سارا معصومي
دونالد ترامپ، چهل و پنجمين رييسجمهور امريكا متحدان، دوستان، دشمنان و رقباي خود را در حالتي از ابهام نگه داشته است. حضور ترامپ در كاخ سفيد دوساله شد اما هنوز هيچ كس نميداند كه رييسجمهور امريكا مثلا چه سياستي را در قبال دوستان واشنگتن در اروپا دنبال ميكند يا چه نسخهاي براي متحدانش در غرب آسيا ميپيچد. سيد محمدكاظم سجادپور، رييس مركز مطالعات سياسي و بينالملل وزارت امور خارجه در گفتوگوي اختصاصي با «اعتماد» ميگويد دونالد ترامپ رييسجمهور فيالبداههها است. مردي كه از درون نهادهاي حكومتي امريكا به اين جايگاه نرسيده لذا فاقد تفكر حكمراني جدي است و همه را در حالت آمادهباش براي مقابله يا همراهي در تصميمگيريهاي خلقالساعهاش قرار داده است. دكتر سجادپور تجربه سالها كار ديپلماتيك و آكادميك توامان را در كارنامه خود دارد و در بسياري از سفرهاي محمد جواد ظريف، وزير خارجه نيز وي را همراهي ميكند. مشروح اين گفتوگو را در زير ميخوانيد:
آيا رييسجمهور امريكا دكتريني در قبال منطقه خاورميانه دارد؟ برخي از تحليلگران ميگويند وي دكترين جديدي را پيشنهاد ميكند كه تركيبي از عدم اعزام نيروي زميني رزمي در كنار حمايت از گروههاي برانداز در كشورهاي غيرهمسو است ؟ برخي نيز ميگويند كه تصميمگيريهاي وي برپايه هيچ استراتژي خاصي نيست.
سوال بسيار خوبي است. در اين ارتباط بايد توجه شما را به چند نكته جلب كنم. نكته نخست آنكه شخص دونالد ترامپ از درون نهادهاي حكومتي امريكا به اين جايگاه نرسيده لذا فاقد تفكر حكمراني جدي است. از آنجا كه سابقه اجرايي حكومتي يكي از ضرورتهاي رسيدن به جايگاه رياستجمهوري بوده شايد بتوان گفت كه ترامپ يك رييسجمهور غيرعادي و غير معمول امريكا است. معمولا تحليلگران امريكايي انتظار يك فكر منسجم را از ترامپ ندارند. به همين دليل او معروف به فردي شده كه چيزي به ذهنش ميرسد و رييسجمهور فيالبداههها است. يعني فيالبداهه به مطلبي ميرسد. البته شايد گزاره اول اغراقآميز باشد.
نكته دوم اين است كه او ميداند امريكا را ميخواهد به كجا ببرد. او ميخواهد امريكا را به يك جايگاه برترجهاني برساند و فكر ميكند اين جايگاه از بين رفته را ميتواند از طريق اعمال يا نمايش قدرت، كاهش دادن دليل اين مساله به يك سري از زمينهها يا هزينههاي مختلف احيا كند.
سومين نكته اين است كه هرچند مقام رياستجمهوري در امريكا، پست مهمي است و در عرصه سياستهاي خارجي نقش رييسجمهور برجسته است اما فراموش نكنيد كه امريكا در سياست خارجي برابر با رييسجمهور نيست. مجموعه آنچه كه به نام نهاد يا establishment در امريكا معروف است، در عرصه سياست خارجي بسيار مهم است. علاوه بر نكاتي كه گفتهشد بايد به واقعيت تيمي كه در كنار دونالد ترامپ در عرصه سياست خارجي امريكا فعاليت دارند و در مجموع از نهادهاي حاكميتي و نظام امريكا برآمدهاند، نيز توجه كرد. اين تيم با دستگاههايي مانند پنتاگون، وزارت خارجه و سازمان اطلاعات مركزي امريكا همكاري دارند. نهادهايي كه جاافتادهاند و سياست مشخصي را دنبال ميكنند. لذا شما شاهد تنش بين صحبتهاي ترامپ و واقعيت نهادهاي اصلي امريكا هستيد.
