نگاهي به جهان داستانهاي بختيارعلي
نويسندهاي زخمخورده از جنايات صدامحسين
آرش محمودي
بختيارعلي از مشهورترين نويسندگان كرد است و آثارش بيش از همرديفانش در عرصه ادبيات كردي و بينالمللي ديده و خوانده شده. از جمله مهمترين آثار او ميتوان به «عمويم جمشيدخان كه باد هميشه او را با خود ميبُرد»، «آخرين انار دنيا» «غروب پروانه»، «شهر موسيقيدانان سپيد» ،«مرگ تكفرزند دوم» و... اشاره كرد. هرچند ميتوان آثار بختيارعلي را به سبب تسلط مولف بر فلسفه و نمود اين تسلط در توليدات ادبياش از نظرگاههاي متفاوتي مورد بررسي قرار داد اما آنچه در غالب آثار ياد شده پر رنگ است، زاويه نگاه بختيارعلي و دغدغه او در مواجهه با خودكامگي و همچنين ظن او نسبت به مساله ترس است. همچنان كه در اثر غير داستانياش يعني «آيا با لاكان ميتوان انقلابي بود؟» ميشود ديد كه تلاش و تكاپوي فلسفي بختيار علي در پي كشف و سوال از فلاسفهاي چون ارنست بلوخ، جان هالووي، اسلاوي ژيژك، ژاك لاكان، فرويد و فوكو حول همين دغدغهها ميچرخد... گويي بختيار علي در پي راهحلي يا لااقل طرح سوالي براي آنچه جهانبيني و جهان زيسته او را درگير كرده برميآيد و خب اين تلاش تئوريك، خود را به كرات در آثار داستاني و ادبي او بازسازي ميكند. شخصيتهاي آثار او هركدام به نوعي در مواجهه با اشكالي متفاوت از «قدرت و ترس» دست و پنجه نرم ميكنند و در تلاش براي گريز يا مقابله برميآيند كه اين تلاش گاهي به رهاييبخشي و گاهي به تراژدي ختم ميشود. هرچند اگر اين قول فوكو كه ميگويد: حقيقت ذاتا در تقابل قدرت است و بيان حقيقت، موجب رهاييبخشي» را ملاك قرار دهيم، سرنوشت تراژيك شخصيتهاي آثار او در همين چرخه معنادارِ بيان حقيقت و در راستاي مقابله با هرم پيچيده قدرت قرار ميگيرند. براي مثال در رمان «عمويم جمشيد خان كه باد هميشه او را با خود ميبُرد» ما با جمشيدخاني آشنا ميشويم كه به نوعي در پس زمينه استعارياش الگويي و نمايندهاي از وضعيت انسان و در نگاهي خاصتر، كردها به دست ميدهد؛ انساني كه در اثر شكنجه نيروهاي رژيم بعث به خاصيتي عجيب و غريب دست مييابد... پرواز كردن... اين خصيصه در ابتدا عاملي رهاييبخش است براي جمشيدخان اما طولي نميكشد كه به ابزاري در جهت تامين منافع قدرتها بدل ميشود. حاكمان به محض اينكه از حربه جمشيدخان مطلع ميشوند در پي مصادره او برميآيند و خب جمشيدخان هم مجبور است براي بقا تن به خواسته آنان دهد. سوژه داستان با شرايطي انتقالي روبهرو ميشود. شخصيت اصلي در وضعيتي «جنونآميز» مدام درحال انتقال از مرزي به مرزي ديگر است. در طول روايت هيچكدام از اين وضعيتهاي انتقالي موجب آرامش و امنيت او را فراهم نميآورد و «ترسي» غريب بر او چيره ميشود كه درك آن شرايط از عهده نزديكان جمشيدخان هم ساخته نيست. سپس در روند روايت حتي كار به جايي ميرسد كه جمشيدخان از فوت كوزهگري خود نيز سواستفاده ميكند و خود به شكلي از قدرت