درباره كتاب زندگينامه هانا آرنت كه به تازگي به فارسي منتشر شده است
زن قرن بيستمي
پيتر برگر*
هانا آرنت به خصوص در سالهاي اخير يكي از ستارههاي سپهر عمومي روشنفكرانه در توصيف و تحليل وضعيت ما بوده است، سهم هانا آرنت در درك عموم از دوران زندگيشان هم در طول زندگي او مورد بحث و جدل بسيار بوده است و هم در دوران معاصر ما مساله گفتوگو است. با اين حال، آنچه پيش از بررسي زندگينامه او ميتوان گفت اين است كه هم زندگي و هم كار او مسير پرشوري را در برخي از حوزههاي حياتي تفكر اروپايي و امريكايي اين قرن تشكيل ميدهند. او عميقا تحتتاثير چندين رويداد و ايدههاي مهم قرن خود بود و تلاشهاي جدي او براي تسلط فكري بر آنچه رخ ميداد باعث شده حتي بسياري از افرادي كه شديدا با او مخالف بودند، او را محترم بشمارند. ممكن است درك او از دوران خودش ناقص باشد. مسلم است كه او از اين دوران رنج ميبرد و با شجاعت و صداقت تلاش ميكرد تا اين رنج را به بصيرت تبديل كند. از اين نظر، هانا آرنت يك شخصيت تعيينكننده است. به همين دليل است كه كتاب «هانا آرنت: براي عشق جهان» مورد استقبال قابل ملاحظهاي قرار گرفته. كتاب هم يك بيوگرافي شخصي و هم يك بيوگرافي فكري است. اليزابت يانگ- بروئل (شاگرد سابق آرنت كه اكنون در دانشگاه وسليان تدريس ميكند) در اين كتاب اثري علمي، تحقيقي دقيق و شفاف در مورد آرنت ارايه كرده است. كتاب به روشني نشان ميدهد كه آرنت چگونه مورد تحسين بوده، اما او را تحسين نميكند و جنبههاي ناخوشايند زندگي موضوع خود را پنهان نميكند. از اين نظر ميتوان اين بيوگرافي را يكي از بهترينها در نوع خودش معرفي كرد. كتاب در 1982 نوشته شده [و در سال 1401 توسط فرهنگ رجايي به فارسي ترجمه و توسط نشر مانوش منتشر شده] است. كتاب توصيف كاملي از كونيگزبرگ (شهر زادگاه امانوئل كانت) عرضه ميكند، جايي كه آرنت در سال 1906 در يك خانواده يهودي بورژوا و بسيار آزاد به دنيا آمد و به آپارتماني در ريورسايد درايو در شهر نيويورك منتهي ميشود، جايي كه آرنت در سال 1975 در آن درگذشت. يكي از جالبترين بخشهاي كتاب به سالهاي شكلگيري شخصيت فكري او در جريانهاي فكري و سياسي وايمار آلمان ميپردازد: سالهاي دانشگاه، از سال 1924 تا 1929، زماني كه آرنت تحتتاثير برخورد عاشقانه و روشنفكرانه با مارتين هايدگر بود. آغاز رابطه مادامالعمر اين دو، ابتدا به عنوان دانشجو و استاد و سپس به عنوان دوست و همينطور شرحي بر رابطه آرنت و كارل ياسپرس عرضه ميكند و به تحريكهاي شديدي كه محيط بزرگ دانشگاهي آلمان در آرنت ايجاد ميكرد ميپردازد. سالهاي پناهندگي آرنت در فرانسه، از 1933 تا 1941، به همان اندازه سالهاي دانشگاه اهميت دارند و به همان اندازه مورد توجه نويسنده قرار گرفتهاند. سالهاي معلمي در كالج بارد، تحسين كردن برشت و تمرين كردن مادامالعمر سبك برشتي. آرنت و بلوچر در پاريس ازدواج كردند. اين ازدواج، كه فوقالعاده شاد بود، تا زمان مرگ بلوچر، چند سال قبل از مرگ آرنت، ادامه داشت. از طريق او بود كه آرنت براي اولينبار وارد محيط روشنفكري و سياسي كاملا چپگرا شد و بعدا هرگز آن را رها نكرد. آرنت در 1941 وارد امريكا شد و زندگي خود را به عنوان روشنفكر و معلم در اين كشور ادامه