در پاسخ به اين سوال بايد به بستهبندي ديگري هم توجه داشت كه درباره جابهجايي قدرت در امريكا و در جهان و همچنين پاسخ امريكا به اين مساله است. در جهان تغيير و تحولات زيادي رخ داده كه شامل به وجود آمدن مراكز قدرت در آسيا مخصوصا كشور چين است. از سوي ديگر امريكا به هيچوجه از تمايل برتر بودن در نظام بينالمللي و اينكه حرف اول و آخر را در جهان بگويد كوتاه نيامده است. نكته سوم اينكه اگر امريكا به دنبال تثبيت موقعيت فرضي خود مبني بر باقي ماندن در جايگاه رهبري در سطح جهان است، نگاه طراحان سياست خارجي امريكا نيازمند به يك تعديل در تخصيص منابع امريكا منجمله منابع نظامي اين كشور است.
بحث انتقال مركز توجه از غرب آسيا به سمت چين در زمان باراك اوباما هم مطرح بود. هرچند نه با شدتي كه در دولت ترامپ برخي چهرهها از آن سخن ميگويند.
بله، ريشه بحث چرخش سياست و گرايش به منطقه اقيانوس آرام و جابهجايي از اروپا و خاورميانه به آن سمت، در دوران رياستجمهوري اوباما شدت بيشتري به خود گرفت. بنابراين ميتوان گفت كه اين رويكرد يك سياست فردي نيست. سياست نهادهاي اصلي امريكا اين است كه براي برتري در جهان نميتوانند همه منابع خودشان را بر خاورميانه يا اروپا متمركز كنند و از چين غافل شوند. لذا از اين جهت سياست ترامپ، تداوم گذشته است اما هر تداومي در سياست با يك تغييراتي نيز روبهرو است.
اجازه بدهيد به بسته سوم مفهومي برسيم. بسته اول در ارتباط با شخص ترامپ و بسته دوم در مورد جابهجايي قدرت بود. اما بسته سوم مفهومي ما قاعدتا بايد در مورد نگاه ترامپ به خاورميانه باشد. دونالد ترامپ پيش از رسيدن به قدرت، ديدگاه بسيار منفي در ارتباط با متحدان امريكا در خاورميانه داشت كه اين نگاه را در كتابي كه منتشر شد نيز منعكس كرده بود. همين ترامپ پس از رسيدن به قدرت متوجه شد كه انتقاد از متحدان امريكا آنگونه كه قبلا اين كار را انجام ميداد با واقعيات، سياست روزمره امريكا و همچنين نگرش معاملاتي و پول محوري شخص وي در تضاد كامل است. لذا عملا سفر او به عربستانسعودي كه آغاز سياست خارجي او بود در تضاد كامل با صحبتهاي قبلي شخص وي بود. دونالد ترامپ ضمن اينكه فردي است كه صحبتهاي خود را به سرعت تغيير ميدهد به دروغگويي هم مشهور است. فكر ميكنم تعداد دروغهايي كه ترامپ در مدت زمان رياستجمهوري خود گفته رقمي نزديك به سه هزار دروغ تاكنون است. با توجه به اين روحيه ترامپ ميتوان نتيجه گرفت صحبتهايي كه وي در مورد خروج از خاورميانه ميگويد به هيچوجه درست نيست. امريكا نميتواند خاورميانه را ترك كند و گرايش به آسيا دليل بر ترك خاورميانه نيست. نكته بسيار مهمتر با اين نگرش معاملاتي ترامپ، بالابردن درآمد امريكا از طريق سركيسه كردن متحدان منطقهاي مخصوصا كشورهاي حوزه جنوبي خليج فارس است. براساس همين استراتژي، ترامپ در ابتدا صريح و بعد از آن تحقيرآميز صحبت ميكند.
با نگاهي به سه بستهاي كه عنوان كردم به اين جمعبندي ميرسيم كه 1- امريكا در حال انجام تعديلهايي در وضعيت جهاني خود است. اين تعديلها از قبل شروع شده و ادامه پيدا خواهند كرد. 2- نقش ترامپ در اين قضيه موثر است ولي اين به معناي تغيير سياستها و جابهجايي كامل نيست. سومين نكته كه بر روي آن تاكيد بسيار دارم اين است كه مجموعه گفتارها و صحبتهاي متناقض، اغتشاشاتي را در خاورميانه مخصوصا در ذهنيت متحدان امريكا ايجاد كرده است. اين مساله نوعي آشفتگي را در سياستگذاريها بههمراه داشته و همين موضوع تاثير عميقي بر بسياري از تحولات داشته است. حتي موضعگيريهايي كه ترامپ درباره افغانستان مطرح كرده، نگرانيهايي ايجاد كرده كه سرانجام چه خواهد شد؟ در مجموع و در پاسخ به سوال اول شما بايد بگويم ما تركيبي از تداوم و تغيير در سياستهاي امريكا در قبال خاورميانه را در دولت ترامپ شاهد هستيم.
