وداع با اسلحه
مرتضي ميرحسيني
خودكشي همينگوي: ارنست همينگوي نويسندگي را با كار در روزنامهاي به نام استار آغاز كرد. آنجا كتاب راهنمايي براي چگونه نوشتن به او دادند كه او برخي توصيههاي آن را هميشه رعايت ميكرد: «جملات كوتاه ... پاراگرافهاي موجز و فشرده... قاطع و صريح باشيد، منفيبافي نكنيد». 20 سال بيشتر نداشت كه در جنگ اول جهاني، در جبهه ايتاليا زخمي شد و مدتي را در بيمارستان شهر ميلان گذراند. همانجا به پرستاري دل بست و حس و حال خود از اين دلباختگي و نيز تجربياتي را كه از مشاهده بيرحمي انسانها لمس كرده بود در «وداع با اسلحه» روايت كرد. بعد از جنگ به كشور برگشت و با زن ديگري ازدواج كرد. چندي بعد با شغل خبرنگاري عازم فرانسه شد و در پاريس اقامت گزيد. زندگي در اين شهر، داستاننويسي را براي او جديتر از قبل كرد و فرصتها و دوستان تازهاي سر راه او قرار داد. با «خورشيد همچنان ميدرخشد» اسم و اعتباري براي خود دست و پا كرد و به نويسندهاي مهم و شناختهشده تبديل شد. عنوان اين رمان برگرفته از عهد عتيق (كتاب جامعه، فصل اول) است: «نسلي ميرود و نسلي ديگر ميآيد اما زمين تا به ابد پايدار است. خورشيد همچنان ميدرخشد...» همينگوي بيشتر عمرش را در امريكا زندگي كرد اما تا سالهاي پيري نه آرام گرفت و نه مدت طولاني يك جا مقيم شد. زمان جنگ داخلي اسپانيا به اين كشور رفت و با جمهوريخواهان آنجا همكاري كرد. در بازگشت به امريكا از احتمال پيروزي و گسترش فاشيسم نوشت و درباره خطري كه نه فقط اسپانيا كه كل اروپا را تهديد ميكرد سخن گفت. اما كوششهاي او و خيليهاي ديگر براي تاثير بر سياستمداران كافي نبود و در نهايت حاصلي نداشت. يك سال بعد از پايان اين جنگ، متاثر از آنچه در اسپانيا ديده بود داستان ديگري نوشت كه با عنوان «زنگها براي كه به صدا درميآيند؟» («ناقوس عزاي كه را مينوازند؟») منتشر شد. اين رمان هم مورد توجه و تحسين قرار گرفت. اوايل دهه 1950 «پيرمرد و دريا» را نوشت و سال 1954 هم براي دريافت جايزه ادبي نوبل انتخاب شد. زندگي پردردسري داشت و اغلب با مشكلات و حواشي زيادي درگير بود. هرچه سنش بالاتر رفت، تحمل اين دردسرها و مشكلات برايش دشوارتر شد، بهويژه آنكه ضعف جسمي هم روح و روان او را بهشدت آسيبپذير كرده بود. از ديابت و فشار خون رنج ميبرد و كبدش بعد از سالها نوشيدن الكل نابود شده بود. كساني كه آن روزها به او نزديك بودند، ميگفتند كه فرسودگي جسمي، ذهن و هوش و حواسش را مختل كرده بود. سرانجام تسليم افسردگي شد و سال 1961 با يك تفنگ دولول مغز خود را متلاشي كرد.