داد. چند سال بعد شهروندي امريكا را دريافت كرد، مسالهاي كه براي او اهميتي قابل ملاحظه داشت. آرنت هميشه بر هويت اروپايي خود تاكيد ميكرد، نميتوان اين موضوع را ناديده گرفت كه تاثير او بر محافل روشنفكري با اروپايي بودن او رابطهاي مستقيم داشت. همزمان نبايد از نظر دور داشت كه داستان زندگي او، بهرغم اروپايي بودنش، يك «داستان امريكايي» است. فعاليت حرفهاي آرنت به عنوان يك شخصيت عمومي از انتشار اولين كتابش در سال 1951 به نام ريشههاي توتاليتاريسم آغاز شد كه بلافاصله مورد توجه گسترده قرار گرفت. او پس از آن بيوقفه نوشت و منتشر كرد، اما نقاط عطف بارز زندگي حرفهاي او كتابهاي وضع بشر (1958)، آيشمن در اورشليم (1963)، درباره انقلاب (1965)، درباره خشونت (1970)، بحرانهاي جمهوري (1972) و زندگي ذهني بود كه با مرگ او ناتمام ماند و بعدا در 1978 توسط دوستش مري مك كارتي منتشر شد. تفكر آرنت در فلسفه ريشه داشته است، اما حتي علايق فلسفي او نيز از ابتدا گرايش عميق به سياس داشت. در امريكا او توجه خود را به آنچه نظريه سياسي ميناميد، معطوف كرد و تلاش خود را به كشف پيامدهاي چندگانه عصر انقلاب مدرن، درك تاريخ يهوديان و درك امريكا معطوف كرد. شايد جنجالبرانگيزترين نقطه در دوران زندگي حرفهاي آرنت، مطالعه او روي تاريخ يهوديان باشد. پس از انتشار گزارش او از محاكمه آيشمن و تفسير او از برخي وقايع هولوكاست، به ويژه نقش شوراهاي يهودي در اجراي راهحل نهايي آرنت با هجوم توجههاي موافق و مخالف روبهرو شد و به همان اندازه كه تشويق شد مورد مذمت قرار گرفت. هرچند آيشمن در اورشليم توجه بسيار زيادي را به سمت آرنت روانه كرد، اما ديدگاه او در مورد انقلاب و امريكا و نحوه ارتباط اين دو با يكديگر در مجموع مهمتر از تلاش او در عرصه تاريخ يهوديان است. گرشوم شولم دوست صميمي آرنت كه به دليل مخالفت با نوشتههاي آرنت در آيشمن در اورشليم رابطه خود را با او قطع كرد، در نامهاي سرگشاده در مورد اين كتاب، آرنت را از جمله «روشنفكراني كه از چپ آلمان آمدند» ناميد. آرنت در پاسخ به او نوشت «من از آن «روشنفكراني كه از چپ آلمان آمدهاند» نيستم، ... اگر بتوانم بگويم «از جايي آمدهام»، آن «جا» سنت فلسفه آلمان است. آرنت از چپ نيامده بود و در آلمان هم بيشتر يهودي- صهيونيست بود تا آلماني- سوسياليست. با اين حال قابل انكار نيست كه او به سمت چپ كشيده شد، به محافل جهان وطني، ضدبورژوايي و انقلابي راه پيدا كرد، از طريق بلوچر در پاريس ارتباط خود را با اين محافل تنگتر كرد. ديدگاه خود را درباره انقلاب توسعه داد و آن را در چندين اثر در مورد انقلاب و همينطور در واكنش به جنبشهاي دهه 1960 روشن كرد. ديدگاه او البته هرگز ايدئولوژيك يا ماركسيستي نبود، آرنت بدون توهمهاي بسياري از روشنفكران غربي به واقعيتهاي تجربي كمونيسم مينگريست. انقلاب مورد نظر آرنت، سنديكاليست و شايد حتي رومانتيك بود. براي مثال او در مورد انقلاب مجارستان در 1956 نوشته است اين انقلاب تجديد حيات «شكلي از حكومت است كه هرگز واقعا آزمايش نشد... سيستم شورايي، شوراهاي روسيه، چيزي كه بعد از مراحل اوليه انقلاب اكتبر از بين رفت.» اين انقلاب يا بهتر بگوييم ايده انقلابي بود كه آرنت آن را تحسين