يكي مرغ بر كوه بنشست و خاست
سروش صحت
هفته قبل ساعت شش عصر چهارشنبه يادم آمد كه اي دل غافل، يادم رفته سوار تاكسي بشوم و بعد از سالها يادم رفته يادداشت روز پنجشنبه را بنويسم.
داشتم ميمردم. باورم نميشد كه چهارشنبهاي بيايد و سوار تاكسي نشوم و پنجشنبهاي باشد و يادداشتم منتشر
نشود.
سالهاي سال بود كه به اين روال عادت كرده بودم و حالا كه اين نظم ساليان سال زندگيام به هم خورده بود، نميدانستم چه كنم. نميدانستم جواب مسوول صفحه آخر را چه بدهم و نميدانستم مخاطبين هميشگي يادداشتهاي تاكسي روز پنجشنبه چه برخوردي خواهند داشت.
به مسوول صفحه زنگ زدم و گفتم: «ببخشيد، واقعا ببخشيد اين هفته يادم رفت يادداشت تاكسي را بنويسم.» مسوول صفحه گفت: «فداي سرت، هفته آينده اگه شد، بنويس.» به دو كلمه «اگه شد» فكر كردم.
«اگه شد... اگه شد... اگه شد». يعني، اگر نشد هم ننويس. پنجشنبه به جاي يادداشت هميشگي من مطلب ديگري چاپ شده بود و حتي يك نفر هم جاي خالي يادداشت من را كه سالهاي سال با جديت هرچه تمامتر در هر شرايطي به روزنامه رسانده بودم، حس نكرد و هيچكس نپرسيد كه «چرا اين هفته ستونت نبود؟» اول ناراحت شدم، بعد خوشحال شدم، حالا ديگر نه ناراحتم و نه خوشحال و دارم مثل هميشه، يادداشت اين ستون را مينويسم كه فردا
چاپ شود.