هوا امشب سرد است
بهاره رهنما
هوا امشب سرده، اما درختان باغ غرق شكوفه شدن، ديگه هيچي با هيچي جور نيست...
باغ آلبالويي كه امروز در جشنواره تئاتر به روي صحنه ميرود با اين جمله شروع ميشود، جلوتر هم كه ميرويم يكي از اهالي باغ اشاره ميكند كه اين باغ فقط هر چند سال يك بار آلبالو ميدهد، باغ انگار به شوق قدمِ زن خانه شكوفا شده آخر بعد از پنج سال بانوي اين ملك برگشته اما اينبار نه براي سركشي به ملك آبا اجدادياش و نه حتي براي نجات آن، كه راه نجاتي هم در كار نيست كه براي خداحافظي با آخرين يادگارهاي كودكي، عشق و معصوميت
امروز من نقش اين زن را بازي ميكنم: رانووسكايا زني بهشدت شكننده و درگير با خاطرات گذشته و در عين حال بهشدت محكم چون انتخاب كرده كه در لحظه زندگي كند براي همين مثل هواي بهاري فاصله ميان خندهها و گريههايش گاه فقط همين يك نفس است، از آتيلا پسياني بابت اطمينانش به من و سپردن يكي از زيباترين نقشهاي درام تاريخ تئاتر سپاسگزارم و از چخوف و رانووسكايا نيز (كه طبق معمول نقشها بهترين معلمهاي عمر من هستند): از اين زن آموختم رابطه عجيب زن و خاك، زن و خانه، زن و ملك، زن و چهار ديواري را براي پيدا كردن تشويش رانووسكايا جاي دوري نبايد ميرفتم او مرا ياد مادربزرگم انداخت كه تا آخرين روز عمرش مهمترين سوالش درباره هر زني بعد از بر و رويش اين بود: «خونه از خودش داره مادر»؟ يادم انداخت كه چطور وقتي با دختر بچهها و پسر بچههاي فاميل جمع ميشديم ما با چادر و كوسن سقف و چهار ديواري ميچيديم و حتي با دستههاي ورق پدرهايمان و بعد پسربچهها ميآمدند و همه را به هم ميريختند و ميخنديدند و ميگفتند: «خب چه كاريه بريم تو كوچه بازي كنيم كه جا بيشتره». به قول آتيلا پسياني مردها از اول دنبال آرامش بودند، زنها دنبال امنيت. اما در شرايطي چون اين نمايشنامه تاريخ و جغرافياي نقش گاه چندان دورش نميكند كه هيچ نزديكش هم ميكند چون رانووسكايا عجيب مرا ياد زنهاي بسياري در فاميل و دوست و آشنا مياندازد كه بعد از مرگ شوهر بچههايش خانه مادري را فروختند و سهم برداشتند و براي مادر اگر نهايت خيلي لطف داشتند خانهاي اجاره كردند و شايد هم نكردند و بردندش آخر عمري زير سنگيني نگاه عروس و داماد زير سقفي كه هيچش مال مادر نيست و اين روزها آنقدر زندگي سخت گرفته كه هيچ مادري به هيچ فرزندي نميتواند موقعي كه از خانه پدري برج عظيمي ساخته ميشود بگويد: من تو اين باغ به دنيا اومدم، تو اين باغ عاشق شدم، برادرت تو اين باغ غرق شد، پدر و مادر من تو اين باغ مردند، اين باغ يعني خود من، يكي بايد پيدا بشه كه به خود من رحم كنه... نه كسي اين كلمات قشنگ را ديگر جز در پيس باغ آلبالو گوش نميدهد. رانووسكايا اگرچه براي من لحظاتي از همه اين زنان رام بدون امنيت را دارد اما او در ذات خودش سركش و تصميمگيرنده است، سر به هوايي و سرخوشي و زندگي در لحظه و به راه دل رفتن را خوب تجربه كرده و باز هم در نهايت يك نماد براي عدم امنيت، عدم ثبات و البته ندانمكاري است و زيبايي ديگر شخصيت او كه به گمانم رويه محكم اوست همان پذيرش اشتباهاتش است بدون هيچ سعي در كتمان آنها و جسارت در رفتن به سمت آينده نامعلوم و قدم زدن بيمحابايش در مه مطلق روبهرو در حالي كه همچنان ترانه مورد علاقهاش را زمزمه ميكندو حالا شايد چند قطره اشك هم ميريزد... جايي خيلي قديمتر خوانده بودم جايي كه هرگز عشق و آرامش را نميتوان در يكجا با هم داشت و رانووسكايايي كه من ميشناسم از آن زنهايي است كه اگر پاي انتخاب به ميان بيايد شايد چندان هم دنبال آرامش نباشد...