• ۱۴۰۳ يکشنبه ۴ آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک ملی صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 3181 -
  • ۱۳۹۳ يکشنبه ۲۶ بهمن

مهدي، احمد و ياران زير تابوت فروغ

لحظه به لحظه با خاكسپاري تلخ شاعره نامدار ايران

  ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۴۵، در جاده دروس - قلهک يك جيپ از جاده منحرف شد و راننده‌ي آن كه يك زن بود، جان باخت. تنها دقيقه‌هايي بعد خبرش در تمام شهر پيچيد؛ «فروغ فرخزاد» شاعره نامي ايران درگذشت. آن‌چه پيش رو داريد، بخش‌هايي از گزارش تدفين او به قلم «صدرالدين الهي و پرويز لوشاني در مجله‌ي سياه و سپيد است؛ گزارشي شيوا و خواندني.

 چشمم به احمد شاملو مي‌افتد كه به ديوار گورستان تكيه داده و به زمين خيره شده است. رنگش مثل گچ سفيد است يا به سفيدي موهايش. انگار جسدش را به دوش كشيده و در مراسم تدفين خودش شركت كرده است...‍!

... ساعت، 10 صبح روز چهارشنبه بيست و‌ششم بهمن ماه است. ساعت 9 صبح جنازه را از اداره پزشكي قانوني تحويل گرفته‌اند كه بشورند. اينجا، يعني دم در گورستان ظهيرالدوله زمزمه است كه تا ساعت 10 جنازه به گورستان حمل خواهد شد. اما ساعت يازده است و هنوزاز فروغ خبري نيست. دم در، انبوه آدم‌هايي را كه مي‌شناسيم و حدس مي‌زديم كه خواهند آ‌مد- آمده‌اند. دو به دو، سه به سه، دور هم جمع شده‌اند و صحبت از فروغ است. صحبت از مرگ نابهنگام اوست. صحبت از غافلگير شدن است. صحبت از زود مردن اوست... و خيلي صحبت‌هاي ديگر. با اين همه در را باز مي‌كند و داخل مي‌‌شوم. وسط‌هاي گورستان، دو تا گوركن مشغول كندن گور هستند، دو بار آجر و گچ پاي گور ريخته شده و آسمان سياه است و باران هم گاه مي‌بارد و گاه قطع مي‌كند. پاي گور، صادق چوبك، انجوي شيرازي و عده‌اي ديگر ايستاده‌اند و هر يك گرفتار انديشه‌اي و غمي. اما هنوز كندن گور تمام نشده است... و باران همچنان مي‌بارد...
 از گورستان بيرون مي‌آييم و بار ديگر به ميان جمعيت مي‌رويم. همه را مي‌شود شناخت. [اما]اينها هيچ چيز را ثابت نمي‌كند. آن يارو «والنتينو»، هنرپيشه هوليودي كه مرده بود يكي دو تا بالاي گورش دست به خودكشي زده بودند. اين بي‌طاقتي‌ها و اين كلك‌ها همه جا هست، اينجا هم مي‌شود قرينه‌هايي كمي پايين‌تر يا بالاتر پيدا كرد. مثلا: آن بچه مكتبي مونث، كتاب «اسير» فروغ را توي دستش گرفته و به ديوار تكيه داده و پشت سر هم وينستون دود مي‌كند. ساعت يازده است و هنوز از جسد فروغ خبري نيست، يكي اون كنار تنها ايستاده و آدميان ديگر را تماشا مي‌كند. او را خوب مي‌شناسم. خيلي به فروغ نزديك بود، به احوال او هم از همه آگاه‌تر. صحبت از تصادف فروغ پيش مي‌آيد و او مي‌گويد: -‌ «قضيه را خيلي ديمي و عادي گرفته‌اند. كار ندارم كه يكي مرده و اين يكي كه زنده مانده - ‌يعني راننده اون ماشين كودكستاني- بايستي زنده بماند وزندگي بكند. اما خيلي قرائن نشان مي‌دهد كه فروغ در اين تصادف تقصيري نداشت. او حتي آن اتومبيل را مي‌بيند و ترمز هم مي‌كند اما براي آنكه غفلت آن راننده باعث نشود كه چند تا بچه معصوم كه توي آن ماشين نشسته بودند كشته بشوند، دفعتا خودش را از مسير آن ماشين كه سرعت هم داشته كنار مي‌كشد و بعد اين بلا به سرش مي‌آيد...»
