنيد به صالح گفت پيراهنت را بزن بالا. او هم پيراهنش را بالا زد و جاي داغ كردن كمرش را با سيخ نشان داد كه ديشب اين كار را با او انجام داده بود. آتش گرفتم وقتي دو جاي داغ كردن را ديدم. با لحني تهاجمي به او گفتم: «كار اشتباهي كردي، صالح ديگر مرد شده است، نبايد اين كار را ميكردي.» كمي جا خورد. چشم در چشم به من نگريست و چيزي نگفت. اجازهاش را گرفتم و راه افتاديم. حالا در كنار يك عشق بزرگ ديگر راه ميرفتم كه پايش از بازي قبل تاول زده بود، كمرش را داغ گذاشته بودند و او همچنان مرا با حضورش ياري ميداد. وقتي راه افتاديم گفت آقا من تا مينيبوس ميدوم و با همان دمپايي پارهاش با اميد ميدويد. ذره ذرههاي اين عشق واحد يك به يك كنار هم قرار ميگرفتند.
نماي پنجم و ششم: رضا و احمد
رضا و احمد دو سه جلسه اول با ما تمرين آمدند و بعدش ديگر نيامدند. رضا چندان فوتبالش خوب نبود و شايد به همين خاطر بعد از چند جلسه ترجيح داد ديگر نيايد. احمد بهتر بود اما كمي بينظم بود. به خاطر بينظميهايش چند بار هم به او تذكر دادم اما فايدهاي نكرد و با شلوغكاريهايش همچنان نظم تيم را بهم ميريخت و گاهي بين بچهها دعوا ميانداخت. هر دو در همان اوايل از تيم جدا شدند و به تمرين نيامدند.
وقتي در اوايل شهريور تاريخ مسابقات معلوم شد سر و كله رضا و احمد هم پيدا شد. رضا گفت من درون دروازه ميايستم. اتفاقا دروازهبان خوبي هم نداشتيم. رضا قدش بلند بود و با كمي تمرين ميتوانست مشكل دروازه را تا اندازهاي مرتفع كند. در دو سه هفته آخر تمرينات او را درون دروازه گذاشتم و تمرينش دادم. نسبتا خوب بود و ميشد روي او حساب كرد. اما كمي عصبي بود. اين مساله هم من و هم خودش را اذيت ميكرد.
احمد اما ميتوانست راحتتر در تيم جاي بگيرد. مشكلش اين بود كه باعث دعوا بين بچهها ميشد. روزي كه براي رضايتنامه گرفتن درون محله رفته بودم او را ديدم. روي صورتش چند جاي زخم بود. به او گفتم دعوا كردي؟ يكي از بچهها كه كنارش بود گفت: «نه آقا خودش خط انداخته و مادرش هم از خانه بيرونش كرده.» به او گفتم چرا اين كار را كردي؟ گفت: «آقا اينطور لاتيتره! بقيه هم ازمون ميترسن.» با او همراه شدم تا خانه چند نفر از بچهها را به من نشان دهد تا پدر و مادرشان رضايتنامه را امضا كنند. در راه خيلي با او صحبت كردم. گاهي با نرمش و گاهي با زبان تهديد كه بايد رويهاش را اصلاح كند وگرنه جايي در تيم نخواهد داشت. در دل ميخواستم او در تيم باشد؛ شايد بودنش تغييري هر چند كوچك در او ايجاد كند. خيلي با ما نبود. تعداد جلسات بودنش به زحمت به شش يا هفت جلسه ميرسيد و اين تعداد براي اينكه تغييري در او حاصل شود كافي نبود. براي اين هدف مرا همتي مضاعف لازم بود؛ مرا و همراهان مرا. كليد تغيير اين كودكان و نوجوانان تنها استمرار حضور در كنارشان است. در اين همراهي به موقع ثمره اين استمرار را در معرفتي كه در اخلاق و رفتارشان متبلور ميشود نشان خواهند داد.
با حضور احمد و رضا به بازي سوم رسيديم؛ بازي نيمه نهايي. بازي را باختيم. باخت براي آنها در اين بازي كه تنها يك قدم تا بازي نهايي فاصله داشتند همچون آب سردي بود بر پيكرهشان. به آنها آموختم كه در زندگي همچنان كه برد وجود دارد باخت هم هست. واكنش بچهها كمي معتدل شده بود. بعد از باخت به سمت تماشاگراني كه آنها را تشويق ميكردند رفتند و با دست زدن از آنها تشكر كردند. بعد هم آرام به رختكن رفتند. اگرچه در رختكن كمي به هم غر زدند ولي درون زمين بسيار خوب و زيبا رفتار كردند. همانطور كه در بازيهاي قبل كه بردند شاديشان را به احترام حريف درون زمين انجام ندادند و در رختكن شادي كردند اين بار هم تنها ناراحتيشان را درون رختكن بروز دادند.
