شهر فلسفه
محسن آزموده
تاكنون در اين ستون بارها درباره تاريخ فلسفه سخن گفتهايم، به مناسبتهاي مختلف. اما هيچوقت به جغرافياي فلسفه اشاره نكردهايم. اما مراد از جغرافياي فلسفه چيست؟ جغرافياي فلسفه، شهري است كه مسائل فلسفي در آن جاي گرفتهاند، طبقهبندي و دستهبندي شدهاند و هر كدام محله و كوچهاي را اشغال كردهاند. گسترهاي كه دانشجوي فلسفه در صورت آشنايي با آن يا در دست داشتن نقشه و راهنما ميتواند بدون دردسر و سردرگمي سراغ آن بخش برود، بدون اينكه وقتش تلف شود يا دچار حيراني شود. به ديگر سخن دانش فلسفي در سده بيستم به خصوص گسترش بيسابقهاي يافته است.
دايره مباحث فلسفي، حوزه متنوعي از مسائل و موضوعات را در بر ميگيرد كه آشنايي با آن مستلزم راهنما و نقشه است، همچنان كه وقتي فردي ميخواهد به شهري ناشناخته گام بگذارد، البته كه ميتوان سرخوشانه و «توريست» وار از هر دروازهاي به اين شهر بزرگ وارد شد و كوچه و پس كوچهها و خيابانها و بزرگراههاي آن را سير كرد.
اما متعاطي (جستوجوگر) فلسفه كه ميخواهد از سطح آشنايي (acquaintance) صرف گامي فراتر گذارد و شناخت (knowledge) دقيقي از مباحث فلسفي به دست آورد، بد نيست كه با در دست داشتن نقشهاي به اين مسير وارد شود يا راهنمايي داشته باشد؛ نقشه و راهنمايي كه روشنگر جغرافياي مباحث فلسفي باشد، بايد بتواند طبقهبندي مناسبي از موضوعات گسترده فلسفي پيش چشم بگذارد و در اين دستهبندي «الاهم فالاهم» كند، يعني مباحث جديتر و اساسيتر و بنياديتر را بر صدر بنشاند و مطالب بعدي را بر آنها مبتني كند يا اين ابتنا را نشان دهد. شهر مباحث فلسفي نيز از مباني و بنيادهايي تشكيل شده كه دو حوزه اصلي هستيشناسي و معرفتشناسي در اساس و بنياد آن قرار ميگيرد و بدون ترديد ساير مباحث فلسفي نيز بر آنها بنا ميشوند. به عبارت دقيق هيچ فيلسوفي نيست مگر اينكه موضعي مشخص در اين دو حوزه اخذ نكرده باشد، در حالي كه بسيارند فيلسوفاني كه در بسياري از مباحث فلسفي اظهارنظر نكردهاند. البته برخي بر اين باورند كه ارزششناسي (axiology) نيز در مركز مباحث فلسفي قرار ميگيرد كه در اين زمينه اختلاف نظرهايي وجود دارد.
اما هستيشناسي كه تا پيش از دوران جديد يا عصر مدرن در كانون مباحث فلسفي قرار داشت، بحث از عوارض ذاتي وجود يا هستي است، تا جايي كه قدما فلسفه را بحث وجود يا هستي از آن حيث كه هستي است يا وجود است، ميخواندند. مباحثي از اين دست كه آيا وجود علت است يا معلول، جوهر است يا عرض، حادث است يا قديم، واجب است يا ممكن و... از مباحث اصلي هستيشناسي بود. هستيشناسي تا پايان سدههاي ميانه الگو يا پارادايم غالب مباحث فلسفي بود و برخي معتقدند كه تقسيم به اصالت وجود و اصالت ماهيت كه در فلسفه اسلامي رايج است، بر همين مبنا محل بحث قرار ميگيرد.
