سه روايت از كاروانسراهايي در دل بازار تهران
فرزانه قبادي/ بازار تهران جاي عجيبي است، هم سرا و تيمچه و گذر دارد و هم پاساژهاي چند طبقه شيك و امروزي، هم رستوران سنتي دارد، هم فست فود، هم شمسالعماره دارد، هم دارالفنون، هم كاروانسرا دارد، هم پياده راه، هم دادگاه خانواده دارد هم مركز فروش تاج عروسي و جهيزيه، هم كالسكه در خيابانش هست هم اتومبيلهاي آخرين مدل، هم قشر متوسط و ضعيف جامعه به دالانهاي تودرتويش سر ميزنند هم پنتهاوسنشينان خيابانهاي مرتفع پايتخت. از چهارراه گلوبندك تا چهار راه سيروس و از چهار راه سيروس تا چهار راه مولوي و بعد هم ميدان محمديه، محدودهاي است كه بخشي از تاريخ ايران را لابهلاي دالانها و گذرهايش جا داده. بخشي از سبك زندگي ايرانيان و بهطور خاص تهرانيهاي عصر قاجار و پهلوي هنوز هم در تيمچهها و سراهاي اين محدوده تهران قابل مشاهده است. كسبه هنوز به سرچراغي اعتقاد دارند و هنوز دشت اولشان را ميبوسند و روي چشمشان ميگذارند و بعد با يك بسمالله داخل دخل ميگذارند. هنوز هم قوانين نانوشتهاي بين صاحبان حجرهها و شاگردانشان جريان دارد. اما اگر بخواهيم در ميان تاريخچه پر و پيمان بازار تهران، ذرهبينمان را روي بخش خاصي از آنكه كمتر مورد توجه بوده بيندازيم، ميشود گذري بر كاروانسراهاي بازار تهران انداخت، بناهايي كه شايد بسياري از مشتريهاي هر روزه بازار خبر از وجودشان نداشته باشند، كاروانسراهايي كه در بازار به خوابي تاريخي رفتهاند.
روايت اول: گلشن پلاستيكي
آنها كه براي خريدهاي ماهانه و روزانهشان در ميان دالانهاي تو در تو و حجرهها و مغازههاي تاريخي بازار مولوي از گذري به گذر ديگر ميروند شايد خبر نداشته باشند كه زير طاقهاي ضربي بازار حضرتي و بين بازار سيد اسماعيل و چهارراه مولوي سه كاروانسراي تاريخي وجود دارد كه اين روزها تغيير چهره داده و تبديل به تعدادي مغازه و حجره شدهاند. خيابان مصطفي خميني را كه به سمت بقعه سرقبر آقا ميروي سمت راست، كنار مغازههايي كه قليان و فرش و ديگ و اجاق گاز ميفروشند، يك سردر آجري وجود دارد كه تابلوي بيربطي روي پيشانياش با بيسليقگي سالهاست جاخوش كرده و به عابران ميگويد اينجا سراي «گلشن شكن» است، بورس فروش ظروف ملامين و پلاستيكي. اما كسبه قديمي خوب ميدانند كه در چوبي قديمي كه در ضلع جنوبي اين بنا قرار دارد و پا در سيمان فرو كرده و ديگر قابليت اين را ندارد كه نقش حريمي را داشته باشد براي كاروانسراي سالهاي دور، يك زماني محل ورود تجار بزرگي بوده كه براي تجارت، گذرشان به بازار تهران ميافتاد؛ تجاري كه متاعشان را در حجرههاي طبقه پايين عرضه ميكردند و در اتاقهاي كوچك طبقه بالا خستگي راه به در ميكردند. حالا اتاقهاي طبقه بالا انبار كارتنهاي زرد رنگ است و مغازههاي طبقه پايين ظروف ملامين با طرحهاي جديد براي مشتريان عمدتا شهرستاني كنار هم چيدهاند. بخش مياني حياط مركزي كاروانسرا هم حجرهاي شيشهاي قرار گرفته، شايد در سالهاي دور درست در همان نقطه حوضي كوچك قرار داشته كه تشنگي حاضران كاروانسرا را مرتفع ميكرده، اما حالا با متاعي كه در ميان ديوارهاي شيشهاياش دارد، عطش خريد مشتريان را فرومينشاند. حالا خانمها بين مغازهها ميچرخند و قاليچه و سرويس ملامين ميخرند و براي هيچ كس سوال پيش نميآيد كه دروازههاي بزرگ اين بنا در گذشته چه كاربردي داشتهاند. وقتي با صاحب يكي از حجرهها كه در حال لوله كردن قاليچه كوچكي است صحبت ميكنم و از سر در ورودي خيابان ميپرسم، خانمي كه كارت اعتبارياش را به فروشنده ميدهد، تا مبلغ قاليچه را از آن كسر كند، سرش را بلند ميكند و نگاهي به دروازه آجري مياندازد و ميگويد: «چه جالب من تا حالا به اين چارچوب دقت نكرده بودم، اين در كاروانسرا بوده واقعا؟» و فروشنده با شيطنت ميگويد: «بله اينجا قبلا كاروانسرا بوده، هنوزم كاروانسراست، اصلا همه دنيا كاروانسراست.»