ميكرد. همان ديدگاهي كه در اواخر دهه 60 يك بار ديگر ظاهر شد. بنابراين تصادفي نيست كه او رزا لوكزامبورگ را تحسين ميكند. اين تحسين تا جايي پيش رفت كه همانطوركه زندگينامهنويس او اشاره ميكند، در طول اولين ترم تدريس آرنت در بركلي در سال 1955، دانشجويي در مورد او گفته بود: «رزا لوكزامبورگ برگشته است.» چپ قديم و چپهاي ماركسيست خودآگاه هرگز آرنت را دوست نداشتند و اين بيزاري متقابل بود. در مقابل چپ جديد از او استقبال ميكرد. اگرچه او ذهني بسيار انتقادي داشت و نميتوانست با برخي ناهنجاريها (مانند توصيف «امريكا» به عنوان آلمان نازي) موافقت كند، اما همدردي او با اين جريان چپ آشكار بود. او در آغاز شورشهاي دانشجويي كه در دانشگاه شيكاگو رخ دارد مورد استقبال قابل ملاحظهاي قرار گرفت. طرد هرگونه «شر مخفف» در كنش سياسي، تحسين انقلاب خودجوش و دموكراسي مشاركتي، ايدهآل او براي تعهد شخصي پرشور، همه اين مضامين توسط دانشجويان شورشي چه در امريكا و چه در اروپا با اشتياق مورد توجه قرار گرفت. اين بينش درك او را از رويدادهاي خاص شكل ميداد بنابراين او اصرار داشت كه جنبش مي1968 كاملا بدون خشونت باشد: «ميخواهم بگويم... كه من كاملا مطمئن هستم كه پدر و مادرت، مخصوصا پدرت، اگر الان زنده بودند، از تو بسيار راضي بودند.» واضح است كه او از اين جنبش راضي بود. هنگامي كه دانشجويان دانشگاه كلمبيا، در همان بهار دانشگاه را تصرف كردند، او از اعتراضات حمايت كرد: «دانشجويان در حال تظاهرات هستند و ما همه با آنها هستيم.» مطمئنا چند روز بعد از برخي اقدامات دانشجويان نااميد شد اما اين نااميدي او را به زير سوال بردن ديدگاه انقلابي كه باعت اولين همدليها شده بود، سوق نداد. او نيز مانند ديگراني كه بينشي آخرت شناختي دارند، اميد خود را به تعويق انداخت. آرنت به همان سبك برشتي محبوبش، متفكري بسيار صادق بود. او هميشه سعي ميكرد به وضوح ببيند و اين ويژگي ناگزير با اميدهاي او در تعارض قرار ميگرفت و در نتيجه به نااميدي منتهي ميشد. همان ظرافت كنجكاوانه نمايانگر ديدگاه او به امريكا است. آرنت عاشق امريكا بود. او عميقا از كشوري كه او را به عنوان يك پناهنده بدون تابعيت پذيرفته بود و حقوق كامل شهروندي، از جمله حق مخالفت سياسي را به او اعطا كرده بود، سپاسگزار بود. زندگينامهنويس آرنت ميگويد او در جريان بحران سوئز در نامهاي به همسرش نوشت كه اميدوار است «ما امريكاييها» از خاورميانه دور بمانيم. و بارها و بارها در خلال واترگيت و همينطور جنگ ويتنام در برابر كساني كه امريكا را دچار فاشيسم، توتاليتاريسم و قدرت غيرمشروط دولتي توصيف ميكردند، از ايده جمهوري امريكا دفاع كرد. چيزي كه آرنت در امريكا تحسين ميكرد، بيشتر نظم نهادهاي سياسي آن بود تا جامعه يا فرهنگي كه اين نهادها در آن تعبيه شده بودند. او قانون اساسي امريكا را كه در قرن هجدهم نوشته شده، تحسين ميكرد اما احساس ميكرد كه اين متن به دليل تحولات اجتماعي قرن 19 و 20 بهشدت تحريف شده است. امريكاي او، در تحليل نهايي، محصول روياهاي انقلابي روشنگري و پيشروي تمام انقلابهايي بود كه آرنت روي آنها سرمايهگذاري عاطفي كرده بود. با توجه به اين ديدگاه، نااميدكننده بودن امريكا نيز اجتنابناپذير بود.
