گزارش يك قتل
زير نظر : ساسان آقاييگردآورنده: ليلا ابراهيميان
محمد مسعود، روزنامهنگار، مدیر روزنامه «مرد امروز» و رماننویس ایرانی ساعت 10 شب ۲۱ بهمن 1326 در خیابان اکباتان تهران ترور شد؛ مسعود منتقد راديكال و بهشدت افراطي محمدرضا شاه و خواهر او، اشرف پهلوي بود و به همين دليل خيلي زود انگشت اتهام بهسوي دربار نشانه رفت تا سالها بعد «خسرو روزبه»، ارشد تشكيلات مخفي حزب توده اعتراف به ترور محمد مسعود كرد. اين گزارش روايت ترور مسعود به قلم يكي از نزديكان اوست كه به مناسبت سالگرد ترورش، 26 بهمن 1329 در روزنامه «باختر امروز» متعلق به حسين فاطمي منتشر شد.
هنوز هوا تاريك نشده بود كه وي طبق معمول در اتاق نشسته و سرگرم كار خود بود. معمول آن بود كه شبهاي جمعه من گاهي تا بامداد در چاپخانه مشغول بستن صفحات و نظارت در امور چاپ روزنامه باشم، به همين لحاظ تا ساعت هشت فقط يك بار نزد او رفتم و آن موقعي بود كه قصد رفتن به چاپخانه را داشتم. بعد از من مسعود جواب چند تلفن را داد و با چند نفر صحبت كرد. سپس براي نوشتن مقالهاي خلوت كرد و مستخدم خود (طاهري) را گمارده بود تا كسي به داخل اطاق نيايد و مزاحمتي فراهم نكند، در اين بين دختر كوچك و شيرين او (ژنيت) كه بسيار دوستش ميداشت با مادر خود رسيدند، چند ماهي قبل مسعود ژنيت را در پانسيون ايتالياييها گذارده بود و ژنيت تنها شبهاي جمعه فرصت خارج شدن و ملاقات پدر را داشت. به همين لحاظ (طاهري) داخل اطاق رفت و گفت (ژنيت) آمده است آيا به داخل بيايند يا برگردند. با آنكه همواره مسعود در موقع نوشتن مقاله هيچ كس حتي دختر خود را هم نميپذيرفت اين بار مهر پدري غلبه كرد و ژنيت براي آخرين بار روي پدر مهربان خود را ديد، مسعود دختر كوچولو را نوازش كرد و چند كلمه فرانسه از وي پرسش نمود و كمي خنديد، حتي پول داد كه برايش شوكولات و شيريني بخرند بدين طريق دختر كوچولو پدر عزيز خويش را براي آخرين بار دو ساعت قبل از ترور ملاقات كرد. ژنيت رفت مسعود مقاله را نوشت، برخاست سوار اتومبيل گشت و از اداره خارج شد. يك كار غيرعادي مسعود به بهاي جان وي تمام شد، آن نوشتن سرمقاله در غير موقع عادي بود. براي اين موضوع چند سطر توضيح بايد داد: مسعود همواره سرمقاله را بامداد روزهاي جمعه در خانه مينوشت سپس آن را به مستخدم داده و به چاپخانه ميفرستاد. اما آن هفته ظاهرا مسعود روز جمعه بامداد قصد مسافرت به (اوشان) را با چند نفر از دوستانش داشت به همين لحاظ برخلاف عادت سرمقاله را شب در اداره نوشت و باز هم برخلاف معمول شب جمعه به چاپخانه آمد و آن را شخصا به حروفچيني داد. اين بياحتياطي به حدي عجيب بود كه وصف نداشت. من اطمينان دارم كه اگر آن شب مسعود مرتكب اين بياحتياطي نميشد قاتل براي مدتي فرصت ترور را از دست ميداد. قبل از آن هم چند نفر از دوستان به وي تذكر دادند كه مسعود زياد تند ميروي و بديهي است شخصي كه با دستهجات مختلف بيرحمانه ميجنگد، اگر ترور شود، هرگاه قاتل برگهاي از خود باقي بگذارد قتل لوث خواهد شد. در مورد مسعود هم قاتل از اين فرصت استفاده كرد. باري مسعود در حدود ساعت 9 شب با اتومبيل خود در كنار چاپخانه (خيابان اكباتان) توقف كرد و به چاپخانه آمد وارد حروفچيني شد، ورود او براي همه غيرمنتظره بود. چند كلمه صحبت و خنده