بدل ميشود كه به دنبال منفعت از وضع موجود است و جمشيدخان انگار چكيده اين نظريههاست. او سركوب و شكنجه ميشود، ترس خورده ميشود، طرد ميشود به تمسخر گرفته ميشود و در نهايت در عين بيرحمي از او استفادههاي ابزاري ميكنند... مجنوني كه ساخته و پرداخته جنوني جمعي و هرمي است. اين بستر انگار مبتني بر همان نظري است كه ميشل فوكو در باب ديوانگي و همچنين پيچيدگيهاي قدرت دارد كه بختيارعلي در بخشي از كتاب «آيا با لاكان ميتوان انقلابي بود» به واكاوي قدرت از منظر فوكو و ژيژك ميپردازد. در «آخرين انار دنيا» هم همين اشارات را ميتوان ديد. شخصيت اصلي رمان بعد از حبسي تحميلي و طولاني مدت از محيطي بياباني آزاد ميشود و در بستري رها شده مدام به دنبال بازيابي خود است. مظفر صبحدم راوي آخرين انار دنيا در پي يافتن ردي از فرزند خود سفري را آغاز ميكند، با شخصيتهايي روبهرو ميشود و كشف شهود ميكند. در اين رمان هم با همان مساله انتقال و هراس مواجهيم. سه شخصيت رمان كه نامي مشابه دارند «سرياس صبحدم» و مساله انتقال از تني به تني ديگر و تسري اين امر در سير روايت. نشانههايي از ناآرامي و عدم تعادلي بيروني كه راوي را هربار به طرفي ميكشد. شخصيتي كه زخم خورده ساختار است و بيامان در پي دريچهاي براي رهايي و آزادي... در ديگر اثر او «غروب پروانه» كه جديدترين اثر ترجمه شده از بختيار علي در ايران است ما با فرم ديگري از قدرت روبهرو ميشويم؛ قدرتي كه از راس هرم به زير آمده و خود را در لايههاي زيرين اجتماع نشان ميدهد. خانواده و قومي كه در پي آرمانها و باورهايشان تراژدي خلق ميكنند و خودسرانه و جنونزده محاكمه ميكنند و مرتكب جنايتي ميشوند. اعدام و غروب پروانه كه اشاره به پايان تراژيك يكي از شخصيتهاي اصلي رمان به نام پروانه دارد. ما در اين رمان با لايههاي مخوف و پيچيده قدرت روبهرو ميشويم كه موجب گريز شخصيتهاي كنشگر و آزادانديش را فراهم ميكنند. سپس اين كش و قوس به كشتار ختم ميشود و البته مقاومت كاركترها براي عدم پذيرش احكام تحميلي، فرم شاعرانه و نگاه تمثيلي، استعاري و همچنين استفاده از رئاليسم جادويي در آثاري كه ذكرشان رفت، انگار تعمد و حربه بختيارعلي و پيشنهاد او اگر نگويم گريز، براي فرا رفتن از واقعيتهاي موجود است. او در آثارش به دنبال راه و نشانههايي براي ورود به سرزمين امن و اتوپياست. در هر سه اثر او از مكانهايي نام برده ميشود كه انگار قلمروهايي هستند براي پايان رنجها.. در پايان نكتهاي كه به نظر قابل تامل و توجه است، درگيريها و دغدغههاي درون متني مولف را ميتوان در هستي و جهان زيسته بختيارعلي و حتي مترجم آثار او، مريوان حلبچهاي ديد. درگيري اين دو به عنوان نمايندگان فرهنگي كردها با قدرت و جنگ ادامهدار ايشان با نظام ساختاري و خودكامهاي كه بر كردها حاكم بوده به وضعيت انتقالي ايشان در دهههاي گذشته منجر ميشود. او مينويسد: در تاريخ شوروي آمده كه لاورنتي