عيد آن سالها
محبوبه حقيقي
آن وقتها هم مثل همين حالا بود كه وقتي اسفند ميشود توي دلهايمان انگار رخت چنگ ميزنند و نميدانيم اين موجي كه توي دلمان بالا و پايين ميرود، از خوشي است يا از ناخوشي. نميدانيم ذوق آمدن عيد را داريم و رسيدن بهار و جوانه زدن درختها يا اندوه يك سال ديگر كه پشت سر گذاشتهايم، نمكي شده كه ننه سرما پاشيده توي كفشهاي جفت كرده زمستانيمان تا دلشوره بيفتد به جانمان و نخواهيم كه تمام شود اين كهنه يخكرده دو نمه لعنتي...
آن وقتها اما آدمها هم مثل درختها جوانه ميزدند، پوستشان، روحشان، قلبشان، جانشان سر باز ميكرد و از تويش نه زخم و خون كه شكوفه و برگ و بهار بيرون ميزد... آن وقتها اسفند كه ميشد، آدمها كه دلشان به شور ميافتاد، بچهها كه توي مهدهاي كودك شعر چهارشنبهسوري ياد ميگرفتند، فرشها و پردهها كه روي هره پشتبامها آويزان ميشد، وقتي كه بچه مدرسهايها داشتند امتحانات ثلث دومشان را ميدادند، توي شهرهاي غربي كه يخها آب ميشد و توي شهرهاي جنوبي كه هوا نه سرد بود و نه گرم، از همان هواها كه ما ميگوييم هواي دو نفره است، هواي عاشقي است، ... آن وقتها اسفند كه ميشد، شهيد زياد ميآوردند...
تو بگو چون هواي جنوب خش بود، عملياتها را ميانداختند آخر زمستان. من ميگويم چون هوا هواي عاشقي بود، چون آنها كه توي جبههها بودند بيشتر از همه آدمها با خاك و بهار و طبيعت نسبت داشتند، چون عاشقتر و زلالتر و سبكبالتر بودند، پوستشان، روحشان، جانشان، عميقتر از همه درختهاي استوار ترك ميخورد و از دلش جاني به پرواز درميآمد... آن وقتها براي اينكه عيد شود مثل همين حالا مادربزرگها ترمههايشان را از صندوقچهها درميآوردند. اما قبل از اينكه كنج اتاق پهنش كنند براي چيدن آيينه و قرآن و سيب و سنبل، ميشد سفرهاي كه رويش عكس شهيدي بود با لالهاي كه تويش شمعي ميسوخت... اسفندها، شهيد زياد ميآمد يا خبر شهادت زياد ميآمد، حسين خرازي، ابراهيم همت، مهدي باكري، حميد باكري... همهشان در اسفندهايي رفتند كه دل مردم شور ميزد و فرشها روي هره پشتبامها آويزان بود و لالهها را برق انداخته بودند و گوشه اتاقها ترمههاي قديمي پهن شده بودند... شهيدان آن سالها درخت بودند، شاخه بودند، بنفشه بودند، آنها گل ميدادند و مژده ميدادند، زمستان شكست و ميرفتند تا عيد بيايد و بماند.