كرد، ناگهان سرمقاله را از جيب به در آورد و روي ميز حروفچيني گذاشت. من با تعجب گفتم: چطور اين هفته شما كار خودتان را جلو انداختهايد، لبخندي زد، گفتم لابد فردا به مسافرت ميرويد. با سر جواب مثبت داد بعد چند دقيقه با حروف چيده شده خود را سرگرم ساخت سپس گفت آيا ديگر با من كاري داريد گفتم خير... خداحافظي كرد و از در خارج شد. در اين موقع چهار صفحه مرد امروز در ماشينخانه زير چاپ بود صداي ماشينها كه جنب حروفچيني بود نميگذاشت چيز ديگري به گوش رسد. از آن ساعت ديگر ما از مسعود خبري نيافتيم.اما مسعود از پلهها پايين آمد و به ماشينخانه رفت. مدتي صفحات زير چاپ را مطالعه ميكرد سپس از در خارج شد و در اتومبيل خود جاي گرفت، در اين موقع بود كه مورد هدف دو گلوله قرار گرفت.مدتي بعد يكي از مستخدمين كه كليشهها را از گراورسازي به چاپخانه آورد ملاحظه كرد درب اتومبيل باز و مسعود به روي رل خم شده است وي به تصور اينكه مسعود مشغول تعمير اتومبيل است توقف نكرد بلكه وارد چاپخانه شد، كليشهها را داد و چند دقيقهاي هم توقف كرد سپس از چاپخانه خارج گرديد. در اين موقع دوباره ملاحظه كرد كه مسعود به همان حالت چند دقيقه قبل قرار دارد. اين وضع باعث سوءظن وي شد جلوتر رفت، مسعود را غرقه در خون ديد، سراسيمه به داخل آمد و ماجرا را براي ما گفت، من به خارج دويدم مشاهده كردم كلاه مسعود از سرش به روي صندلي افتاده و سر وي به روي شانهاش خم شده است. در دست راست سويچ اتومبيل ديده ميشد و معلوم بود درصدد روشن ساختن اتومبيل بود. خون از پشت گوش و بيني گرماگرم به روي لباس ميريخت. دو نفر از كارگران چاپخانه به كمك رسيدند، هيچ كس گمان نميبرد مسعود با گلوله ترور شده باشد، حدس ما بر اين بود كه با ضربهاي او را مجروح ساختهاند به خصوص آنكه در تاريكي شب جاي گلوله در سر مشهود نبود، من چون دست وي را گرفتم خوب گرم بود، ديگر تامل جايز نبود، به كمك دو كارگر و آقاي مظاهري مدير چاپخانه كه همان موقع رسيده بود وي را از اتومبيل خودش به درون اتومبيل اينجانب منتقل كرديم، در اين موقع از جيب پالتو (پارابلوم) وي به زمين افتاده. بايد دانست كه در چند روزه اخير مسعود پارابلوم را همواره به ضامن كرده و در جيب پالتو ميگذاشت تا در موقع خطر بتواند از خويش دفاع كند. چند دقيقه بعد مسعود در روي تختخواب اطاق عمل بيمارستان رازي قرار داشت. در آن موقع چون به دكتر يزدي تلفن كردم وي در خواب بود و گفت وسيله نقليه ندارم، با اتومبيل به دنبالش رفته با لباس خواب بر بالين مسعود حاضر شد، به قلب گوش داد، حركت نميكرد. وي به دنبال زخم ميگشت. جاي جراحتي در سر يافت، پنس بلندي را آهسته وارد جاي زخم نمود، با كمال تعجب مشاهده كرد پنس از سمت ديگر جمجمه مسعود خارج شده است، اخمها را درهم كرد و سر را بلند نمود و به علامت ياس به قيافه مبهوت حاضرين نگريست. در آن موقع همه دانستند كه مسعود از دست رفته است.هنوز خون فراواني از بيني و دهان و مغز مسعود فرو ميريخت آنجا بود كه دكتر يزدي گفت اين زخم جاي گلوله است و بس.
چندي پس از ترور قيمومت صغير مسعود به آقاي دكتر مصدق واگذار شد، ايشان براي جلوگيري از حيف و ميل دستور حراج اموال خانگي مسعود را صادر كرد. لوازم زندگي مسعود به حدي مختصر بود كه تماشاچيان دچار اعجاب ميشدند.