زماني كه دونالد ترامپ خروج سربازان امريكايي از سوريه را اعلام كرد و ظاهرا در حال عملي شدن هم هست بسياري اين سياست را به آماده شدن امريكا براي تخليه نظامي منطقه تعبير كردند. اما از طرف ديگر مشاهده ميكنيم كه امريكا تعداد 10هزار نيروي نظامي مستقر در خليج فارس دارد. با وجود اين تعداد سرباز با چه منطقي ميتوان خروج نيروهاي امريكايي از سوريه به دستور ترامپ را توجيه كرد؟ آيا دولت امريكا به اين نتيجه رسيده كه پس از 7 سال در سوريه شكست خورده است؟
در تبيين سياستهاي خاورميانهاي ترامپ تنها يك فاكتور را نبايد در نظر گرفت. از آنجا كه نگاه ترامپ نگاه معاملاتي است، از مطرح كردن اين خروج نيز يك سري اهداف معاملاتي را دنبال ميكند. حداقل آن اين است كه هزينه قابل بازپرداخت توسط متحدان امريكا در منطقه افزايش پيدا ميكند. متحدان امريكا تمايل بسياري به باقيماندن اين كشور در منطقه دارند و حاضرند هر هزينهاي را در اين زمينه پرداخت كنند. توجه داشته باشيد كه ترامپ پيش از رياستجمهوري در معاملات املاك بوده است. وقتي كه معاملاتي در املاك صورت ميگيرد در لحظه آخر با هدف افزايش قيمت، معامله را به شكلي ديگر ترسيم ميكنند. به نظر من عمدهترين دليل ترامپ از طرح اين مساله، ناظر به سياست داخلي در امريكا است، به اين معني كه ترامپ وارد فاز انتخاباتي سال 2020 شده است. در انتخابات بعدي نخستين سوالي كه مطرح ميشود و رييسجمهور امريكا بايد به آن پاسخ بدهد اين است كه آيا به وعدههاي انتخاباتي كه داده بود عمل كرده يا خير؟
فيالواقع آنچه كه براي درك سياست خارجي امريكا مهم است، صرفا استدلالهاي عقلاني و منطقي نيست. در بسياري از موارد بايد به اين سوال پاسخ داد كه معناي سياست داخلي اين اقدامات چيست. براي ترامپ حفظ پايگاه اجتماعي كه به وي راي دادهاند بسيار كليدي است. كارهايي كه وي درباره ديواركشي در مرز با مكزيك انجام ميدهد يا نوع رفتارش با توافق هستهاي با ايران همه و همه ناظر به يك سري بحثهاي انتخاباتي است.
حضور و نفوذ امريكا با توجه به متحدان و وابستگاني كه در منطقه دارد تا چه اندازه وابسته به حضور نظامي است و تا چه اندازه اين نفوذ بدون نيروي نظامي و با حمايت سياسي از متحدان هم حفظ ميشود؟
سوال بسيار خوبي است. در سوال شما عنصر متحدان امريكا وجود دارد و بايد توجه داشت كه متحدان امريكا يك دست نيستند. بحرين، رژيم صهيونيستي و تركيه هم كه در ناتو عضويت دارد، همه در ليست متحدان امريكا در منطقه قرار ميگيرند اما با هم متفاوت هستند و يكدست نيستند. نگاه تركيه به حضور امريكا در منطقه با نگاه برخي كشورهاي حوزه خليجفارس كاملا متفاوت است. كشورهاي حوزه جنوبي خليج فارس يا برخي از كشورهاي عرب متحد امريكا از نظر امنيت به ايالات متحده متكي هستند. اين مساله درست برخلاف ايران است كه امنيت خودش را تامين ميكند. موضوعي كه در ارتباط با پژوهشگران اين كشورها توجه من را جلب كرد اين است كه آنها يك ذهنيت اتكايي عميق دارند درست برخلاف ذهنيت ايراني كه در تامين امنيت نبايد به كسي اتكا داشته باشيم. براي برخي از كشورهاي عربي حوزه خليجفارس حضور امريكا از نظر نظامي بسيار مهم و دلگرمكننده است. ايراد اساسي كه آنها به اوباما ميگرفتند اين بود كه چرا به دنبال كاستن از تعداد نيروهاي امريكايي در منطقه است. در نتيجه همين نگرش است كه عربستان سعودي تلاش كرد با پرداخت پول زياد، ترامپ را در منطقه نگاه دارد. البته بخشي از اين ترس هم به برداشتهايي بازميگردد كه نسبت به تهديدها و خطراتي كه در ارتباط با حكومتهاي خود دارند، احساس ميكنند. لذا در ارتباط با سوال شما بايد بگويم اگرچه ممكن است تعداد سربازان امريكايي براي خود امريكا مهم نباشد اما اين رقم براي برخي متحدان امريكا در منطقه بسيار مهم است. همانطور كه اخيرا مشاهده كرديم تنها طرح مساله خروج سربازان امريكايي از يك كشور چه زلزلههاي سياسي ايجاد كرد.
