مددكاران اورژانس اجتماعي حاضر در محل حادثه
به «اعتماد» گفتند
يك هفته
استيصال و اشك
بنفشه سامگيس
ساعت 11 و 30 دقيقه ظهر پنجشنبه 30 دي ماه، خبر فروريختن ساختمان پلاسكو صفحه به صفحه چرخيد تا رسيد به پايگاههاي اورژانس اجتماعي. از ظهر پنجشنبه تا نيمه شب دوشنبه، 16 مددكار اورژانس اجتماعي، جلوي ديوار سفارت تركيه، روبهروي بقاياي پلاسكو، روبهروي آواري از آجر و آهن و تَنهاي مدفون، منتظر ايستادند كه اگر يك همكار آتشنشان، يك امدادگر يا يكي از آن خيل ناجياني كه در محوطه محصور شده منتهي به «پلاسكو»، ثانيهها را به اميد نجات يكي از آن 25 نفر رج ميزد، بيتاب شد و كمر خم كرد، سراغش بروند و دست همدردي به سويش دراز كنند. مددكاراني كه داوطلبانه دست كمك بالا بردند و هيچ كدام نپرسيدند «چقدر اضافه كار ميگيريم؟»
مرضيه اميني؛ مددكار اورژانس اجتماعي پايگاه نواب صفوي، داوطلب رفت، به همراه 15 مددكار و با 4 خودروي وَن اورژانس اجتماعي و تا ساعت 3 بامداد جمعه آنجا ماند. 8 نفر از اعضاي تيم، عضو گروه بحران بودند. آنها افراد دچار شوك را شناسايي ميكردند و ارجاع ميدادند به روانشناساني كه آنها هم داوطلب آمده بودند. اگر افراد با حرف زدن از آن تالم و بحران خارج ميشدند، كار تمام بود، وگرنه، بايد آنها را به كلينيكهاي مشاوره ميفرستادند. 3 روز بعد را، رفتند ايستگاه آتشنشاني ميدان حسنآباد. رفتند براي كمك به آتشنشانهاي شوكزدهاي كه از شدت شوك، اجازه بازگشت به كار نداشتند. رفتند براي كمك به خانواده آتشنشانهاي زير آوار مانده كه بيتاب و بحران زده آمده بودند ايستگاه تا شايد جملات آتشنشانها، رنگ ديگري داشته باشد.
مژگان جمالي، مددكار اورژانس اجتماعي پايگاه شهرري، داوطلب رفت. پايگاه بود كه خبر را شنيد. ساعت 12 ظهر رسيد به محدوده منتهي به «پلاسكو». نخستين چيزي كه ديد انبوه آوار و تراكم آدم بود. برنامهاي وجود نداشت و ستاد بحراني در كار نبود ولي او كه تجربه اين حوادث را در زلزله بم و ورزقان داشت، ميدانست چكار كند. تا نيمه شب ماند. خيلي از همكارانش هم كه نوبت استراحتشان بود، داوطلب آمدند. بعد از آن روز، تا چهارشنبه هم رفت. تا نيمه آن روزي كه هنوز براي نجات پيكرها تلاش ميكردند.
محمد عليپور، مددكار اورژانس اجتماعي پايگاه جنوب شرق تهران، داوطلب رفت. ظهر پنجشنبه رسيد به محوطه پلاسكو و تا نيمه شب جمعه آنجا ماند. يك شنبه صبح رفت به محوطه پلاسكو و تا نيمه شب دوشنبه آنجا ماند. اگر اجازه ميدادند، ميرفت و براي آواربرداري كمك ميكرد تا اين كوه آجر و آهن هرچه سريعتر آب برود ولي از تجربه زلزله خراسان و سيل گلستان ميدانست كه نبايد در عمليات امداد و نجات دخالت كند.
