ما درخت را دوست داشتيم
ليلي گلستان
وقتي به دروس آمديم براي زندگي كردن، من هشت سالم بود. الان هفتاد و سه سالم است؛ يعني شصت و سه سال پيش. ما بوديم و بيمارستان هدايت و مزارع گندم و بسياري درخت توت . نه خياباني بود و نه كوچهاي و نه آدميزادي. فقط زمينهاي زراعي بود. ما از ميان مزارع گندم رد ميشديم تا برويم مدرسهاي در خيابان يخچال. شبها صداي واق واق سگها بود و گاهي زوزه شغال و روباه. جمعهها روز جشن ما بود. بچههاي فاميل ميآمدند و ميرفتيم به سير و سياحت اطراف. هركدام براي خودمان يك درخت انتخاب كرده بوديم. هر كداممان ميدانستيم از كدام شاخهاش برويم بالا و پايمان را روي كدام شاخه بگذاريم كه امن باشد. بعد ميرفتيم به بالاترين شاخه و مينشستيم به قصه گفتن و گاهي تئاتر بازي ميكرديم. تئاترهاي فيالبداهه. وقتي «بارون درختنشين» كالوينو را خواندم ياد خودمان افتادم. درختمان ديگر تبديل شده بود به يك دوست. گاهي بالش ميبرديم و روي درازاي شاخه دراز ميكشيديم و آسمان را، آسمان آبي آبي را از وراي شاخههايش تماشا ميكرديم. گاهي از وراي شاخهها و برگهاي سبز براق و تميزش در ابرها شكل حيوان و آدم پيدا ميكرديم و به همديگر نشان ميداديم. گاهي هم تا ميآمديم نشانش دهيم نسيم ابر را تغيير شكل ميداد و ديگر حيواني نبود و آدم تبديل به گل شده بود. ما با درختمان زندگي ميكرديم و دوستش داشتيم.
٭ ٭ ٭
ديگر در دروس درختي نيست، مزرعهاي نيست. ديگر آسمان آبي نداريم. ديگر ابرها را با لذت تماشا نميكنيم. فقط ساختمانهاي دراز و زشت است و خيابانهاي باريك و ماشين و بوق. ديگر برگ درختها پاك و براق نيست، زنگار دود رويشان نشسته. چركاند. ديگر نه طوطي داريم و نه بلبل و نه شانهبهسر. در اطرافم هيچ چيز زيبايي نميبينم. هيچ چيز زيبايي. چه بايد كرد؟ نميدانم.