به نظر ميرسد كه در ميان متحدان منطقهاي امريكا، اسراييل بيش از همه از رفتار خاورميانهاي ترامپ بهتزده و نگران شده است. در سه هفته اخير ما شاهد حملات بيشتر اسراييل به سوريه بوديم كه نشان از اضطراب اسراييل دارد. آيا كمرنگتر شدن نقش امريكا در منطقه اسراييل را تهاجميتر ميكند يا در لاك دفاعي فرو ميبرد؟
در مورد رفتار هفتههاي اخير رژيم صهيونيستي در منطقه بايد به فاكتور تحولات داخلي اسراييل هم توجه كرد. هماكنون دولت ائتلافي در رژيم صهيونيستي با مشكل روبهرو شده و قرار است انتخابات زودرس در فروردينماه برگزار شود. يكي از عناصري كه ميتواند به انتخاب مجدد بنيامين نتانياهو كمك كند، ترسيم يك تهديد وجودي عليه تلآويو است. در چنين شرايطي نتانياهو بايد تظاهر كند كه وي تنها فردي است كه ميتواند اين تهديد را دفع كند. آمدن دونالد ترامپ، رژيم صهيونيستي، امارات متحده عربي و عربستان را اميدوار به ايجاد تفاوتهايي در سياستهاي خاورميانهاي دولت قبلي امريكا كرد.
در ادبيات معاصر سياست خارجي امريكا اصطلاحي با عنوان «باند چهار نفره» داريم كه شامل بنيامين نتانياهو، محمد بن سلمان، محمد بن زائد و جرد كوشنر ميشود. اين 4 نفر فكر ميكردند با حضور ترامپ در كاخ سفيد و توسل به يك رفتار تهاجمي ميتوانند تمركز منطقه را از مسائلي چون فلسطين، سوريه و ديگر مسائل جهان عرب دور كرده و بر ايرانهراسي متمركز كنند. برهمين اساس تركيب داخلي كابينه ترامپ نيز بعد از يك تا دو تغيير اوليه با اين آهنگ هماهنگ شد. اما اين باند چهارنفره با يك چالش اساسي با عنوان پرونده جمال خاشقجي روبهرو شد. شايد بتوان گفت كه اين پرونده به اصطلاح يك « تغييردهنده » بازي در معادلههاي خاورميانه باشد.
محمد بن سلمان، وليعهد سعودي تابستان گذشته به امريكا رفت و در تصويري كه رسانهها از او ساختند وي به عنوان پيشران تغييرات سياسي و اقتصادي در خاورميانه معرفي شد. براساس اطلاعاتي كه از منابع عرب و نسبتا دقيق به دست آوردهام، محمد بن سلمان براي ترسيم چهرهاي اصلاحطلب از خود در رسانههاي غربي 220 ميليون دلار هزينه كرده است. اگر به ليست جاهايي كه محمد بن سلمان در امريكا رفت يا ملاقاتهايي كه داشت نگاه كنيد متوجه ميشويد كه كمپانيهاي مختلف روابط عمومي و لابيهاي متعددي در اختيار وي بودند. منتهي اتفاقي كه با قتل قاشقجي در استانبول رخ داد، همهچيز را تغيير داد. نحوه قتل خاشقجي، اطلاعرساني آن توسط دولت تركيه و همچنين نحوه پوشش اين پرونده به خصوص توسط واشنگتن پست و نيويوركتايمز به علاوه تركيبي از عوامل ديگر قضيه قتل قاشقجي را به يك «تغييردهنده بازي» تبديل كرد و دولت سعودي را براي مدتي در انزوا قرار داد.