حيدري يكي از كسبه قديمي سراي گلشنشكن است. از زماني كه ايوانهاي اين كاروانسرا را تختههاي چوبي پوشانده بود و درهاي حجرهها هنوز چوبي بود در يكي از حجرههاي كوچك كاروانسرا كسب و كارش را راه انداخته، ميگويد: «حجرهداران اينجا بيشتر بنكدارند، اما قبل از اينكه اينجا تبديل به بورس فروش ملامين شود، مغازههاي دباغي و فروش پوست اينجا بودند، و اينجا به كاروانسراي پوستي معروف بوده، اما به دليل اينكه از نظر بهداشتي در بافت بازار مشكل ايجاد ميكردند منتقل شدند به حاشيه شهر. بعدها كه ملامين وارد بازار شد به دليل قيمت مناسبش، مشتريهاي زيادي داشت، اينجا تبديل به بورس ظروف ملامين شد، در حجرههاي طبقه پايين ملامين ميفروختند و حجرههاي طبقه بالا محل فروش مواد اوليه ساخت ملامين به كارخانهداران بود. حالا هم كه مصرف ملامين از رونق افتاده بيشتر فروشندههاي شهرستاني براي خريد به اين بازار ميآيند.» آقاي حيدري در مورد حياطي ميگويد كه در ضلع جنوبي بنا قرار داشته و محل نگهداري حيوانات بوده و حالا كاربري انبار پيدا كرده است. اشارهاي هم به بافت نامانوس وسط حياط كاروانسرا ميكند كه قبلا حوضچه بوده و در روزهاي التهاب انقلاب 57 عدهاي از فرصت استفاده كردند و چند حجره قناس در ميان حياط ساختند، كه تا امروز هم باقي است و شهرداري هم كاري نتوانسته بكند. از طاقهاي ضربي داخل حجرهها ميگويد و بازسازيهايي كه بعضي انجام دادهاند و سقف كاهگلي طبقه دوم كه حالا به مدد ايزوگام هنوز هم برپاست. از طاق ضربي ورودي بنا ميگويد كه در حال تخريب است: «ميراث فرهنگي به اينجا سر ميزند و صحبتهايي هم شده و قرار است در آينده با همكاري كسبه اينجا را احيا كنند و به شكل قبل بازسازي كنند، كسبه از اين موضوع استقبال ميكنند، چون باعث رونق بيشتر كسبشان ميشود.»