او سكوت مي‌كند، و در بين سكوت او، چشمم به مهدي اخوان ثالث (م. الف. اميد) مي‌افتد كه گوشه‌اي ايستاده و با همه وجودش دارد اشك مي‌‌ريزد. ضرورت گريه، آن هم براي آدمي كه دوست نمي‌دارد ديگران گريه او را ببينند چه دردناك است. اسم فروغ، در اين سال‌هاي اخير هميشه با اسم «م. الف. اميد» و احمد شاملو همراه بود- به عنوان سه شاعر مهم روزگار... اما حالا... ؟!از اين دوست ما كه خيلي با احتياط سخن مي‌گويد، از كار فروغ از زندگي‌اش و از شعرش در اين هفت هشت ساله اخير سوال مي‌كنم. دلم مي‌خواهد در مورد فروغ- نه فروغ بيست و سه چهار ساله و آن شعرهاي اوليه‌اش- بلكه در مورد آدمي كه با چند جهش معقول «تولد ديگر» يافته بود حرف‌هايي بشنوم، مي‌گويد: آنچه كه وراي اين همه دسته‌گل‌ها اكنون مي‌شود به وضوح رويت كرد اين است كه فروغ في حد ذاته‌زني مستعد و شاعر بود. چه گذشته چه حال. توي شعرهاي گذشته او هم مي‌توان رد پاي يك موجود پرشور و با استعداد را پيدا كرد منتها در گذشته. به قول خود او، «هـ. الف- سايه» و « نادرپور» و «فريدون مشيري» برايش شعراي ايده‌آل بودند، اما بعد كه نيما را كشف كرد، با ديدي سواي گذشته در زمينه شعري آشنا شد... و از اين لحظه خودش بود كه نگاه كردن را آموخت، و به درستي از اين لحظات است كه در مورد شعر او و حتي موجوديتش مي‌توان به عنوان يك نبوغ افسانه‌اي سخن گفت. و ا ما در مورد كاركرد و زندگي اين چند ساله اخيرش. تا آنجا كه من در جريان بودم از اين قرار است:
 شهريور هزار و سيصد و سي و هفت بود كه فروغ توسط «رحمت‌الهي» و «سهراب دوستدار» به «ابراهيم گلستان» معرفي شد. اين دوتا دوست از گلستان خواسته بودند كه كاري براي فروغ فراهم بكند. گلستان هم قبول كرد و يك كار ساده به اصطلاح اداري به فروغ رجوع كرد. اما پس از دو سه ماه گلستان متوجه شد كه حيف است فروغ با آن روحيه و ذوقي كه دارد برود كارهايي از قبيل ماشين‌نويسي و آرشيو و به هر حال از اينجور چيزها بكند. از او دعوت كرد كه بعضي از كارهاي فني استوديو را به عهده بگيرد. كنجكاوي فروغ هم به او حكم مي‌كرد كه دنبال اين كار را بگيرد. يك مدتي هم كار را -  البته به شكل ساده‌اش- دنبال كرد تا آنكه ساختن فيلم آتش براي گلستان پيش آمد. و يك نكته را هم اضافه بكنم كه تا اينجايش محسوس بود كه فروغ مي‌ترسد كه مبادا مساله جدي كار به وضع شعر او لطمه بزند. اما به هر حال عملا در مسير كار جدي قرار گرفت مخصوصا كه آن موقع‌ها دستگاه كافي براي مونتاژ اين فيلم در استوديوي گلستان موجود نبود و فروغ با شكنجه و عذاب طاقت فرسايي موفق شد كه اولين كارش را با موفقيت شروع بكند. بعد از اين، در تابستان سال هزار و سيصد و سي و هشت فروغ براي ياد گرفتن مقداري از كارهاي فني استوديو مجبور شد كه به اروپا برود. و ظاهرا قرار بود كه سه ماه اين دوره