بلوكه كردن قطر نيز كه عملا ميخ كوبيدن به تابوت شوراي همكاري خليج فارس بود. در شوراي همكاري خليج فارس كه يك پيمان امنيت جمعي است و يعني حمله به يك عضو معادل حمله به ديگران است- با استفاده از اين مفهوم حدود چهار سال پيش عربستان به بحرين نيرو فرستاد- دو عضو شوراي همكاري يعني عربستان و امارات متحده، عضو ديگر شورا يعني قطر را محاصره كردند. در آن شرايط اگر فضاي ايران نبود، قطر عملا دچار خفگي استراتژيك شده بود. در كنار دو پرونده بحران قطر و قتل خاشقجي، بحثهاي ديگري كه در ارتباط با معامله قرن و حل مساله فلسطين در نتيجه همكاري عربستان با اسراييل مطرح شد آنچنان بازتاب منفي داشت كه گفته ميشود پادشاه سعودي شخصا به اين مساله ورود كرده و با اصلاح اظهارات محمد بن سلمان، پرونده فلسطين را در دست خود گرفته است. از سوي ديگر، مساله جنگ يمن نيز بر برخي از سياستهاي منطقهاي تاثير گذاشته است.
ما از افول قدرت امريكا حرف ميزنيم اما مثلا وقتي نوبت به تاثيرگذاري تحريمهاي امريكا ميرسد ميبينيم كه اقتصاد امريكا همچنان اقتصاد اول است كه خارج شدن از چرخه آن براي اكثريت جامعه بينالمللي غيرممكن است. اين مسالهاي است كه در داخل نيز به خوبي درك نميشود. اين تناقض را چگونه ميتوان توضيح داد؟
سوال عميقي است. مساله افول يك مفهوم متكثرالاضلاعي است كه مسائل آن از دقت خاصي برخوردار است. افول در يك سطح ممكن است به عنوان يك حس مطرح شود، در سطح ديگر ممكن است از لحاظ تبليغاتي و رواني مطرح شود. جالب است كه تمدن غربي جزو تمدنهايي است كه بحث افول يا گفتمان افول را مطرح كرده و مطرح ميكند و دايم در مورد آن بحث ميكند. در بحث افول، نگرشهاي متفاوت ايدئولوژيك وجود دارد كه البته بحث گستردهاي را ميطلبد.
نكته بسيار مهم اين است كه برآمدن قدرتهاي بزرگ كه نسبت به سايرين به موقعيت برتري در جهان رسيدهاند به صورت روندي بوده است. كاهش و افول قدرت و حتي در مواردي سقوط قدرت آنها نيز روندي بوده است. حتي در مواردي قرنها بعد، اثرات سقوط را در تحولات مختلف مشاهده ميكنيم. روش قدرتهاي بزرگ و امپراتوريهاي گوناگون در برخورد با مساله افول و كاهش قدرت آنها متفاوت بوده است. برخي از آنها توانستهاند دوباره قدرت خود را بازسازي كنند.
مثال جالبي كه در بين روسشناسان وجود دارد، روسيه است. بارها گفته شده كه اين كشور از بين رفته و تمام شده از جمله زماني كه انقلاب بلشويكي رخ داد. بعد از جنگ روسيه با ژاپن، روسيه در آستانه انقلاب بلشويكي به جامعهاي تبديل شد كه همه گفتند اين كشور از دست رفته است اما روسيه كمونيستي يا اتحاد جماهير شوروي خود را بازسازي كرد و در چند دهه بعد به يكي از دو ابر قدرت جهاني تبديل شد. پس از آن زماني كه فروپاشي شوروي پيش آمد، همه گفتند اين كشور تمام شده است حتي عدهاي از فروپاشي فدراسيون روسيه صحبت كردند. اما در آن مقطع نيز يكي از ويژگيهاي پوتين اين بود كه به اصطلاح عاميانه روسيه را جمع كرد و دوباره قدرت جهاني روسيه را احيا كرد و به نمايش گذاشت. ترديدي نيست كه در حال حاضر امريكا بزرگترين قدرت نظامي دنيا را در اختيار دارد. هزينه نظامي اين كشور هفتصد و اندي ميليارد دلار است كه رقم بسيار بالايي است و با مجموعه چندين قدرت بعد از خود برابري ميكند. قدرت تكنولوژيكي و صنعتي امريكا مخصوصا در عرصه تحقيقاتي و در پديدهاي به نام «نوآوري» به گونهاي است كه كسي نميتواند آنها را ناديده بگيرد.
