روايت خرس گنده و سكههاي طلا
شهرام شهيدي
يك خرس گندهاي بود كه تو غار خوشگلي زندگي ميكرد. (البته در برخي روايات تاريخي آمده كه خرس نبوده بلكه يا فيل بوده، يا الاغ !) خرس كه به خواب زمستاني ميره والي شهر كه كلا همه تپهها را شخم زده بوده كلي سكه طلا و جواهر ميده دست مبارش و اون هم عنر عنر ميره تو غار خرس. هي صدا ميكنه ميپرسه آقا خرسه؟ از ساعت چند خوابيدي؟ نه؟ هشت؟ هفت؟ بعد كه ميبينه خرس جواب نميده پشم و پيل خرس را ميزنه كنار و جواهرات و طلاها را جاساز ميكنه اونجا و ميگه خب ديگه جاش امنه.
چند وقت بعد آقا خرسه پا ميشه و چون گشنهاش بوده ميره از غار بيرون پي شكار. يعني بازم طلاها را نميبينه. بعضيها به والي ميگن آقاجان بگو برن طلاها را بردارن بيارن. اما والي ميگه بزغالهها آب را بريزين اونجاتون كه سوخته. چند وقتي ميگذره و مردم يك والي ديگه انتخاب ميكنن.
همون موقعها از بس روزنامهها سر و صدا ميكردن كه پول كو، سكه كو، آقا خرسه ميفهمه تو غارش يك خبرهايي هست. مياد و سكهها را برميداره و ميگه عمو يادگار ديگه با ايران... نه نه اينكه تبليغ محسوب ميشه. ميگه عمو يادگار ديگه اين روزا كي ميره شكار؟ خب از اين سكهها ميدم به فست فودي برام پيتزا قارچ و گوشت مياره. با نخستين زنگ به پيتزافروشي هم همه ميفهمن كه جاتر است و بچه نيست.
والي قديم هم يك نامه مينويسه به آقا خرسه و ميگه خرس گنده طلاهامونو بده. من واسه خودت ميگم كه پيتزا به معدهات نميسازهها. خرس هم نميفهمه والي سابق چي ميگه. چون والي سابق نامهاش را فينگيليسي نوشته بوده. اينجوري يعني: هلو بيگ خرس! كن يو اسپيك انگليش؟