روايت دوم: قباي ژنده
روبهروي كاروانسراي گلشن شكن، كاروانسراي ديگري وجود دارد، كاروانسرايي كه امروز محلي است براي فروش البسه دست چندم به كارگران و بيخانمانهايي كه در بين بساط به هم ريخته دستفروشان به دنبال لباسي گرم يا پتويي هستند كه جانشان را از گزند سرماي زمستان حفظ كند. كوچه باريكي كه از راسته اصلي بازار حضرتي منشعب ميشود، تقريبا عابري ندارد، انتهاي كوچه يك «بپا» ايستاده و حواسش به عابران هست، كوچه باريك منتهي به يك پاتوق است، پاتوقي كه تا چندي پيش تا داخل كوچه گسترده بود، اما اعتراض كسبه، جمعيت معتادان را به منتهااليه كوچه كشانده تا جلوي چشم نباشند و امنيت مشتريها و فروشندهها به ظاهر برقرار باشد، مرداني خسته با قدي خميده كه در پيچ انتهاي كوچه گم ميشوند و دقيقهاي بعد دوباره پيدايشان ميشود و پا تند ميكنند تا زودتر كوچه را ترك كنند، از معدود عابران كوچهاند. زني سر كوچه نشسته و ساندويچ وارفتهاي را دست بهدست ميكند و به عابران بدون اينكه سوالي از او پرسيده باشند، توضيح ميدهد كه ميخواهد ساندويچ را براي سگش ببرد. قبل از تمام شدن كوچه، دالاني هست كه انتهايش پر از همهمه است و بوي غريبي مشام عابران را ميگزد. دالان كه تمام ميشود، دنيا تغيير چهره ميدهد، انگار كه داستان «نارنيا» تكرار ميشود و با وردي جادويي از دنياي پر از رنگ و صداي بازار وارد دنياي خاكستري رنگي ميشويم كه صداهايش گنگ و درهمتنيدهاند و آدمهايش خسته و خموده. در انتهاي دالان نرسيده به حياط مركزي، مردي كه كنار ميز نشسته و در قبال دريافت پولي از دستفروشان، مجوز فروششان را در محوطه صادر ميكند، در مورد نرخ اجاره فضا ميگويد: «بستگي داره چي بفروشن، اما اجاره يه روز دو تومنه، اما اگه ببينم طرف اوضاع جالبي نداره، كمتر هم ميگيرم، مثلا 500 تومن براي يه روز.» گرم صحبتيم كه پسري با موهاي ژل زده با گوني زردرنگي ميآيد و چاق سلامتي ميكند و سر نرخ اجاره چانه ميزند و نهايتا هزار تومان روي ميز ميگذارد و مرد هم روبهروي اسمش در دفترش يك تيك ميزند. كنار ميز مسوول بازار، يك يخچال پر از سوسيس و كالباس هست كه پشتش ابزار و وسايل آماده كردن ساندويچ قرار دارد، مسوول ساندويچي كوچك كمحوصلهتر از آن است كه قيمت غذاهايش را بگويد: «ظهر بيا بهت ميگم چي دارم.» دالان كه تمام ميشود، فضايي غريب نمايان ميشود. اينجا هم بازار است، بازار خريد و فروش لباس، اما نه خبري از اتاق پرو هست و نه ويتريني بهترينهاي فروشنده را به نمايش ميگذارد. اينجا آدمها نه برحسب سليقهشان كه بر اساس چند هزار توماني كه ته جيبشان دارند خريد ميكنند. قيمتها هم عجيب است، پوتين چرم زمستاني سه هزار تومان، پالتوي زمستاني دو هزار تومان، پتو چهار هزار و پانصد، اينجا فروشندهها اوضاعشان شبيه خريداران است. لباسي كه به تن خريداران و فروشندههاست شبيه همان لباسهايي كه روي زمين تلنبار شده، انگار خريداران از اين بازار «نونوار» بيرون نميروند، فقط لباس كهنههايشان را با لباسهاي كمتر كهنه تعويض ميكنند.
آنهايي كه عادت به خريد از پاساژها و مراكز خريد شهر را دارند، به محض ورود به «باغچه» حس آليس در سرزمين عجايب را پيدا ميكنند. زني روي زمين كنار بساطش نشسته، زن خريدار كه ظاهر بهتري از او ندارد، لقمه ناني دستش ميدهد و شروع ميكند به جوريدن لباسهايي كه در بساط ناچيز زن به شكل نامرتب روي هم ريخته شده و بعد بلوز رنگباختهاي را بر ميدارد و به جايش يك پانصد توماني كف دست زن ميگذارد و ميگويد: «كفش نياوردي هنوز» زن پول را با دقت در كيسه پارچهاي كه از گردنش آويزان است ميگذارد و ميگويد: «هفته ديگه ميارم» اينجا چيدمان لباسها و نور و زرق و برق مشتري جلب نميكند، قيمت لباس است كه مشتري را جلب ميكند.
پسر جواني چند جفت كفش ورزشي ارزان قيمت را با سليقه كنار هم چيده، تنها بساطي كه اجناسش دست دوم نيست بساط اوست، قيمت كفشها هم 15 تا 20 هزار تومان. كاپشن چرم كوتاهي به تنش كرده و شلوار جين مرتبي به پا دارد، چيزي در مورد بساطش نميگويد و فقط به برانداز كردن خبرنگاري كه مثل وصله ناجوري در ميان بازار ميگردد و از دستفروشها قيمت ميگيرد و چند دقيقهاي كنارشان مكث ميكند، بسنده ميكند. مردي از انتهاي حياط خودش را ميرساند، به بساط بزرگي كه پر از لباسهاي بافتني و زمستاني است و درست در مركز حياط كوهي پارچهاي ساخته، دو پليور كاموايي روي هم پوشيده و كفش به پا ندارد، لباسها را چنگ ميزند و ميگويد: «هرچي بخواي پنج تومن» و شروع ميكند به تعريف از لباسها و اينكه خارجي هستند و ماركاند و...