احمد كمي بهتر نسبت به اين باخت واكنش نشان داد اما واكنشهاي رضا همچنان عصبي بود. چند بار خيلي شديد به او تذكر دادم. بعد از اينكه به محله بازگشتيم به من گفت: «آقا وقتي قاطي ميكنم به من چيزي نگو. قرص اعصاب ميخورم.» جا خوردم و چيزي خاصي جز چند نصيحت تكراري نداشتم كه بگويم. بايد بيشتر ميبود و من هم بيشتر ميبودم و بمانم تا او نيز تغيير كند.
به بازي ردهبندي رسيديم. در جايي كه پيمان به خاطر مسابقات كشتياش به مسابقه نميرسيد. جايگزين او كسي جز احمد نميتوانست باشد. احمد را به بازي فرستادم. نيمه اول بدون گل تمام شد. در اوايل نيمه دوم احمد با يك ضربه سر گل اول ما را به ثمر رساند. احمد كه حتي بسياري از بچههاي تيم گفته بودند او را به تيم نياور چون دعوا درست ميكند، در بازي آخر به داد تيم رسيد و اثر خود را نشان داد. من هم از اينكه مقاومت كرده و او را با تيم همراه كرده بودم خوشحال بودم. بازي را برديم و سوم شديم. در راه بازگشت از آخرين بازي، بچهها كل راه را جستوخيز و شادي كردند و آخرين بازي را با خاطرهاي خوش تمام كردند.
فرداي آن روز مراسم اختتاميه بود. در مراسم اختتاميه از مربيان تيمها با اهداي لوحي تقدير شد اما نام اميد كه يكي از مربيان تيم ما بود از قلم افتاد. بچهها ناراحت شدند و اميد را تشويق ميكردند. رضا گفت: «آقا ما بريم بالا مدال رو بگيريم ميديمش به اميد.» وقتي بالا رفتيم رضا اين كار را كرد و مدالش را روي سن به گردن اميد انداخت. ميوه حضور رضا هم به ثمر رسيد.
نماي هفتم: مجتبي
از همان روز اول با بازي زيبا و چشم نوازش دل مرا برد. يادآور همه همبازيان تكنيكي من در جنوب است. شوخ طبعي بالايش را دوست دارم. سر به سر من هم ميگذارد. ميگفت آقا بزن قدش. وقتي دستم را پيش ميكشيدم دستش را پس ميكشيد. وقتي از مراسم اختتاميه برميگشتيم گفت آقا دستت را باز كن. باز كردم. بعد وسط دستم يك خط كشيد و گفتم: «برو حال كن، بهت امضا دادم.» در شادي بچهها هميشه جلودار است و بمب روحيه است مجتبي.
مجتبي كار ميكند. محل كارش حوالي افسريه است. 16 سال دارد. در كنار همه سختيهايي كه اين بچهها با آن مواجهند، شاديهاي ساده و بيآلايشي هم دارند. حال و هواي مجتبي شايد نمايندهاي تمام عيار براي اين شاديها باشد. توي اتوبوس كه از مراسم اختتاميه برميگشتيم وسط دست همه را امضا كرد. جاي امضايش هنوز روي دستم هست كه نشاني از عشق زيباي اين بچه مهربان و پرانرژيست.
راننده اتوبوس براي مراسم بازگشت فردي درشت اندام بود. آدم خوش قلبي بود اما يكي، دو بار هم با بچهها دعوا كرد و خواست كه كمتر سروصدا كنند. مجتبي به سراغ او رفت و گفت آقا دستت را باز كن. قبل از اينكه راننده جوابي بدهد مجتبي گفت: «نه اينو ولش كن، اين خطريه» و با خنده برگشت.
خلاصه آنكه اين پسر كه بازي خوبش در روز آخر جاي خالي پيمان را كاملا پر كرد خستگي را از تن همه يكجا بهدر كرد و اين پيام را به همگان ميداد كه اگرچه اين كودكان و نوجوانان دردي عميق را تجربه ميكنند و شما با درد آنها سهيم ميشويد، اما شادي پاك، بيآلايش و واقعي و همچنين معصوميت و زيبايي بيانتهاي خود را هم نثار شما ميكنند كه جز در كنار كودكان اينچنيني تجربه هر دو در كنار هم به ندرت در جايي ديگر و همزمان براي كسي دست ميدهد: درد واقعي و شادي واقعي.