در پايان سدههاي ميانه اما متفكران و فيلسوفان به اين نتيجه رسيدند كه مشكل اصلي فلسفه از شناخت يا معرفت بشري حاصل ميشود. به عبارتي در پايان اين دوره طولاني، متفكراني چون نيكلاس كوزايي گفتند كه نهايتا آنچه ميدانيم، آن است كه هيچ نميدانيم. در چنين شرايطي بود كه فيلسوفان كه با بحراني اساسي مواجه شده بودند، شيفتي در مباحث خود ايجاد كردند و اينچنين بود كه با چهرههايي چون دكارت در قاره اروپا و بيكن در جزيره انگلستان، معرفت شناسي به عنوان دومين حوزه مبنايي فلسفه، در كانون مباحث فلسفي قرار گرفت. در معرفتشناسي به معناي دقيقتر از اين بحث ميشد كه اولا تعريف معرفت چيست؟ (آيا باور صادق موجه است) ثانيا آيا معرفت ممكن است؟ (سوال اصلي شكاكان)، ثالثا مرزهاي معرفت كجاست؟ (كاري كه كانت كرد)، رابعا ساختار معرفت چگونه است؟ (مثلا مبناگرايي يا انسجامگرايي)، خامسا منابع معرفت چيست؟ (عقل يا تجربه يا شهود) البته معرفتشناسي نزد فيلسوفان قارهاي به اين معناي خاص شايد مطرح نشود، اما مسائل همينهاست، منتها با بيان و تعاريفي ديگر.
از مركز شهر فلسفه كه در آن هستيشناسي و معرفتشناسي قرار ميگيرند، اگر فاصله بگيريم، به حوزهاي پيرامون آن نزديك ميشويم كه در آن بحث فلسفي (بحث با روش عقلي) از چيزها واقع ميشود، اعم از اينكه اين چيزها انساني باشند يا غير انساني مثل طبيعت كه متناظر با آن بحث از فلسفه طبيعت صورت ميگيرد. اما امور انساني خود دو دستهاند، آنها كه بخشي از انسان هستند، مثل جسم و زبان و ذهن كه متناظر با آنها فلسفه جسم و فلسفه ذهن و فلسفه زبان و آنها كه محصول حيات انساني هستند، مثل تاريخ و اقتصاد و هنر و دين و فرهنگ و آموزش وپرورش، علم و اخلاق و... كه متناظر با هر كدام فلسفهاي داريم؛ فلسفه تاريخ، فلسفه اقتصاد، فلسفه هنر، فلسفه دين، فلسفه فرهنگ، فلسفه آموزشوپرورش، فلسفه علم، فلسفه اخلاق و...
بيرونيترين مكانهاي شهر فلسفه به محلههايي اختصاص دارد كه در آنها بحث فلسفي از شاخههاي مختلف معرفت صورت ميگيرد، خواه اين علوم تاريخي باشند يا تجربي يا ادبي، يا هنري، يا ديني، يا عرفاني يا اجتماعي. علوم تجربي نيز خود دو دسته تجربي انساني (روانشناسي، جامعهشناسي، علم سياست، علم اقتصاد، مديريت و...) و تجربي طبيعي (فيزيك، شيمي، زيستشناسي و...) هستند. متناظر با هر كدام از اين علوم ميتوان فلسفهاي داشت، مثل فلسفه علم تاريخ، فلسفه علم كلام، فلسفه عرفان، فلسفه علم مديريت، فلسفه فلسفه، فلسفه علم فيزيك، فلسفه علم شيمي و... .
مزيت اين دستهبندي آن است كه وقتي با پرسشي فلسفي مواجه ميشويم، ميدانيم آن را در كجا بايد جستوجو كنيم. نكته محوري آن است كه در همه اين حوزهها آنچه مشترك است، روش بحث است كه بايد عقلي باشد، يعني بحث درباره هر يك از اين موضوعات زماني فلسفي تلقي ميشود كه روش بحث عقلي و متكي بر استدلال و بينه خردپسند باشد. به عبارت روشنتر آنچه آمد تصويري از شهر فلسفه بود، اما نبايد از خاطر برد كه كليد ورود به هر خانه و بلكه هر كوچهاي از اين شهر خرد و عقلانيت است.