«ظهر پنجشنبه تا ظهر يكشنبه اوج بحران بود. فقط آتشنشانها نبودند كه بحران داشتند. كسبه پلاسكو، آنها كه مالباخته بودند، آنها كه يكي از اعضاي خانواده يا كارگرشان زير آوار مانده بود، آنها هم دچار شوك بودند. يك مرد 27 ساله، از كسبه پلاسكو بود. با برادرش طبقه 10 پاساژ مغازه داشتند. داخل مغازه، 3 ميليارد تومان جنس داشتند. بعد از آتشسوزي، خودشان را به مغازه ميرسانند كه اسنادشان را بردارند. كارگرهايشان هم داخل مغازه بودند كه طبقه خراب ميشود. اين جوان، ورزشكار بود و از طبقات، پايين پريده بود و خودش را از پنجره پرت كرده بود به خيابان. ولي برادرش مانده بود زير آوار. اين مرد 3 روز كامل آنجا ماند. پايش شكسته بود و اجازه نميداد شكستگي را گچ بگيرند. نه درد را حس ميكرد و نه سرما و نه گرسنگي را. مادر و پدر پيرش هم از شنيدن خبر، سكته كرده بودند و در ايسييو بستري بودند. همسر برادرش هم در بيمارستان بستري شده بود. دختر 8 ساله برادرش هم دچار شوك شده بود و قادر به حرف زدن نبود. خودش هم فقط انكار ميكرد. ميگفت برادرم الان ميآيد. ميگفت مردم بزرگنمايي كردهاند. گريه نميكرد. اشك نميريخت. به يك نقطه خيره شده بود. دچار توهم شده بود. مجبور شديم كاور مددكاري به تنش بپوشانيم كه اجازه ورود به محوطه داشته باشد و برود و از نزديك واقعيت را ببيند. وقتي آوار را ديد، باور كرد كه برادرش ديگر برنميگردد.»
«آتشنشانها خيلي به هم ريخته بودند. آنهايي كه از صبح پنجشنبه براي خاموش كردن آتش آمده بودند، وضع بدتري داشتند چون به چشمشان ديدند كه آتش و آوار روي سر دوستانشان فرو ريخت. ميگفتند دوستم بود، همكارم بود، من آمدم بيرون، او ماند، من نجات دادم، او گرفتار شد. اين جملهها را دايم تكرار ميكردند و تكرار اين جملهها حالشان را بدتر ميكرد. ما سعي ميكرديم همدلي كنيم، همراهي كنيم، كمكشان ميكرديم حرف بزنند. كمكشان ميكرديم گريه كنند. تلاش و همدردي ما، فقط نوشداروي اوليهاي بود كه بتوانند خودشان را بازيابي كنند. منتظرشان نميمانديم. خودمان ميرفتيم سراغشان. هركدام را كه ميديديم گوشهاي نشسته و خيره مانده به آوار، ميرفتيم سراغش.»
«كاري از دستمان برنميآمد جز اينكه در اشكهايشان همراهي كنيم. با آن لباسهاي خاكي و ظاهر ژوليده و روان بحرانزده، براي همكاران مفقودشان اشك ميريختند و آجر و آهن جابهجا ميكردند. آنها خانواده دومشان را زير اين آوار از دست داده بودند و ميدانستند كه با اين كوه آوار و خاك و آهن، هيچ اميدي نيست. تلخي حادثه درحدي بود كه ما هم كه آتشنشان نبوديم و قرار بود خوددار باشيم، پا به پاي آنها گريه ميكرديم. آنها دوستان و همكاران 5 ساله و 10 سالهشان را زير آوار جا گذاشته بودند. ميدانستند رفيقشان زيرآوار مانده و ميدانستند كه كاري از دستشان بر نميآيد.»
«آتشنشانها در اين چند روز مشغول كار بودند و كار كردن باعث شده بود به اين فاجعه فكر نكنند. حالا كه آوار تمام شده و بايد به زندگي عادي برگردند، مشكلات شروع ميشود. بازگشت به واقعيت، مرور واقعيت، بيخوابيها، كم خوابيها. يكي از آتشنشانها به ما تلفن ميزد و با وجود آنكه به او استراحت داده بودند و از كار منع شده بود، ميگفت نميتوانم بخوابم. ميگفت تمام آن تصاوير جلوي چشمم است. براي آتشنشانها، مشاهده فرو ريختن ساختماني با آن عظمت بدترين شوك بود. آنها شاهد ناپديد شدن همكارانشان زير آوار اين ساختمان بودند و اين بدترين شوك بود. صداي ريزش آوار، آتشسوزي كه به انفجار تبديل شد، اين صدا در گوش آتشنشانها، اين آوار در چشم آتشنشانها، اين بدترين شوك بود.»