بريا در سال ۱۹۲۱ به چكا «پليس مخفي شوروي» پيوست و با اعدام بيش از ده هزار گرجي مخالف استالين، نزد او جايگاهي ويژه يافت. بريا در توليد ايدههاي مخوف عليه مخالفان استالين و شكنجه و قتل آنان به افسانهاي بدل شده. يكي از آن ايدهها: تله گرگهاست. سازمان اطلاعات و امنيت روسيه «كا گ ب» براي برخورد با روشنفكران، نويسندگان و انديشمنداني كه بنا به دلايلي، مصلحت بر دستگيري و حبس و بند آنان نبود بنا بر ايده لاورنتي بريا به روشي روي آورد كه به تله گرگها مشهور شد. آنها طعمههاي خود را در تلهاي اجتماعي قرار ميدادند. به طور نامحسوس حقوق اجتماعيشان اعم از حق كار، حق انتشار آثار، حق حضور در مجامع عمومي را از آنها سلب ميكردند. ايده تله گرگها، ايدهاي چند لايه بود كه به مرور فضاي حياتي طعمه را تنگتر و با هدف گرفتن محيط عاطفي و رواني طعمه روبهرو بود. جاسوسان به ساحت شخصي، عاطفي طعمه وارد ميشدند و ساختار خانوادگي يا احساسات او را به آتش ميكشيدند. در لايههاي بعدي، طعمه، تضعيف شده و با بياعتبار كردن شخصيت اجتماعياش، او را عملا ساقط ميكردند. طعمه يا منزوي و زمينگير ميشد يا از كشور ميگريخت يا راهي بيمارستانهاي رواني ميشد و سرانجام با خودكشياش به ايده تله گرگها پايان ميداد. نويسندگان، شعرا و انديشمندان بسياري در زمان استالين و يكهتازي بريا اسير اين دام شدند؛ بوريس پاسترناك، ولاديمير ماياكوفسكي، آخماتووا، ميخاييل بولگاكف و صدها نام كوچك و بزرگ ديگر از آن جملهاند... .
بختيار علي هم به علت درگيري با رژيم بعث و ديكتاتور معدوم عراق، سختيهاي بسياري ميكشد و سالهايي طولاني مجوز نشر آثار او در كشور عراق لغو ميشود. بختيارعلي چندين بار مجبور به كوچ و پناه به ايران و ديگر كشورها ميشود اما همچنان به فعاليتها و توليدات ادبي خود ادامه ميدهد. هرچند به گفته او و بنابر اشارهاي كه در يكي از گفتوگوهايش با مريوان حلبچهاي در روزنامه شرق مطرح شده، اين كوچ به ايران سبب خير ميشود و زندگي در ايران و يادگيري زبان فارسي موجب ميشود با بسياري از كتابهاي فلسفه و داستانهاي درخشان ادبيات ايران آشنا شود كه او را در مسير پيشرفت ياري ميرساند و خب اين تفاوت تئوريك بختيارعلي و مريوان حلبچهاي در قياس با پيشينيانشان است كه ايدههاي قدرت را به چالش ميكشند؛ كوچ و انتقالي كه نه تنها باعث به محاق رفتن و نابودي نخبگان و مولفان كرد نميشود بلكه موجبات كشف دنيايي جديد براي مولف و همچنين مخاطب ايراني را فراهم ميآورد. مسالهاي كه بختيارعلي در مقالاتش بارها به آن اشاره ميكند: راههايي براي مقابله و مطالبه... و در دايره و دنيايي كه بختيارعلي و شخصيتهاي رمانش ميسازند اين تلاش بيپايان را براي رهاييبخشي انسان ميتوان ديد كه طرفه كاريست قابل خوانش. و شگفت اينكه ديكتاتور معدوم و حزب منحل بعث سالهاست در خاك شدهاند اما بختيارعلي همچنان مينويسد و مريوان حلبچهاي همچنان ترجمه ميكند.