بسياري از ايدههاي اساسي آرنت منجر به برداشتهاي عجيب او از جنبشهاي انقلابي عصر از يك سو و از امريكا از سوي ديگر شد؛ تمايز شديدي كه بين «امر اجتماعي» و «امر سياسي» قائل بود، اين ايده كه انحطاط مهلك آرمان انقلابي تبديل «شهروند» به «بورژوا» است، تصور او مبني بر اينكه بورژوازي قرن نوزدهم بستر توتاليتاريسم بوده است. اگرچه جايي براي نقد دقيق اين مفاهيم وجود ندارد، اما ميتوان بهطور خلاصه نشان داد كه چرا ديدگاه آرنت از امريكا، بهرغم احساس شديد ميهنپرستي امريكايياش، فاقد مولفههاي اساسي واقعيت امريكايي است. احتمالا مهمترين دليل اين مساله، تضاد سرسختانه او با فرهنگ بورژوايي (به اصطلاح ميراث برشتي او) بود. بورژوازي اروپا همه آن «صاحبان شغل و خانواده» را به وجود آورده بود كه منفعلانه (يا، مانند مورد آيشمن، فعالانه) از وحشت نازيسم حمايت ميكردند. آن «ابتذال شر» براي بورژوازي ذاتي بود، يك تهديد هميشه حاضر. با توجه به اين تصور، او جامعهاي بهشدت بورژوايي مانند امريكا را چگونه ميديد؟ خب، آنچه او از امريكا «ساخت»يك داستان تخيلي بود، تضاد ادعايي بين جمهوري انقلابي و منفعت شخصي يك جامعه بورژوايي، چيزي كه او نميتوانست درك كند، پيوند ضروري بين نظم سياسي و فرهنگ بورژوايي امريكا بود. خود آرنت و همينطور زندگينامهاش ميگويند كه او نسبت به ابعاد مذهبي اين فرهنگ نيز حساس بود در حالي كه واقعيت زندگي او چيز ديگري را نشان ميدهد. نيازي به گفتن نيست كه او همچنين و بهرغم اينكه تفكيك قدرت سياسي و اقتصادي را محافظ آزادي ميدانست، قادر به درك پيوند بين اين نظم سياسي و اقتصاد سرمايهداري نبود. در نتيجه، نوشتههاي او در مورد امريكا، بيشتر در مورد يك جمهوري بدون بدن است. ويليام بارت كه در كتاب اخير خود با عنوان «تخلفان» با محبت درباره آرنت مينويسد، معتقد است كه او هرگز بر غرور اروپايياش نسبت به امريكا غلبه نكرد. اين ديدگاه قانعكننده نيست، به ويژه از آنجايي كه ناتواني آرنت در درك رابطه بين جمهوري و بورژوازي با بسياري از روشنفكران امريكايي بدون پيشينه اروپايي مشترك است. نوستالژي انقلابي او، نه ريشههاي اروپايياش، ديدگاه آرنت از امريكا را ناقص كرد، چيزي كه همچنان در ديدگاه بخش قابل توجهي از روشنفكران امريكايي ناقص است. نوعي جانشيني پيامبرگونه در اين سنت روياهاي انقلابي از وايمار تا پاريس تا نيويورك و باز از نو، وجود دارد. اين يك سنت مبهم و به نظر من يك سنت مضر است. با اين حال اصالت دارد و آرنت آن اصالت را با افتخار نشان ميداد. اجازه ميخواهم اين نوشته را با يك خاطره شخصي تمام كنم. چند نفر از ما در آپارتمان آرون گورويچ، فيلسوفي كه آرنت را از پاريس ميشناخت، جمع شده بوديم. هدف اصلي اين گردهمايي معرفي آرنت به يورگن هابرماس بود كه اخيرا به عنوان يكي از مشاهير چپ نو آلمان ظاهر شده بود و به عنوان استاد مدعو در امريكا به سر ميبرد. آرنت دير رسيد و به هابرماس معرفي شد، هابرماس با احترام از جا بلند شد و به او سلام كرد، آنها روبهروي هم نشستند. آرنت لحظهاي چيزي نگفت، با حالتي سرشار از لذت به هابرماس نگاه كرد، سپس فرياد زد: «يورگن هابرماس!»؛ مشعلي ناديدني، اينجا دست به دست شد.
*جامعهشناس و متاله پروتستان امريكايي
منبع: نيويوركتايمز ترجمه فاطمه كريمخان
تصادفي نيست كه او رزا لوكزامبورگ را تحسين ميكند. اين تحسين تا جايي پيش رفت كه همانطوركه زندگينامهنويس او اشاره ميكند، در طول اولين ترم تدريس آرنت در بركلي در سال 1955، دانشجويي در مورد او گفته بود: «رزا لوكزامبورگ برگشته است.»
آرنت به همان سبك برشتي محبوبش، متفكري بسيار صادق بود. او هميشه سعي ميكرد به وضوح ببيند و اين ويژگي ناگزير با اميدهاي او در تعارض قرار ميگرفت و در نتيجه به نااميدي منتهي ميشد.