قدرت، موضوع سادهاي نيست بلكه يك پديده چندوجهي و بسيار ظريف است. اگر بين قدرت نظامي و اقتدار و قبول داشتن ديگران نابرابري وجود داشته باشد، شكافهايي كه ايجاد ميشود، به فرسايش و خوردگي قدرت منجر ميشود. در مورد امريكا نابرابري قدرت سياسي آن با مقبوليت قدرت اقتصادي، نظامي و سياسي مطرح است. امريكا قدرت اقتصادي دارد ولي مورد قبول نيست. فيالواقع امريكا با يك بحران عميق عدم مشروعيت به معني عدم مقبوليت بينالمللي روبهرو است. اين موضوع در يك روند تاريخي شروع و ادامه پيدا كرده و مختص امروز و ديروز نيست. مهمترين جايي كه اين فاصله ميان قدرت و مقبوليت آغاز شد، جنگ ويتنام بود. كشتهها و شكستي كه در اين جنگ به نام امريكا ثبت شد، نقطه آغاز اين فاصله بود. يكي از بحثهايي كه مربوط به سقوط امريكا است به «مكتب سقوط» معروف است كه در دهه 1970 ميلادي مطرح شد. به هرحال پس از آن تحولاتي در بازسازي جهاني امريكا صورت گرفت. اكنون يكي از مسائل قابل تامل در كارنامه امريكا، پرونده افغانستان است. امريكا در سال 2001 به اين دليل كه طالبان در افغانستان در قدرت بوده و به القاعده كه مسبب حملات تروريستي يازدهم سپتامبر بود، پناه داده به افغانستان حمله كرد. امريكاييها ميگويند براي حمله به افغانستان يك تريليون دلار يعني هزار ميليارد دلار هزينه شده است. كه اين مبلغ معادل درآمد چندين كشور جهان است. اما آيا امروز مردم افغانستان امريكا را قبول دارند؟ آيا متوسط مردم امريكا، رفتار قدرتمندان امريكا را ميپسندند؟ آيا نخبگاني كه با كمك ايالات متحده در افغانستان روي كار آمدهاند، مدافع سياستهاي امريكا در آنجا هستند؟ شما بهندرت كسي را پيدا ميكنيد كه به اين سوالها پاسخ مثبت بدهد. اين همان فاصلهاي است كه ايجاد شده است.
نكته بسيار مهم ديگري كه وجود دارد اين است كه اگر قدرت سخت زياد مورد استفاده قرار بگيرد، اثر خود را از دست خواهد داد. در مباحث استراتژيك ميگويند قدرت نظامي براي استفاده نكردن و ايجاد رعب و ترس است و در صورتي كه عليه دارنده قدرت اقدامي كنيد پاسخ سنگيني دريافت خواهيد كرد. امريكا با استفاده نادرست از قدرت نظامي خود به خصوص در دو مورد افغانستان و عراق شرايط نامناسبي را براي خود به وجود آورده است.
ضمن اينكه در بحث جنبههاي هنجاري تنها نابرابري قدرت اقتصادي و سياسي مطرح نيست. درجنبههاي هنجاري بين خوب و بد، قبول داشتن يا نداشتن، سوال اين است كه آيا اروپا امريكا را قبول دارد؟ پاسخ واضح است. اروپا و امريكا همزمان با اينكه متحد هستند و در نهادهاي فرا آتلانتيكي مانند ناتو همراه هستند اما در اروپا كسي از امريكا مخصوصا از شخص دونالد ترامپ دفاع نميكند. البته اين مساله به استثناي بخش اندكي از اروپاي شرقي از جمله رييسجمهور لهستان است.
در بسياري از مطالبي كه از پژوهشگران امريكايي مطالعه ميكنم، ظهور ترامپ را ضربهاي به توان هنجاري، سياسي، مقبوليتي يا مشروعيتي ايالات متحده ميدانند. حتي در مواردي برخي تحليلگران در مقالات خود ميگويند از اينكه چنين فردي رييسجمهور امريكا شده احساس شرم ميكنند. تمايلات نژادپرستانه، تبعيضآميز، مخصوصا عليه مهاجران و بخش عمدهاي از جامعه امريكا چيزي نيست كه خود امريكاييها عليالخصوص در خارج از امريكا از آن دفاع كنند.
