پردهاي در خيال، براي اسفند
كاوه فولادينسب
طبق عادت، پيش از آماده شدن و بيرون رفتن از خانه ميروم سمت پنجره ببينم آبوهوا در چه وضعي است. چتر لازم است بردارم يا نه. آسمان آفتابي است. اما يك چيزي عجيب است؛ اينكه آبي هم هست. انگار مدتهاست تعطيلات عيد شروع شده و ترافيك كم و هوا تميزاست. چيزهاي عجيب، اگر بر وفق مراد آدم باشند، دليلشان چندان اهميتي ندارد. مگر تمام سال و تمام اين سالها براي داشتن آسمان آبي گلويمان را پاره نكردهايم؟ و حالا آسمان آبي است؛ درست وقتي كه هيچ توقعش را ندارم. البته كه اين دومي هيچ مهم نيست. ميزنم بيرون. توي كوچه بقال محل را ميبينم كه دارد ركابزنان ميرود سمت دكانش. وقتي دستش را از روي فرمان دوچرخه برميدارد تا با زبان بدن سلاموعليكي با من بكند، دوچرخهاش قيقاژ ميرود و چيزي نمانده برود توي آخرين درختي كه در كوچه باقي مانده. دودستي و محكم فرمان را ميگيرد و پيش از آنكه بلايي سر خودش يا دوچرخهاش يا تكچنار كوچه بياورد، تعادلش را بازمييابد. سكوت غريبي در فضا حكمفرماست. اما كمكم دارم فكري ميشوم. يك چيزي عادي نيست. چي؟ نميدانم. كوچه را تا ته ميروم و به خيابان كه ميرسم، دوتا شاخ روي سرم جوانه ميزنند. خيابان خلوت است. خلوت كه نه؛ خالي. گردن ميكشم؛ تا دوردستها. خبري نيست. نه ماشيني ميآيد و نه ماشيني ميرود. دستفروشها كنار پيادهرو بساط كردهاند و برعكس خيابانها كه خالي و متروكند، پيادهروها حسابي رونق دارند. چند دختر و پسر چهار، پنجساله دارند توي خيابان ليلي ميكنند. ناخودآگاه نگاهي به پشت سر مياندازم، ببينم ماشيني در راه نباشد و خطري بچهها را تهديد نكند. ديلينگديلينگ بوق دوچرخهاي حواسم را سرجا ميآورد. ميكشم كنار. مرد بقال است. اسمش را نميدانم. چيزي به ذهنم ميرسد. برايش دست تكان ميدهم. ميرسد كنارم و ترمز ميكند. لبخند پهني نشسته روي صورتش. نفسنفس ميزند. ميگويم: «ميدونين امروز چه خبر شده؟» با شيطنت ميگويد: «خبر خاصي كه نشده. همه چيز عاديه.» اشارهاي به خيابان ميكنم و ميگويم: «اين عاديه؟ الان بايد جاي سوزن انداختن هم نباشه اينجا.» نگاهش را از خيابان ميگيرد و همراه لبخندي كه دوباره پخش ميكند توي صورتم، ميگويد: «همه با هم قرار گذاشتهيم اين روزاي آخر سالي، جز براي كاراي خيلي مهم و ضروري، ماشينامون رو راه نندازيم توي خيابون. اينطوري، هم آسمون پاكتر ميشه، هم نفس ماها وازتر، هم سروصدا كمتر و هم شهر امنتر... نيست؟» منتظر جوابم نميماند. انگار با خودش ميگويد: «ديرم شد. برم كه مشتري منتظره.»