كارآموزي را ادامه بدهد. اما در فاصله بيست روز همه آنچه را كه لازم بود آموخت و به تهران برگشت و كار مونتاژ فيلم آتش را تمام كرد. پس از اين در سال هزار و سيصد و چهل به عنوان دستيار كارگردان به اتفاق گلستان به آبادان رفت كه فيلمي براي شركت نفت تهيه بكنند. گلستان اين فيلم را نيمه‌كاره ول كرد و به تهران آمد و ادامه كار آن را به عهده فروغ گذاشت، فروغ چيزي ساخت كه پيش از آنكه به درد سفارش‌دهنده فيلم بخورد، به درد خود او مي‌خورد. يك چيزي بود كه خودش مي‌خواست و خودش آن طور مي‌ديد با برداشتي در حد عالي كه با نظر سفارش‌دهنده چندان جور درنمي‌آمد. به هرحال اين هم گذشت و بعد گلستان تصميم گرفت از قصه‌اي كه صادق چوبك نوشته بود فيلمي تهيه بكند و حتي براي نقش اول فيلم هم فروغ را در نظر گرفته بود.
 از سال چهل و يك كار اين فيلم شروع شد و زمينه‌هاي عمومي آن هم فراهم شد و حتي يك سكانس از بازي جالب فروغ هم تهيه شده بود كه مقدمات كار ساختن فيلم «خانه سياه است» آماده گرديد و ناچار كار پايان فيلم قبلي به تعويق افتاد. اعضاي انجمن كمك به جذاميان مقداري از هزينه ساختن فيلم «خانه سياه است» را بين خودشان جمع‌آوري كردند و مقداري گلستان كمك كرد ولاجرم فروغ هم از دريافت پولي در اين باره به عنوان حق‌ كارگرداني و غيره چشم پوشيد و كار ساختن فيلم مزبور عملا شروع شد. فروغ اين كار را مستقلا شروع كرده بود. قبلا دو روز رفت آنجا و محل را از نزديك ديد. بعدش به اتفاق سه نفر به مدت ده روز در آنجا كار كرد و ده روز ديگر هم در تهران نشست و آنها را مونتاژ كرد. اين كار واقعا مشكل بود. او بدون آنكه بتواند در آنجا وسيله‌اي داشته باشد كه كار روزانه‌اش را ببيند همه را جمع كرده بود و به تهران آورده بود و در اينجا مي‌بايست از مجموع آنچه را كه فراهم كرده بود چيزي را تنظيم بكند... كه لابد ديديد كه چه چيز عجيب و تكان‌دهنده‌اي از كار درآمد به طوري كه جزو ده فيلم مستند تاريخ فيلم‌‌هاي دكومانتر جهان شناخته شد. اين فيلم از لحاظ توفيق‌هاي مادي خودش كه مربوط به انجمن كمك به جذاميان است و همچنين از توفيق‌هاي استتيك خودش از لحاظ اقبال عمومي در دنيا بي‌نظير بوده و آدم‌هاي گردن كلفتي هم در دنيا از اين فيلم حتي تعريف‌هاي عجيب و مبالغه‌آميز كرده‌اند. اين مساله كوچكي نيست...؟»
او- يعني دوستي كه قول داده‌ام اسمي از ايشان در اين مطلب به ميان نياورم- با اندوه آشكاري خاموش مي‌شود و من در آن سكوت چشمم به احمد شاملو مي‌افتد كه به ديوار گورستان تكيه داده و به زمين خيره شده است. رنگش مثل گچ سفيد است يا به سفيدي موهايش. انگار جسدش را به دوش كشيده و در مراسم تدفين خودش شركت كرده است...