اما در ارتباط با قدرت اقتصادي امريكا بايد بگويم كه امريكا در بيست الي سي سال گذشته در يك عرصه بسيار سامانهسازي كرده و آن يك هژموني مالي با توسل به نهادهاي بانكي و پولي دنيا است. سيستمهايي كه امريكا تنظيم كرده به گونهاي است كه معاملات از گذر دلار عبور ميكنند. اين مساله نوعي هژموني مالي براي امريكا ايجاد كرده است. بايد توجه داشت كه بهطور كلي اقتصاد امريكا نه بر اساس صنعتي بلكه مبتني بر ارايه خدمات است. امريكا در خدمات بانكي، مالي و مسائل مالكيت معنوي و نوآوريها ظرفيت بسياري را براي خود ايجاد كرده است. بنابراين در پاسخ به سوال شما بايد بگويم كه قدرت اقتصادي امريكا به خصوص در مساله تحريمهاي فرامرزي به دليل هژموني مالي و بانكي است كه ايجاد كرده است.
نكته ديگري كه بايد به آن توجه داشت اين است كه هر جا هر قدرتي در سطح واحد كوچك انساني يا در سطح يك جامعه بزرگ مانند منطقهاي يا بينالمللي باشد، تماميت هژمونيك آنكه به معناي تحميل يك ديدگاه است قطعا با مقاومت روبه رو ميشود. بهطور خلاصه بايد گفت كه ممكن است كشورها به يك هژموني و يك برتري برسند، اما قطعا هژموني مورد مقاومت قرار ميگيرد. درحال حاضر مخصوصا در دو الي سه سال گذشته مشاهده ميكنيم كه هژموني مالي و پولي امريكا مورد مقاومت جهاني قرار گرفته است.
هر چند كه اين مقاومت با مقاومتهاي ديگر متفاوت است ولي عناصر جدي از نهادسازي در اين مقاومت وجود دارد مانند كاري كه چينيها در راهاندازي بانك زير ساختهاي اقتصادي انجام دادهاند. جالب است با وجود مخالفت امريكا، انگليس نيز كه متحد امريكا است، به اين بانك پيوست. همزمان معامله و تجارت با ارز ملي نيز تنها محدود به معامله با ايران نيست و اين موضوع در ارتباط با ساير كشورهاي ديگر هم وجود دارد. يا مثلا بحثهايي كه درباره جايگزيني سوييفت مطرح ميشود به گونهاي كه با يك سوييفت روبهرو نباشيم همگي در همان مقاومت خلاصه ميشود.
تمام دولتهاي امريكا در اين چهار دهه گذشته سياست تنشآفريني را با ايران دنبال كردند اما به نظر ميرسد ترامپ اين سياستها را با سر و صداي بسياري دنبال ميكند. تفاوت سياست ايراني ترامپ با روساي جمهور قبلي امريكا را در چه ميدانيد؟
اين سياست تداوم سياستهاي چهاردهه گذشته است. تمام دولتهاي ايالات متحده سياست خصمانهاي نسبت به ايران داشتهاند و شما يك مورد استثنايي در اين ميان پيدا نميكنيد. حتي در مواردي كه از تعامل سخن گفتهاند .
راههاي مقابله با تهديد ايران از نظر خودشان را به صورت ديگري ترسيم كردهاند. فيالواقع ايرانستيزي و مخالفت با ايران در دولتهاي امريكا تداومي بوده است. نكته حائز اهميت ديگر اين است كه قطعا تيم رياستجمهوري در دولتهاي مختلف با توجه به شرايط داخلي و شرايط منطقهاي متحدان امريكا، در چگونگي بروز آن سياست خصمانه نقش داشته است. نكته سوم درباره شخص دونالد ترامپ است. دونالد ترامپ نسبت به رييسجمهور سابق امريكا يعني باراك اوباما، يك تضاد شخصيتي و حتي ميشود گفت كه يك تقابل نژادي دارد. يكي از دلايل آنهم اين است كه باراك اوباما سياهپوست و دونالد ترامپ سفيدپوست بود. ترامپ نه تنها در برخورد با مساله برجام و ايران، بلكه از هر موضوعي كه رنگ و بوي رييسجمهور سابق را دارد در واقع اوباما زدايي كرده است. اين اوباما زدايي شامل نحوه برخورد با ايران نيز هست.