داخل فضايي كه روزي كاروانسرايي بوده پررونق كه تجار متاعشان را با هم مبادله ميكردند، حالا لباسهاي دست چندم روي هم تلنبار شده. دستفروشها بينظم و باري بههرجهت بساطشان را پهن كردهاند، اما ميشود درهمين بينظمي، نظمي را ديد كه فقط خودشان از آن آگاهند. از كنار هر كدام از بساطها كه رد ميشويم، فروشنده دارايياش را ليست ميكند: «بافتني ميخواي؟ پالتوي عالي دارما، چكمه نميخواي؟ لباس خارجي ميخواي بيا اينجا، بپسندي تخفيف هم ميدمها، پتوي نو آوردم.» پيرمرد پالتوي چرم رنگ و رو رفته را روي دستش گرفت، قيمت را كه ميپرسيم، با اشتياق ميگويد: «چند ميارزه؟» آستر پالتو پر از جاي سوختگي سيگار است، بيميليمان را كه ميبيند، تخفيف ميدهد: «پنج تومن خوبه؟ نميخواي؟ دو تومن خيرشو ببيني» پالتوي مشكي روي بساط كمرمق پيرمرد فرود ميآيد و مرد خم ميشود و چكمه بلندي را جلويمان ميگيرد و ميگويد: «يه واكس ميخواد فقط، نوئه نوئه» دور تا دور فضا مغازههايي است كه تا سقفشان پر از لباس است و مردي در ميان كوهي از لباس نشسته و با حوصله آنها را كه قابل فروشند جدا ميكند. در مغازه كنار آنقدر حجم لباسها زياد است كه تا فضاي جلوي اتاق كوچك مغازه كش آمده، زن با دخترش كه مدام خودش را در چادر رنگو رو رفتهاش پنهان ميكند، به دنبال يك لباس زمستاني ميگردند، مردي كه جلوي در مغازه ايستاده، از بين تل لباسها، بافتني سفيد چركي را بيرون ميكشد: «با وايتكس بشوريش سفيد سفيد ميشه دو تاهم دگمه ميخواد، جنسش تركه خارجيه» دختر مردد است، اما مادر ميگويد «ميشورمش نو ميشه» و بافتني با يك اسكناس هزار توماني مال دختر جوان ميشود. مسوول بازار ميگويد: «اينجا بيشتر شهرستانيها و قشر كارگر ميان براي خريد، بعضي هاشونم كارتنخوابن، لباس خوب كه نيست ولي از هيچي بهتره.» آقاي مسوول در مورد در آمد فروشندهها ميگويد: «اينها لباسها را از مردم سطح شهر ميخرند، با قيمت مناسب بعد ميارن اينجا دستي به سر و روش ميكشن و ميفروشن، روزي صد تومن دويست تومن در آمد دارن بعضي هاشون.» مسوول بازار ميگويد: از وقتي كه خاطرش هست اينجا همين كاربري را داشته و چيز زيادي در مورد زماني كه كاربري فضا كاروانسرا بوده نميداند. اگر بازار گرمي فروشندهها مجال دهد، ميشود ديد كه دور تا دور حياط مركزي دو طبقه ساختمان وجود دارد و منتهااليه سمت راست حياط دالان ديگري هست كه ظاهرا منتهي به راسته اصلي بازار حضرتي است اما مسدود شده است.