‍! ساعت يازده و نيم است. تا چشم كار مي‌كند عينك‌هاي دودي و جوراب‌هاي سياه، همه جوان و تك و توكي هم ناشناس. هنوز از جنازه خبري نيست، نگاهي به آن دوست كه كنارم ايستاده است مي‌كنم و مي‌گويم:  اين اواخر يكي دو تايي كه با فروغ- صحبت كرده بودند مدعي هستند كه او اين دو ساله اخير خيلي فيلسوف مي‌نماياند. حتي خودش هم در مصاحبه‌اي اشاره كرده بود كه: «من بعضي از شعرهايم را با نوميدي فيلسوفانه‌اي خط مي‌زنم و از بين مي‌برم.» و از اين جور حرف‌ها و گويا اين حرف‌ها به مذاق خيلي‌ها سازگار نمي‌آمد. مي‌گويد:  اين مساله اصلا متعلق به حيطه فروغ نيست. اين مساله مربوط به برداشت آدم‌هايي هست كه اين حرف‌ها را مي‌زنند چه كسي حق دارد اين اصول را تنظيم بكند كه بگويد مثلا اينجايش رياضي هست و اينجايش طبيعي و اينجايش فلسفه؟ من زمينه اين ايراد را مي‌شناسم. با كمال تاسف مصرف‌كننده فكر مي‌كند كه حق دارد كار توليدكننده را كنترل بكند. شايد در مورد بيسكويت‌سازي اين كار صدق مي‌كند اما در مورد آرتيست نه. خيلي ساده است، هنر يعني چه؟ يعني صداقت.او هنوز گرم حرف زدن است. اما من از حرف‌هاي او هيچ چيز نمي‌فهمم، حواسم جاي ديگر است.
ماجراي رقت‌انگيزي بي‌محابا به يادم آمد كه مربوط به دو سال پيش از اين است.فروغ آن موقع‌ها در خيابان مزيني مي‌نشست. اين خيابان يك گاراژ مخروبه دارد. فروغ هم اتومبيلش را شب‌ها توي همين گاراژ مي‌گذاشت.يك شب از داخل گاراژ سروصدا بلند شد و عده‌اي از همسايه‌ها هم سرك كشيده بودند كه چه خبر است. صاحب گاراژ با فروغ دعوا مي‌كرد. مي‌گفت اگر بعد از اين شب‌ها دير به گاراژ بيايي ديگر راهت نمي‌دهم.رنگ فروغ مثل گچ سفيد شده بود. چه مي‌توانست به او بگويد؟ مردك حق داشت. او بيش از دو سه جور زن نمي‌شناخت. زن‌هايي كه بچه شير مي‌دهند، زن‌هايي كه كارمند اداره‌اند، زن‌هايي كه مثل همه زن‌هاي ديگر زندگي‌‌شان قراري دارد و ضابطه‌اي، به هر حال همه اين زن‌هايي را كه آن مردك مي‌شناخت با تفاوتي مختصر با هم شبيه بودند. اما اين يكي؟ مردك اصلا اين يكي را نمي‌توانست بشناسد، نمي‌توانست بفهمد، نمي‌توانست باور بكند. و اين يكي هم اصراري نداشت كه مردك را از آن همه سوءظن خلاص بكند. ساعت در حدود يازده شب بود. فروغ روزنامه اطلاعات را تا كرد و زير بغلش گذاشت و از گاراژ بيرون رفت، سايه‌اش، پيشاپيش او در حال گريز بود...ساعت يازده و چهل و پنج دقيقه است. آمبولانس سفيدي كه غرق گل است. آرام به خيابان گورستان نزديك مي‌شود. زمزمه‌ها و اشك‌ها جاريست. جسد را از آمبولانس بيرون مي‌كشند. او به لطافت شعرش در زير طاقه شال ترمه خفته است. احمد شاملو، سياوش كسرايي، مهدي اخوان، ابتهاج سايه، ساعدي و چند تاي ديگر تابوت را به دوش مي‌گيرند. باران دوباره شروع شد و اشك‌ها هم. اما غريو صلوات اين هر دو را بي‌تفاوت مي‌كند. جنازه بر روي شانه اين چند تن به محل گورستان حمل مي‌شود و بعد پاي گور به زمين گذاشته   مي‌شود.