«ما از نزديك، از فاصله چند متري، شاهد بوديم كه آتشنشانها واقعا از جانشان ميگذشتند. ما از فاصله چند متري شاهد بوديم كه آتشنشانها واقعا حماسه آفريدند، خستگي برايشان مفهومي نداشت، استراحت برايشان مفهومي نداشت، خوراك برايشان مفهومي نداشت. ميگفتند يك ثانيه هم كه زودتر برسيم، شايد بتوانيم يك نفر را نجات بدهيم. ما اين صحنهها را از فاصله چند متري ديديم و اين جملهها را شنيديم. ما در اين چند روز صحنههاي بسيار غمانگيزي ديديم. چشم انتظاريها، هم در آتشنشانها، هم در خانوادهها، مادراني كه انكار ميكردند، دفن شدن بچههايشان زير آوار را انكار ميكردند. دختر جواني آمده بود و ميگفت يك ماه ديگر، مراسم عروسي من است. باور نداشت كه نامزدش زير آوار مانده. ميگفت مطمئنم كه زنده برميگردد. همكاران آتشنشان ميگفتند با اين درجه حرارت، حتي اميد نداريم به جسد دوستانمان برسيم. آنجا كسي فرياد نميزد چون عمق فاجعه را باور نداشت. آتشنشانها، به جاي حرف زدن، گريه ميكردند. فقط گريه ميكردند. بهخصوص، وقتي به چيزي ميرسيدند، ماسكي، كپسول اكسيژني پيدا ميكردند، همهشان با هم، دستهجمعي گريه ميكردند.»
«اين را يادم ماند كه چطور و چقدر همدلي بين آدمها جوشيد. همه تلاش ميكردند براي نجات آنهايي كه زير آوار مانده بودند. مردم ما، مردم خوبي هستند. بايد آن شبها و روزها ميديديد كه مردم، چطور با پاي پياده صندوقهاي آبميوه و ساندويچ و شير ميآوردند و در نزديكترين فاصلهاي كه اجازه داشتند بروند، صندوقها را جا ميگذاشتند براي آتشنشانها و باقي امدادگرها. صدها جوشكار و برشكار، با وسايلشان آمده بودند و التماس ميكردند كه بتوانند كمك كنند. صاحبان تمام رستورانهاي اطراف پلاسكو براي امدادگران غذا ميآوردند و براي سلامتيشان، براي نجات دوستانشان دعا ميكردند. من در آن شبها نديدم آتشنشاني، امدادگري به فكر استراحت باشد. آنهايي كه از صبح پنجشنبه و براي خاموش كردن آتش آمده بودند و فرو ريختن ساختمان را ديده بودند، تا 72 ساعت بعد از حادثه، نه خوابيدند و نه رفتند. اصلا حاضر نبودند بروند.»
«اميرحسين داداشي (آتشنشان شهيد كه پيكرش روز چهارشنبه از زير آوار پلاسكو پيدا شد) برادر همكار خودمان بود. پدرش هم آتشنشان بود. همكار ما همان روز اول از مدفون شدن برادرش باخبر شد. اميرحسين براي مرخصي آمده بود و وقتي خبر آتشسوزي را ميشنود، داوطلب به پلاسكو ميرود. پدر اميرحسين هم آتشنشان بود. همكار ما در اين روزها و تا قبل از پيدا شدن پيكر برادرش، انكار ميكرد و ميگفت به من تسليت نگوييد. امير برميگردد. تا روز سهشنبه هم اميدوار بود و ميگفت برميگردد. ولي پدر اميرحسين كه آتشنشان بود، ميدانست امير حسين براي هميشه رفته.»
«در آن روزها فرصتي براي استراحت نبود. اصلا يادم نيست كه آن روز اول آيا غذايي خورديم يا نه؟ آدم با ديدن آن تاثر و آوار، ديگر رغبتي به ادامه زندگي هم نداشت...»
«انگار اشك در چشم آدمها يخزده بود. اين را خيلي خوب يادم مانده. نگاه مستاصل آتشنشانها را هم خوب يادم مانده. اين را هم يادم ماند كه يك طرف، آدمها زير آوار مانده بودند و يك طرف، آهن و آجر ميجوشيد و يك طرف، تلي بود از آوار و كاري از دستمان برنميآمد جز تاثر و تاثر و تاثر. وقتي لباس يا كلاه كاسكت خالي را از زير آوار بيرون ميآوردند، فكر ميكردم انساني كه داخل اين بوده، چه شده ؟ انسان كه نه آجر است و نه آهن. حالا بايد لباس خالي را داخل تابوت بگذارند؟»