نكته چهارم اين است كه تغيير رژيم يك آرزو براي همه دولتها در امريكا بوده اما در دولتهاي متفاوت، شيوههاي عملياتي مختلف مورد بحث و بررسي قرار گرفته است. در واقع اين آرزو به اشكال مختلف بيان شده است. تفاوت ترامپ با سايرين اين است كه اين واژه (تغيير رژيم) را به لحاظ حساسيتهاي حقوقي كه دارد مستقيما به كار نميبرد اما در عمل نوع صحبتهاي او از همه تندتر است. بخشي از اين سياست خارجي نسبت به ايران ناظر به مسائل داخلي و بخشي از آن هم در نتيجه فشارهاي متحدان امريكا در منطقه است.
آرزو و سياستهايي كه روساي جمهور امريكا درباره ايران دارند اهميت چنداني ندارد بلكه آنچه در مطالعه روابط ايران و امريكا حائز اهميت است اين است كه نظام سياسي ايران متكي بر ايالات متحده نيست و ما مانند برخي متحدان امريكا نيستيم كه با عطسه واشنگتن، يا سرما ميخورند يا غش ميكنند. اين نكته بسيار مهمي است. چهل سال زمان كمي نيست و شما ميتوانيد خيلي چيزها را با هم مقايسه كنيد.
آيا متحدان امريكا در اين 40 سال قويتر شدند ؟
فراموش نكنيد كه در خاورميانه به جز رژيم صهيونيستي، مصر متحد امريكا بود. چه بلايي سر مصر آمد؟ در كنار همه چالشهايي كه در داخل با آن روبهرو هستيم از اقتصادي تا ساير مسائل اما بايد گفت كه ايران بهدليل عدم اتصال و اتكا به ايالات متحده و ظرفيت پاسخگويي خودش، وضعيت كاملا متفاوتي با ساير اعضاي منطقه دارد.
بنابراين ميتوان گفت كه سياست ترامپ در قبال ايران هم عنصرهايي از تداوم را در خود جاي داده و هم عنصرهايي از تغيير را به نسبت روساي جمهور پيشين. همزمان سياست پاسخگويي ايران به اين سياستهاي امريكا روشن است.
نكته آخر اينكه ترامپ آدم قابل پيشبيني نيست و در مسير روشني حركت نميكند. ابهامي كه رييسجمهور امريكا در رفتار خود ايجاد كرده كل منطقه را به هم ريخته است. همزمان متحدان امريكا در منطقه از موضوع ديگري نيز نگران هستند و آنهم تمايلي است كه ترامپ به حل و فصل مساله با ايران از خود نشان ميدهد.
دونالد ترامپ در يكي از موضعگيريهاي خود از آمادگي امريكا براي گفتوگوي بدون قيد و شرط با ايران سخن گفت. كمتر از يك ساعت پس از اين اظهارنظر وي بود كه وزير خارجه كابينهاش تلاش كرد موضع وي را تعديل كند. اين مساله نشاندهنده همان تنش ميان ترامپ و تيمش است كه در ابتدا به آن اشاره كردم.
در 40 سال گذشته، ايران با روساي جمهور مختلف امريكا سر و كار داشته كه آمدهاند و رفتهاند و ايران مانده است. در تاريخ خيليها نظر خصمانهاي عليه ما داشتهاند. آنها آمدهاند، حرفها زدهاند، كارها كردهاند، رفتهاند و ايران همچنان مانده است.
تمام دولتهاي ايالات متحده سياست خصمانهاي نسبت به ايران داشتهاند و شما يك مورد استثنايي در اين ميان پيدا نميكنيد. حتي در مواردي كه از تعامل سخن گفتهاند؛ راههاي مقابله با تهديد ايران از نظر خودشان را به صورت ديگري ترسيم كردهاند.
متحدان امريكا در منطقه از موضوع ديگري نيز نگران هستند و آنهم تمايلي است كه ترامپ به حل و فصل مساله با ايران از خود نشان ميدهد.
آرزو و سياستهايي كه روساي جمهور امريكا درباره ايران دارند اهميت چنداني ندارد بلكه آنچه در مطالعه روابط ايران و امريكا حائز اهميت است اين است كه نظام سياسي ايران متكي بر ايالات متحده نيست.