روايت سوم: عطر چاي دارجيلينگ
در محدوده خيابان صاحب جمع و ميدان امينالسلطان، بزرگترين كاروانسراي درونشهري ايران قرار دارد. يك مونيتور الايدي كنار تابلوي آبيرنگي كه رويش نوشته: «ميدان امينالسلطان» قرار دارد كه به عابران ميگويد «كاروانسراي خانات تنها كاروانسراي به جا مانده در تهران» است. هر چند كه در ميان شلوغي در اين محدوده، نوشته روي مونيتور خيلي توجه عابران را جلب نميكند، اما رفت و آمد داخل كاروانسرا و سفرهخانه ضلع جنوبياش نشان ميدهد اين بنا در اين چند سال مخاطبان خود را پيدا كرده است. در زبان عربي «خانات» به معناي «حجرهها»ست. حجرههايي كه حالا تا نزديكي سقفشان سراميك سفيد رنگي دارند، روزي محل استراحت و تجارت تجار بزرگي بود كه گذرشان به كارونسراي «روغني»ها ميافتاد، نام كاروانسراي خانات روي نقشههاي قديمي تهران به نام «كاروانسراي روغني»ها ثبت شده است، به دليل اينكه در گذشته محدوده مولوي مركز فروش روغن بوده و حالا فروشگاهها تغيير كردهاند و اين محدوده را تبديل به مركز فروش خشكبار و چاي كردهاند. كاروانسراي خانات كه بعد از مرمت توسط يكي از مالكان آن، به عنوان محلي براي فروش آجيل و خشكبار و چاي استفاده ميشود، قرار بود مركز فروش صنايع دستي و برگزاري جمعه بازارهاي هنر باشد، اما هنوز اين موضوع كه يكي از اهداف «محمد اردهالي» از بازسازي بنا بوده محقق نشده. محمد اردهالي همان كسي است كه اين كاروانسرا را از پدربزرگش سيد علي اردهالي، به ارث برده و به دليل علاقهاش به ميراث فرهنگي در عوض تخريب بنا و پاساژسازي و بلند مرتبهسازي كه اين روزها تبديل به رسم سرمايهداران تهراني شده، تصميم گرفت تا ميراث اجدادياش را بازسازي كند تا تاريخ را در دل محدوده تاريخي تهران زنده نگه دارد. آقايي كه به همراه خانواده براي صرف ناهار به رستوران سنتي خانات آمده، ميگويد: «ما چند سالي است هر بار كه براي خريد ميآييم نهارمان را اينجا ميخوريم، هم آرام است و هم دنج، به شلوغي چلوكبابي مسلم نيست و كيفيت غذاي خوبي دارد.» در مورد خانات چيز زيادي نميداند اما اطلاعات خوبي در مورد كاروانسراها دارد، همزمان كه در مورد كاروانسراهاي گذشته صحبت ميكند رويش را به پسر حدود 10 سالهاش مياندازد كه با كنجكاوي نگاهمان ميكند، و خطاب به او در مورد كاروانسراها توضيح ميدهد و بعد هم به حجرههاي اطراف حياط اشاره ميكند و در مورد اتراق در كاروانسراها ميگويد و اينكه تهران زماني روستا بوده و خيلي با امروز فرق داشته.
كاروانسرا امروز هم فضايي آرام و دنج دارد، ميشود از هياهو و همهمه و سرو صداي موتوسيكلتهاي سرعتزده بازار به آرامش وسيع حياط مركزي خانات پناه برد، آرامشي كه در كمتر نقطهاي قابل دستيابي است، آن هم در محدوده بازار تهران كه بافتي فشرده و در هم تنيده دارد.
اين بنا مساحتي حدود ۱۰۰۰۰ متر مربع دارد و شامل ۵۴ حجره است. بنايي قاجاري كه در سال 57 بر اثر آتشسوزي آسيب ديد و تا سال 82 بلااستفاده بود، تا اينكه در سال 82 همزمان با ثبت نامش در فهرست آثار ملي، پروژه مرمت آن با هزينه مالكان و حمايت شهرداري و ميراث فرهنگي در سال 87 به پايان رسيد.
حالا وقتي ميدان امينالسلطان را به سمت كاروانسراي خانات ميروي عطر چاي از حجرهها بلند است. آجيل و چاي متاعي است كه حجرههاي مولوي در اين محدوده عرضه ميكنند حجرههاي كاروانسرا عمدهفروشند، حجرههايي كه هر چند به رسم گذشته در حاشيه يك حياط مركزي قرار گرفتهاند و چادرهاي برزنتي با شيوهاي سنتي روي اجناسشان سايه انداخته، اما مدرن و امروزياند. ظاهر حجرهها سنتي است اما صندوقها و ترازوها و طراحي داخليشان طبق مد روز بازاريها و فروشندهها طراحي شده است. انواع آجيل در كيسههاي نايلوني جلوي حجرهها كنار هم چيده شدهاند. يك تكه آجر كنار دستش گذاشته و در حال مغز كردن گردوهايي است كه قرار است با بيرون آمدن از پوستشان قيمتشان 10 برابر شود. ميگويد «گردو با پوست شش هزار تومن، مغز گردو 52 هزار تومن» و سنگ را بر سر گردو ميكوبد و از ميان پوست چوبي گردو مغز سفيدي را بيرون ميكشد و داخل كيسه كنار دستش مياندازد.