صادق چوبك تكيه بر ستون گور ملك‌الشعراي بهار داده و جسد فروغ را تماشا مي‌كند. با او حرف مي‌زنم. از هر جا و در هر زمينه. شيون‌ها مجال نمي‌دهد كه حرفش را درست بشنوم. ضمن حرف‌هايش اشاره مي‌كند كه:«... در اين چند سالي كه او را مي‌شناختم، اقلا روزي يك بار به خاطر پسرش گريه مي‌كرد. نمي‌گذاشتند او پسرش را ببيند. گاهي دزدكي مي‌رفت سر راه پسرش، اما متوجه مي‌شدند و پسر را از سر راه او دور مي‌كردند. يكي دو بار دوستانش كه بي‌تابي او را ديده بودند، حتي پيشنهاد كرده بودند كه بچه را بدزدند و بياورند كه او چند دقيقه بچه‌اش را ببيند. اما قبول نمي‌كرد. مي‌گفت: طفلكي را پر كرده‌اند، او حالا از من وحشت مي‌كند. بالاخره روزي بزرگ خواهد شد و متوجه خواهد شد كه چه گناهي در حق او مرتكب شده‌اند... آن وقت واي به حال آنها.كار گوركن‌ها تمام شده. حالا دارند آجر و گچ توي گور مي‌چينند. انجوي شيرازي رفته روي سكوي گور ملك‌الشعراي بهار و دارد براي مردم حرف مي‌زند. پس از او، قهرمان شعري را كه به مناسبت مرگ فروغ ساخته است شروع مي‌كند. فروغ هنوز زير طاقه شال ترمه در انتظار گور است. در انتظار وداع است. برآمدگي دست‌هايش را از زير شال مي‌شود تشخيص داد، بعد پاهايش را، پري صابري اون كنار ايستاده گاه فروغ را نگاه مي‌كند و گاه خودش را عقب مي‌كشد و اشك مي‌ريزد. چوبك با صداي خفه‌اي ادامه مي‌دهد:خيلي تنها بود. اين اواخر اصرار مي‌كرد كه بيشتر پيش او برويم. او واقعا شاعر بود. به قول مسعود فرزاد: شايد بعد از حافظ جز او كسي را نداشته باشيم... شايد... شايد خيلي چيزها بعدا روشن بشود.»
از چوبك مي‌پرسم: انگيزه اين جهش چندساله اخيرش را چه مي‌دانيد؟ چطور شد فروغ به قول خودش ناگهان «تولد ديگر» يافت؟چوبك لحظه اي فكر مي‌كند و بعد مي‌گويد: من تصور مي‌كنم مقدار زيادش مربوط به تاثير مستقيم ابراهيم گلستان باشد [اما] گلستان مي‌گويد: اگر من چنان معجزه‌گري هستم كه مي‌توانم از زغال الماس بسازم پس چرا در باره خودم غافل مانده‌ام!؟ صداي گوركن‌ها بلند مي‌شود. بعد صداي صلوات... و بعد حمل جسد به طرف گور...
باران چند لحظه قطع مي‌شود. آنقدر كه طاقه شال ترمه را از روي جسد بردارند. پس از آن برف، برفي پاك و سفيد از آسمان فرو مي‌ريزد. سپيدتر از كفن او. مادرش فرياد مي‌كشد:- فروغ جان، تو برف را دوست داشتي اين هم برف...!فضاي گورستان لبريز از گريه و شيون است... لبريز از شعر... و لبريز از فروغ فرخزاد...او را، او را كه سپيد پوشيده است، آرام بر گور مي‌نهند. زمين را و گورش را، رنگ سپيد برف پوشانده است. داغ سياه... در اعماق شكوه سپيد!

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون