اين همه آدم
سروش صحت
پريروز خيابانها غلغله بود. انگار همه به خيابان آمده بودند. گفتم: «امروز روز تاكسيسواري نبود، بايد پياده ميرفتم.» راننده گفت: «بله جلو بسته است، جاي سوزن انداختن نيست.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «ولي اين از اون ترافيكهايي هست كه آدم اعصابش خرد نميشه.» زني كه عقب تاكسي نشسته بود، گفت: «چه زندگي عجيبي داشت.» راننده گفت: «چه مرگ راحتي.» بعد گفت: «مرگ راحت نعمته... تا روز آخر روي پاي خودت باشي بعد بري بيمارستان، دو ساعت بعدش تمام... واقعا نعمته.» مرد گفت: «اصلا فكر نميكردم اين همه آدم بيان... همه اومدن.» زن دوباره گفت: «چه زندگي عجيبي داشت... .»