ژازه و آن قايق....
آلبرت كوچويي
پس از جنبش دانشجويي- كارگري فرانسه در مه 1968 بود و با آن، به پا خاستن ژان پل سارتر، فيلسوف انديشمند و سيمون دوبوار، نويسنده متفكر كه در هنرها هم، نهضتهايي شكل گرفتند و كم يا زياد زير تاثير آن حال و هوا «هيپي ها»بر صحنه جهان آمدند. نخست اروپا و پس از آن جهان را زير تاثير گرفتند. «پانك»هاي امروز، كمي شلختهوار- و البته به گمان من، كه نميتواند نظر موثق باشد- از آنها، الگوبرداري كردهاند. به هر روي تب «هيپيها» جهان را زير سلطه نگاه خود گرفتند، بيقيدي و لااباليگري و.. و البته در ميان آنها، بودند متفكراني كه مولاناگون و خياموار، به جهان نگاه ميكردند و تئاتر ابزورد هم- پوچي- تاخت و تاز داشت. در هنرهاي تجسمي هم. جدا از نگرش انديشمندانه برخي از متفكران «هيپي»، ژازه طباطبايي، به عنوان نقاش و مجسمه ساز هم به دام آنها افتاد.
در خانه- گالرياش هنر جديد، ديداري با او داشتم نزار و بيمار براي ادامه معالجه، به خاطر رقيق شدن خون و كمسو شدن چشمها و دهها مرض ديگر- به گفتهاش- راهي آلمان بود. بياغراق با يك گوني داروها رفت... روزي در كنار رودخانه، قدمزنان، از قايقي صداي گيتار و آواز ميشنود، ژازه اهل هنر بود و البته كه سر از آن قايق در ميآورد. ميبيند جماعت هيپي است كه همان جا روزگار ميگذرانند. ميگويد نقاش و مجسمهسازم، ميتوانم، با شما بمانم؟ ميگويند، چرا كه نه، ما جمعي كار ميكنيم و روزگار ميگذرانيم. به يك شرط ميتواني از اعضاي خانواده ما بشوي، كه تعلق خاطر به دنيا و دنياييها نداشته باشي. ژازه ميگويد پذيرفتم! آنگاه يكي از آنها اشاره به كيسه همراهش ميكند كه اين چيست؟ ميگويد دارو درمان دهها مرضي كه دارم.
يكي از آنها، دست ميبرد و خورجين ژازه طباطبايي را برميدارد و مياندازد توي همان رودخانه . ژازه، هاج و واج و دلنگران مرضهايش، چارهاي ندارد. با آنها، روزگار ميگذراند. ژازه، حتي در آن راهپيمايي بزرگ هيپيهاي همه جهان در هلند، همپاي آنها ميشود. او هم، مثل ديگر اعضاي خانواده هيپيها، گوشه خيابان نقاشي ميكند و هر چه در ميآورد، به خانه- قايقشان ميدهد. روزگاري است، برخي بساط ساز و آواز در كنار خيابانها، راه مياندازند و عدهاي به اندازه نياز، چون هنري نداشتند، حتي گدايي ميكنند. هريك به توان خود و يك- دوماهي روزگار ژازه طباطبايي، با اين گروه از هيپيها ميگذرد.
ژازه طباطبايي، بعد از يك- دو ماه، دلنگران و دلتنگ مادر، تنها نشسته در خانه گالري هنر جديد، مينشيند پاي ميز كوچك توي قايق، شرح ماجرا با مادر ميگويد كه دلتنگتم، اما دلواپس نباشيد، روزگارم بر وفق مراد است. از مرضهايم، خبري نيست. فقط، دل در گرو شما دارم. صبح، كه ژازه چشم باز ميكند، كنار خورجين و بساطش، يادداشتي ميبيند و پولي كه: ژازه عزيز، تو هم نتوانستي، از دنيا و دنياييها، بگذري. هنوز تعلق خاطر به آنها داري. ديگر جاي شما، در خانه ما نيست. پول بليت هواپيما هم تا تهران، كنار يادداشت بود. جاي آه و ناله و التماس و استغاثه نبود. درست ميگفتند: ديگر جاي من در آن خانواده نبود.
همان روز، بساطم را جمع كردم و راهي تهران شدم. درست ميگفتند: جاي ماندن نبود. ژازه طباطبايي، تا روزي كه رفت و يك قصر قديمي را براي نقاشي، در اسپانيا، اجاره كرد و نقاشي كرد و مجسمه ساخت، با من از آن سفر عارفانه و بريدن از دنيا ميگفت. هميشه..... و به حسرت بارها گفته بود، مگر خيام جز اين را ميگويد و عارفان ديگر و نداشتن تعلق خاطر به دنيا و دنياييها ......
من كه نتوانستم. اما بسياري ماندند. حكايت آن كوزه است و آن يار و خاك كه خيام ميگويد. ژازه هميشه ميگفت: شايد روزي قباي آنها را بر تن كنم. اين كوزه چو من عاشق.......